داستان دختر رویاهای من نوشته برنارد مالامود
پس از آن که میتکا، دستنوشتهی رمان غمانگیزش را در تهِ دودگرفتهی سطل آشغال کهنهی توی حیاط خلوتِ خانهی خانم لوتز سوزانده بود، خانم صاحبخانه به هر حیله و ترفندی متوسّل شد تا او را وسوسه کند که از اتاقش بیرون بیاید؛ و او همان طور که روی تختش دراز کشیده بود، میتوانست از صداهای روی کفِ خانه و بوی عطر، متوجّه حضور زنی در ساختمان شود که آزاد و تنها بود و احتمالاً سالها پیش زن بینظیری بوده؛ امّا او با چرخاندن کلید و حبس کردن خودش در اتاق، مثل یک زندانی، در برابر تمام این وسوسهها مقاومت میکرد و فقط پس از نیمههای شب برای خریدن بیسکویت و چای یا گاهگداری، کمپوت بیرون میرفت؛ و زندگیاش هقتههای متمادی به همین منوال بود.
با آخرین شکست، بعد از این که یک سال و نیمِ تمام، وقت گذاشت و به بیش از بیست ناشر، مکرراً مراجعه کرد و باز هم روی دستش مانده بود، آن را درون بشکهای پرت کرد که برگهای پاییزی را توی آن میسوزاندند و با لولهی بلندی، به دقّت آشغالها را به هم زد تا تمام ورقهای دستنوشته آتش بگیرد. بالای آتش، چند سیب خشکشده به درختِ بیبرگی آویزان بود که به تزئینات از یادرفتهی کریسمس میماند. همان طور که آتش را به هم میزد، جرقّههای آن به سوی سیبها پر میکشید. آن میوههای پژمرده، نه تنها از عبث بودن آفرینش (نوشتن رمان، سه سال وقت گرفته بود.) حکایت میکرد، بل که انگار مظهر تباهی آرزوها و اندیشههای غرورآفرینی بود که به این کتاب داشت. هر چند میتکا، آدمی احساساتی نبود، امّا در حین سوزاندن نوشته، که دو ساعت تمام به طول انجامید، شکافی ابدی در وجودش حس میکرد!
در آتش، یک مشت کاغد جورواجور هم بود، خودش هم نمیدانست چرا تا حالا آنها را نگه داشته! کپیِ نامههایی که به موسّسههای ادبی فرستاده بود و جواب آنها. اغلبشان هم فرمهای چاپیِ عدم پذیرش کتاب، که بعضی همراه با یادداشت خانم ویراستار در سه صفحه بود که در آن گفته شده بود: در میان دلایل بسیار، به این دلیل عمده، یعنی به خاطر سمبلیسم اثر، که در واقع مبهم بود، دستنوشتهی رمانش را باز پس فرستادهاند. تنها یکی از خانمهای ویراستار نوشته بود: منتظر اثر بعدی شما هستیم.
با این که به لعنت خدا نفرینشان کرده بود، امّا این هم باعث نشد که کتابش برای چاپ پذیرفته شود! با این وجود، میتکا یک سال دیگر را صرف نوشتن کتاب تازهای کرد تا اثر قبلی، دوباره به دستش رسید و با بازخوانی آن و بعد، اثر تازهاش، به وجود همان سمبلیسم پی برد که بیش از همیشه مبهم بود و همین شد که نوشتهاش را به گوشهای پرت کرد.
این درست است که در لحظات عجیبی از تخت بیرون میخزید تا با قلمش اندیشهی تازهای را بنویسد، امّا کلمات، فرمان نمیبردند و به علاوه، دیگر به خودش هم اعتماد نداشت که بتواند مطلب پرمغزی بنویسد و تازه اگر هم میتوانست چیز مهمّی بنویسد، باور نداشت که بتواند تمام حقیقت و هنرِ آن را به بازخوانِ ناشری منتقل کند که در اتاق کارِ بیروحش در بالای ساختمانهای بلندِ خیابان مادیسون نشسته! به همین خاطر، ماهها چیزی ننوشت (گر چه خانم لوتز ماتم گرفت.) و قسم خورد که دیگر ننویسد، هر چند میدانست که قسمش از سرِ ناچاری است؛ چون خواه قسم میخورد، خواه نمیخورد، نمیتوانست چیزی بنویسد.
میتکا در اتاقش، که کاغذدیواری زردِ رنگورو رفتهای داشت، تنها و ساکت نشست. نقّاشی بدرنگِ اروزکو که خودش کپی کرده بود و کشاورزان خمیده و رنجور را نشان میداد، به بالای پیشبخاری، که کاغذ دیواریاش پوستهپوسته بود، پونز شده بود و او با چشمان غصّهدار، به حرکت عجیب و غریب پرندگانِ روی پشت بام آن سوی خیابان خیره میشد؛ یا بیهدف، رفت و آمدها را در خیابان، نه آدمها را، دنبال میکرد.
خوابید. گویی برای همیشه، امّا مدّتی از حال رفت و کابوس دید، کابوسی وحشتناک؛ و از خواب پرید. مدّتی به سقف خیره شد، که گر چه آسمان از آن پیدا نبود، امّا او تصوّر کرد که برف میبارد. گوش تیز کرد تا نوای موسیقیای را که از دور میآمد، بشنود و چند بار کوشید تا اثری تاریخی یا فلسفی بخواند، امّا کتاب را محکم میبست؛ چون تخیّلش را تحریک میکرد و او را به فکر نوشتن میانداخت! به خودش هشدار میداد: «میتکا! این ماجرا با خواست تو تمام میشود!» امّا این هشدار هم، تغییری در شیوهی رفتار او نداد. او پژمرده و لاغر شد و یک بار که مشغول لباس پوشیدن بود، چشمش به ران استخوانیاش افتاد و اگر اهل گریستن بود، حتماً به گریه میافتاد!
خانم لوتز، خود نویسنده بود، البتّه نویسندهی بد! امّا همیشه نویسندهها را دوست داشت و آنها را در منزل خود نگه میداشت. با این که استطاعت لازم را برای این کار نداشت، امّا دلش میخواست نویسندهی قابلی را صید کند. در تحقیقات مقدّماتی خود با استادی، این ویژگی را میان نویسندگان بو میکشید! خانم لوتز میدانست که میتکا تمام این ویژگیها را دارد و هر روز به شیوههای ناموفّقی میکوشید تا از او پذیرایی کند. با پختن انواع غذاهای اشتهابرانگیز سعی میکرد میتکا را به آشپزخانه بکشاند: سوپ داغ با نان سفیدِ تازه، ژلهی گوساله، برنج با سس گوجهفرنگی، مغز کرفس، جگر خوشمزّه، جوجه (یا اگر او ترجیح میداد، گوشت گاو) و به اندازهی کافی از شیرینیهایی که میتکا خودش انتخاب میکرد.
همچنین در یادداشتهای مفصّلی که در پاکتهای دربسته میگذاشت و از زیر در میسراند داخل اتاق، از روزگاری مینوشت که دختر بیتجربهای بود و زندگی غمانگیزِ پس از آقای لوتز را با ذکر جزئیّات توضیح میداد و عاجزانه برای میتکا، سرنوشت بهتری را آرزو میکرد؛ یا کتابهای جورواجوری را پشتِ درِ اتاق او میگذاشت که از کتابخانهی قدیمیاش دستچین کرده بود و خودش هرگز نگاهی به آنها نینداخته بود؛ و وقتی یک نسخه از مجلّهی «رایتز جورنال» برای خود او میرسید، عبارتِ «تو میتوانی بهتر از این بنویسی» را، بر داستان آن شماره مینوشت و آن را به میتکا میداد تا اوّل او مجله را بخواند.
در آن روز، تمام این تلاشها با شکست روبه رو شد. درِ اتاق او بسته بود. صدایی از میتکا بلند نمیشد و خانم لوتز، نیم ساعت در راهرو کشیک میکشید و منتظر باز شدن در بود. خانم لوتز، مثل اسب زانو زد و از سوراخ کلید، دزدکی نگاهی به داخل کرد. او تاقباز روی تخت افتاده بود. فریاد زد: «میتکا! ببین چه قدر لاغر شدی! شدی دوپاره استخوان! من برایت نگرانم. بیا پایین و غذا بخور.» میتکا حرکتی نکرد. زن سعی کرد به شیوهی دیگری او را اغوا کند: «من الان ملحفهی تمیز آوردم. بگذار ملحفهی تخت را عوض کنم و هوای اتاق هم تازه شود.» میتکا سرش داد کشید که برود.
خانم لوتز، دقیقهای به فکر فرورفت: «ما تو همین طبقه، یک مهمان تازه داریم. دختری به اسم بئاتریس. میتکا! واقعاً زیبا است، نویسنده هم هست.» متیکا ساکت بود، امّا زن نمیدانست به حرفهای او گوش میدهد: «به نظرم بیست و یکی دوساله است. صورت قشنگی دارد! میتوانی الان لباسهایش را روی بند ببینی. مثل گل میماند!»
خیلی جدّی پرسید: «چه مینویسد؟» خانم لوتز سرفهای کرد: «متن آگهی! البتّه تا آن جا که من فهمیدم. امّا دوست دارد کار ادبی بکند.» بی آن که کلمهای بگوید، رویش را برگرداند. زن سینی را در راهرو گذاشت. توی سینی، یک بشقاب سوپ داغ بود که بوی آن، میتکا را حتماً دیوانه میکرد و دو تا ملحفهی تاشده، روبالشتی، حولههای تمیز و یک نسخه از روزنامهی گلوب، روزنامهی صبح.
بعد از این که سوپش را بلعید و گلوب را مو به مو خواند، نگاه سریعی به صفحات روزنامه انداخت تا مطمئن شود هیچ مطلبی از چشمش دور نمانده. تیتر روزنامه، حکایت از آن داشت که همه چیز را مطالعه کرده. میخواست روزنامه را مچاله کند و از پنجره بیرون بیندازد که به یاد «گلوب آزاد» در صفحهی سردبیر افتاد. ستونی که سالها بود به آن توجّهی نمیکرد. در گذشته، او با پنج سنت در دست و انگشتان لرزان، به خاطر همین ستون «گلوب آزاد» در پیِ روزنامه بود، چون تکتک مردم و همهی نویسندگان تازهکار را دعوت میکرد با نوشتن داستانِ هزارکلمهای، در ازای پنج دلار، در آن مشارکت کنند. گر چه حالا از این خاطره نفرت داشت، امّا در این بخشِ روزنامه بود که داستانهایش مکرّر چاپ میشد (در کمتر از شش ماه، دوازده داستان از او منتشر شد که یک دست لباس آبی و یک شیشهی دوپاندی مربّا خرید.) که باعث شد رمانش را به نام «طلب آمرزش» بنویسد؛ و البتّه باز همین ستون روزنامه بود که او را به سوی دومین ناکامیاش، به سوی ناتوانی برد و دچار بیزاری سَبُعانه از خودش و در واقع از گلوب آزاد کرد.
دندانهایش را بر هم فشرد، امّا باز هم دندانهای کرمخوردهاش درد گرفت. به هر حال، به یادآوردن این موفّقیتهای گذشته، خالی از شیرینی نبود. هر بار که مطلبی او چاپ میشد، دویست و پنجاه هزار خوانندهی بالقوّه داشت که همه در یک شهر بودند و در نتیجه، تمام مردم شهر میدانستند که او مطلبی در آن شماره دارد. مردم، داستان او را در اتوبوس، پشت میز کافه تریا، روی صندلی پارک میخواندند و در همان زمان، میتکای افسونگر، در گوشه و کنار کمین میکرد و دنبال اشکها و گریههای خوانندگانش بود! و نیز نامههای خوشحالکنندهی ویراستارِ ناشران، همچنین نامههای شیطنتآمیز، از آدمهای کاملاً متفاوت. یکی نوشته بود: «افادهها طبقطبق، سگها به دورش وقّ و وق!»
به یاد میآورد که فوراً چشمان نمناک خود را به این ستون میدوخت. حالا نیز چنین کرد و مطلب را با ولع خواند. داستان، مثل پتک خورد توی سرش! این دختر، مادلین تورن، که نمایشنامهای به نام «من» نوشته بود، گر چه خودش را یکی – دو بار توصیف کرده بود، امّا میتکا از همان اوّل، دختر را در ذهنش میدید. او، دختر را حدوداً بیست و سه ساله، لاغر، امّا با بدنی لطیف و صورتیِ چینخورده از شدّت فهم، که نشان میداد سبکسر نیست، تصوّر میکرد.
باری، تورن، آن روز، آن جا حضور داشت و از سرِ شوق یا نگرانی، بالا و پایین میپرید. او هم در اتاقی اجارهای زندگی میکرد و هر شب پس از اتمام کارِ طاقتفرسای منشیگری، به جزء جزءِ رمانش میپرداخت و صفحهصفحهی آن را، که به دقّت تایپ شده بود، درون کارتونی زیر تختش میچید. درست در پایان کتاب، که تنها یک فصل برای اتمام پیشنویس اوّل باقی مانده، شبی دختر، کارتون را بیرون میآورَد، روی تخت دراز میکشد و مشغول بازخوانی میشود تا ببیند کتاب به درد میخورد یا نه؟ صفحه پشت صفحه، پخش زمین میشود و سرانجام ناراحت از این که رمان را درست ننوشته و فرسوده از این که چند بار دیگر میبایست آن را بازنویسی کند، که این به مراتب تشویشبرانگیزتر بود. خوابش میگیرد و وقتی نور خورشید چشمانش را میزند و او از جا میپرد، متوجّه میشود که یادش رفته زنگ ساعت را کوک کند. سریع دستی میچرخاند و تمام صفحات تایپی را زیر تخت جا میدهد. دست و صورتی میشوید، درون لباس تمیزش میلغزد و به موها شانه میکشد. از پلّهها پایین میدود و از خانه خارج میشود.
آن روز به طرز شگفتانگیزی، روز کاری خوبی بود؛ و دوباره رمان در ذهنش نقش بست و او تغییراتی را که میبایست بدهد (البتّه زیاد هم نبود) تا کتاب، اثر خوبی از کار در بیاید، یادداشت میکرد. توی خانه، با خانم صاحبخانه مواجه میشود، که گل به دست، جَست و خیزکنان میگوید: «حدس بزن امروز برای تو کجا رفتم و چه کردهام؟» و از پردهی نو میگوید و روتختی که با آن جور کرده: «روتختیِ تمامپشم تا تو نازنین را گرم نگه دارد و تازه! تمام اتاق را از سر تا ته، برق انداختهام. وای خدای من!»
دختر از پلّهها بالا میدود و توی اتاق، چهار دست و پا به زمین میافتاد و زیر تخت را نگاه میکند: کارتن خالی! مثل دیوانهای پایین میدود: «کجاست آن صفحات تایپشدهای که زیر تختم بود؟!» وقتی صحبت میکند دستش را روی گلویش میگیرد.
– آه! آنهایی که پخش زمین بودند، عزیزم؟! من فکر کردم آنها آشغالاند و گذاشتیشان تا بریزمشان بیرون!
مادلین، سعی میکند صدایش آرام باشد: «آنها توی سطل آشغالاند؟ فکر نمیکنم تا پنجشنبه آشغالها را ببرند.»
– نه عشق من! صبح آنها را توی بشکه سوزاندم! یک ساعت تمام چشمم از دودشان میسوخت!
پرده میافتد. میتکا فریاد میکشد و روی تخت از حال میرود. ذرّه به ذرّهی آن، به نظر میتکا درست بود. او آن زنکِ دیوانه را میدید که دستنوشته را توی بشکه میریزد و آنها را به هم میزند تا تمام آن صفحههای لعنتی آتش بگیرد. سوزاندن کتاب، داشت از پا درش میآورد، سوزاندن کارِ باارزشی که سالها وقت گرفته بود!
قصّه، مشوّشش کرده بود. دلش میخواست از دست آن فرار کند. دلش میخواست از اتاق بیرون برود و این خاطرهی غمانگیز و فلاکتبار را فراموش کند امّا، چه میتوانست بکند وقتی یک پنی هم در جیبش ندارد؟! یا کجا میتوانست برود؟ پس دراز کشید و چه در خواب و چه در بیداری، کابوس آن بشکهای را میدید که میسوخت و کتابهای هر دوشان با هم میسوخت و از درد مادلین و درد خودش رنج میکشید. بشکه، نمادی که او تا به حال به آن توجّهی نکرده بود، آتش زبانه میکشید و جرقّهها کلمات را میسوزاند و دود به غلظتی که انگار نفت میسوخت، فوران میکرد! بشکه از گرما، سرخ، زردِ کمرنگ و بعد سیاه شد، که مملو از خاکسترِ استخوان انسان بود و میشد حدس زد این استخوانهای کیست!
وقتی تخیّلاتش راحتش گذاشت، غمی به خاطر مادلین در خود احساس میکرد. آن آخرین فصل، چه طنز تلخی بود! تمام روز حسرت این را داشت که درد مادلین را تسکین دهد! شاید با چند کلام عاشقانه، یا عمل و رفتاری همدلیاش را نشان دهد و متقاعدش کند که میتواند دوباره آن رمان را بنویسد و البتّه این بار بهتر.
نیمهی شب دیگر تحمّل افکارش ممکن نبود. کاغذی توی ماشین تحریرش گذاشت. رولر آن را چرخاند و در سکوت شگفتانگیز خانه، نامهای توسّط روزنامهی گلوب به او نوشت و از تأثّرش، که خود نویسنده است، گفت و گفت که کار را رها نکند و دوباره بنویسدش. «ارادتمند، میتکا.» پاکت و تمبر در کشوِ میز تحریرش بود. با آن که فکر میکرد شاید کار عاقلانهای نمیکند، دزدکی از خانه بیرون زد و نامه را پست کرد.
خیلی زود پشیمان شد! عقلش درست کار میکرد؟ بیتردید! برای همین به او نامه نوشت، امّا اگر او جواب نامهاش را بدهد چه؟ کی دلش نامهنگاری میخواست؟ کی دنبال آن بود؟ او طاقت این کار را نداشت. پس خوشحال میشد اگر نامهنگاری شروع نمیشد، نه آن زمان، که کتابش را در نوامبر سوزانده بود و نه حالا که فوریه بود. دلش این چیزها را نمیخواست، امّا باز هم وقتی که خانه به خواب رفته بود و او به جست و جوی غذایی بیرون میرفت، با وجود تمسخری که نسبت به خود در دل داشت، زیرِ نور چراغی که دستش بود، با دقّت، صندوقِ نامه را نگاه کرد.
شب بعد، انگشتانش را توی شکاف برد و داخلش را گشت. او درست تشخیص داده بود: صندوق، خالی بود. چه مشغولیّت ابلهانهای! تقریباً داستان دختر را فراموش کرده بود. دیگر هر روز کمتر به آن فکرمی کرد؛ امّا اگر از روی بداقبالی، دختر چیزی مینوشت، به دست خانم لوتز میافتاد که غالباً صندوق را باز میکرد و هر چه را برای خود خانم، پست شده بود، پیشش میآورد، بدون هیچ دغدغهای برای اوقاتی که از او تلف میکرد!
صبح روز بعد، صدای خانم خانه را شنید که هیکل گندهاش را از پلّهها به آرامی بالا میکشید. میتکا فهمید که دختر، جواب نامهاش را داده. میتکا تکان نخورد، امّا وقتی آن پیرِ عشوهگرِ مسخره به در کوبید، قلبش به تپش افتاد. میتکا جواب نداد و او با قاهقاه خنده گفت: «برایت نامه آمده، میتکای عزیز!» بالاخره نامه را از زیر در انداخت تو. این کارها سرگرمی مورد علاقهاش بود. منتظر رفتن او شد تا زن صاحبخانه، سر و صدایی را که برای برداشتن نامه میکند، نشنود؛ و بعد از روی تخت پرید پایین و پاکت را باز کرد:
«آقای میتکای گرامی! (خطّش مثل خطّ اغلب زنان بود!) از همدردی صمیمانهی شما سپاسگزارم. ارادتمند: م. ت.» همین! نه آدرسی و نه هیچ چیز دیگر! مثل اسب، شیههای کشید و نامه را توی سطل انداخت و روز بعد شیههی بلندتری کشید: نامهی دیگری رسیده بود: «آن قصّه، راست نبود و مادلین تمام آن را از خودش درآورده بود، امّا حقیقت این بود که او تنها بود و نمیدانست میتکا دلش میخواهد دوباره به او نامه بنویسد یا نه؟»
کار سادهای برای میتکا نبود، امّا بالاخره به دختر نامه نوشت! او وقت زیادی داشت که نمیدانست با آن چه بکند! او به خودش میگفت: نامهاش را جواب میدهد به خاطر این که او تنها است، قبول، به خاطر این که هر دو تنها بودند! در نهایت پذیرفت به این خاطر مینویسد که نمیتواند چیز دیگری بنویسد و این، چون آدم واقعیتگریزی نبود، کمی تسکینش داد! میتکا حس میکرد که گر چه با خودش عهد کرده بود دیگر به سراغ نامه نگاری نرود، امّا امیدوار بود این همدلی او را به نوشتن کتاب رهاشدهاش تشویق کند. نویسندهی عقیم، پایان سترونیاش را در خوشنودیِ ردّ و بدل کردن نامه با یک خانم نویسنده میجست! روشن است که او تقلّا میکرد تا این نامهها به نفرتی که از خودش داشت، چون کار نمیکرد، چون ایدهی تازهای نداشت، پایان بدهد؛ خودش را از شرّ آنها خلاص کند. آه! میتکا! او میدید که از شدّت ضعف، به دیگری وابسته شده!
با این که نامههای او اغلب خشن، تحریکآمیز و حتّی با نامهربانی نوشته شده بود، امّا از مادلین جوابهای گرم، صمیمانه، ملاطفتآمیز و مشتاقانهای میگرفت و طولی نکشید (چه کسی میتوانست در برابر آن مقاومت کند؟ او به تلخی از خودش انتقاد میکرد!) که میتکا دیدار همدیگر را پیش کشید. میتکا این موضوع را اوّل مطرح کرد و مادلین، با بیمیلی، تسلیم شد؛ چون گفته بود: «بهتر نیست وارد زندگی شخصی یکدیگر نشویم؟!»
برای دوشنبه غروب در یکی از قسمتهای کتابخانهی عمومی، نزدیک محلّ کار مادلین، که به خاطر علاقهاش به کتاب، آن جا را ترجیح میداد، قرار گذاشتند. میتکا، امّا گوشهی خیابانی، توی هوای آزاد را بیشتر میپسندید. مادلین گفت که: بابوشکای قرمزی به تن خواهد کرد. حالا میتکا به شدّت علاقهمند بود که بداند مادلین چه شکلی است؟! از نامههایش پیدا بود که حسّاس، متواضع و روراست است، امّا جسمش چه؟! او دوست داشت همسرش، جدا از ویژگیهای دیگر، خوشگل باشد که حدس میزد مادلین نیست! کمی به خاطر اشارههای گذرای خودِ مادلین و کمی به طور شهودی، میتکا او را ملیح، امّا تنومند تصوّر میکرد، امّا اگر طبیعت زنانهای داشت و سرخوش و شجاع بود، باز هم باید به اینها اهمّیّت میداد؟ امروزهروز، مردی مثل او به چیزهای خاصّی نیاز داشت.
آن غروب، یکی از غروبهای دلپذیر مارس بود و بیرون، نسیم خنک بهاری میوزید. میتکا هر دو پنجره را باز کرد تا هوای تازه بخورد. نزدیکِ رفتن، چند ضربهی سریع و کوتاه به در زده شد: «تلفن!» صدای دختری بود. شاید همان بئاتریسِ تبلیغاتچی. منتظر شد تا دختر برود. بعد قفلِ در را باز کرد و برای اوّلین تلفنی که امسال به او شده بود، قدم به راهرو گذاشت. همان طور که گوشی را برمیداشت، خطّی از نورها را در گوشهی هال دید. او خیره نگاه کرد و در محکم بسته شد. این خطای خانم صاحبخانه بود! او به اندازهی یک هیولا، میتکا را پیش بقیّهی مستاجرها بزرگ کرده بود: «نویسندهی عزیز، طبقهی بالا است.»
– میتکا!
مادلین بود.
– خودم هستم.
– میتکا! میدانی برای چه تلفن کردم؟!
– از کجا بدانم؟!
– آن قدر نوشیدهام که گیجم!
– یک کم صبر کن.
– من میترسم!
– از چی؟!
– من عاشق نامههای توام. دوست ندارم از دستشان بدهم. فکر میکنی ما مجبوریم همدیگر را ببینیم؟!
از لای دندان گفت: «بله!»
– گیریم که من همانی نبودم که تو فکر میکنی!
– این با من!
مادلین آهی کشید: «اگر این طور است … .»
– پس قرارمان پا بر جاست؟
دختر جوابی نداد.
– تو را به خدا، الان اذیّتم نکن!
– می بینمت میتکا.
و تلفن را قطع کرد. بچّهی احساساتی، میتکا، آخرین پنیهای پولی را که داشت، از توی کشوی میزش برداشت و با عجله اتاقش را ترک کرد تا به سرعت، پیش از ان که مادلین تصمیمش عوض شود و از کتابخانه بیرون برود، خودش را به آن جا برساند؛ امّا خانم لوتز، در انتهای پلّکان غافلگیرش کرد! با موهای خاکستریِ آشفته و صدای شکسته: «میتکا! چرا این همه وقت از من دوری میکنی؟! من ماهها است که منتظرم یک کلمه با من حرف بزنی! چه طور این قدر بیرحمی؟!»
– ببخشید!
میتکا او را کنار زد و از خانه بیرون دوید: «دیوانهی لعنتی!» نسیم دلپذیری که میوزید، دلخوریاش را تسکین داد و گریهاش را در گلو فروخورد. او با چابکی راه میرفت و آن قدر سرزنده بود که حتماً دلیلش چیزی غیر از فرحبخشی این فصل سال بود.
کتابخانه، بنایی قدیمی و سنگی داشت. خیلی جدّی میان قفسههای کتابها را توی تالارهای کسلکننده گشت، امّا فقط کتابداری را پیدا کرد که مشغول خمیازه کشیدن بود! اتاق مطالعهی بچّهها تاریک بود. در بخش کتابهای مرجع، زن میانسالی را دید که تنها پشت میز نشسته بود و کتاب میخواند و روی میزش کیف بزرگ خرید را گذاشته بود. اتاق را گشت و برگشت تا برای پیدا کردن دختر به جاهای دیگر سرک بکشد که مثل برق گرفتهها خشکش زد. خودش بود. با ناباروری به او خیره شد. قلبش از تپش افتاده بود. داشت دیوانه میشد. تنومند بود و عینکی و قیافهاش به طور وحشتناکی معمولی بود! لامصب! حتّی رنگها را نمیشناخت. بابوشکای ابریشمی، تهرنگ نارنجی داشت! «آه! چه حقّهبازِ خوفانگیزی! تا حالا سرِ هیچ آدمی چنین کلاهی رفته؟!» میخواست به جایی که هوای کافی برای نفس کشیدن داشت بگریزد، امّا آرامشی که زن در حین خواندن صفحات چاپی داشت، منصرفش کرد. دختر زرنگتر از این حرفها بود، میدانست شکار به دام افتاده!
مادلین میتوانست برای لحظهای سرش را بالا کند و با پلکهای لرزانش به میتکا بفهماند که اشتباه نکرده، امّا در عوض چشمانش را به کتاب دوخت تا اگر میتکا دلش میخواهد پا پس بکشد، مانعی سرِ راهش نباشد! این کار، میتکا را بیشتر عصبانی کرد. چه کسی ترحّم یک پیردختر را میخواست؟! میتکا با قدمهای بلند و قیافهی توسریخورده، به میز دختر نزدیک شد. با تمسخر گفت: «مادلین؟!» نویسنده، گربه را دم حجله کشته بود، امّا هنوز گویا بس نبود! دختر سرش را با حجب و حیا بالا کرد و لبخندی زد: «میتکا؟!» به طعنه خم شد: «تو هم مثل من … .»
– مادلین، اسم دخترم است. من برای داستانم قرضش گرفتم! راستش، اسم من اولگا است.
«چه دروغ نفرتانگیزی … .» امّا باز هم با امیدواری پرسید: «او تو را فرستاده؟!» با ناراحتی خندید: «نه، من خودمم! بنشین میتکا.» با اخم نشست و این اندیشهی وحشتناک را پنهان کرد که: «نمایشنامهی دختر را تکّهتکّه کند و نامهها را هم در بشکهی خانم لوتز آتش بزند.» دختر گفت: «این جا الان تعطیل میشود. کجا دوست داری برویم؟» میتکا حرکتی نکرد. مبهوت شده بود. اولگا پیشنهاد داد: «من یک کافه این طرفها میشناسم که میتوانیم آن جا گلویی تازه کنیم.» یک کت رنگ و رو رفته، روی ژاکت خاکستریاش پوشیده بود. پس از مدّتی بالاخره، میتکا بلند شد. دختر هم بلند شد و همان طور که ساک خریدش را به زحمت روی پلّههای سنگی میکشید، دنبالش راه افتاد.
توی خیابان، میتکا ساک را از او گرفت. فکر کرد حتماً باید توی آن پر از سنگ باشد! و خود را دنبال دختر تا دمِ کافه کشید. درست مقابل دیوارِ درب و داغان کافه، یک ردیف اتاقک تاریک، صف کشیده بود. اولگا توی اتاقک آخری رفت.
– این جا هم ساکتتر است، هم خلوتتر.
او سالک را روی میز گذاشت: «این جا بو میدهد!»
رو به روی هم نشسته بودند. میتکا از فکر این که باید ساعاتی را با او بگذراند، مدام افسردهتر میشد. طنز داستان این جا بود که: خودش را ماهها توی سوراخ موشش حبس کرده بود و منتظر امروز بود. بهتر بود همین الان به آن جا برمیگشت و برای همیشه خودش را آن تو دفن میکرد. دختر کیفش را بیرون آورد: «باید توی جوانیام من را میدیدی! تو دلبرو بودم و موهای قشنگی هم داشتم! خیلی مردها دنبالم بودند! بالاخره مردها سرشان میشد، میفهمیدند یک چیزهایی دارم!» میتکا به جای دیگری نگاه میکرد.
– من شور و شوق زیادی داشتم و یک جوری احساس کمال میکردم. زندگی را دوست داشتم. خیلی از شوهرم سر بودم! اصلاً من را نمیفهمید، به همین خاطر هم گذاشت و رفت … فکرش را بکن، با دو بچّهی کوچک.»
اولگا دید میتکا گوش نمیدهد! آهی کشید و زد زیر گریه. گارسون آمد. میتکا دستور نوشیدنی داد. دو تا دستمال برداشت. یکی برای این که دماغش را پاک کند، یکی هم برای خشک کردن چشمهایش: «میبینی، میتکا! من میدانستم این جوری میشود!» درماندگیاش به میتکا اثر کرد: «میفهمم!»
«چرا این احمق به حرفهایش گوش نداده بود؟» اولگا با چشمانی که خندهی غمانگیزی داشت، به او خیره شده بود. بدون عینک قیافهاش بهتر بود: «تو دقیقاً همان طوری هستی که فکر میکردم! فقط وقتی دیدم این قدر لاغری، تعجّب کردم.» اولگا توی ساکش گشت و چند تا بسته از آن بیرون آورد: بستههای نان، سوسیس، شاهماهی، پنیر ایتالیایی، سالامی، خیارشور و یک ران بزرگ بوقلمون! «بعضی وقتها من از خودم با این چیزها پذیرایی میکنم، میتکا! بخور.»
یک صاحبخانهی دیگر! اوّل گیجش میکنند و بعد رفتار مادرانهای پیش میگیرند؛ امّا او خورد و خوشحال بود که اولگا یک سرگرمی فراهم کرده. گارسون نوشیدنیها را آورد: «این جا چه خبر است؟! پیکنیک آمدهاید؟!» اولگا توضیح داد: «ما نویسندهایم!»
– به مدیر میگویم. حتماً خیلی از این بابت خوشحال میشود!
– ولش کن! بخور میتکا!
بیمیل میخورد. آدم باید زنده بماند! او هم مجبور بود؟! از کی این موضوع را فهمیده بود؟ احتمالاً هرگز این را نفهمیده بود. میتکا با تمام کردن سالامی و همچنین نصف نان، پنیر و ماهی، خودش را نشان داد. اشتهایش باز شده بود. اولگا نگاهی توی کیفش انداخت و یک بسته گوشت گاو دودیِ ورقهورقهشده و یک گلآبی رسیده بیرون آورد. میتکا با گوشت، یک ساندویچ درست کرد. بعد از این همه خوردن، یک نوشیدنی چه قدر میچسبید؟ «میتکا! نوشتن چه طور پیش میرود؟!» پسر کمی لیوان را پایین آورد. عقیدهاش عوض شد و تمامش را سر کشید: «از آن حرفی نزن!»
– دل داشته باش! ضعف نشان نده. هر روز کار کن.
میتکا، گازی به ران بوقلمون زد: «این کاری است که من میکنم. بیشتر از بیست سال است که مینویسم. بعضی وقتها (به دلایل مختلف) آن قدر کارم بد از آب در میآید که دیگر دلم نمیخواهد ادامهاش بدهم، امّا در این مواقع، کمی به خودم استراحت میدهم و میروم سراغ یک داستان دیگر. بعد از این که دستم راه افتاد، دوباره برمیگردم سرِ کار اوّل، که غالباً هم دوباره توش میمانم! یا بعضی وقتها میفهمم این کار اصلاً ارزشش را ندارد که خودم را برایش آزار بدهم.
– وقتی تو به اندازهی من کار کردی، راههایی پیدا میکنی که بتوانی همیشه بنویسی. این بستگی به دید تو نسبت به زندگی دارد. اگر کارکشته بشوی، میفهمی چه طور باید کار کنی!
میتکا آهی کشید: «من مزخرف مینویسم! پر عیب و مبهم.» اولگا گفت: «تو راهت را پیدا میکنی، فقط باید سعی کنی.» آنها مدّت دیگری هم نشستند. اولگا از بچّگیاش برای او گفت و از زمانی که دختر بود. او میخواست باز هم حرف بزند، امّا میتکا ناآرام بود. او نگران بود: بعد چه میشود؟ این لاشهی متعفّن را، روحش را، کجا میبایست ببرد؟!
اولگا باقیماندهی غذاها را گذاشت توی کیف خرید. توی خیابان، میتکا پرسید کجا بروند. «به طرف اتوبوس. من آن طرف رودخانه با پسرم، زن بداخلاق و دختر کوچولوشان زندگی میکنم.» پسر، کیف را ازش گرفت. کمی سبکتر شده بود؛ و همان طور که آن را توی یک دست داشت و سیگاری توی دست دیگر، به طرف ترمینال اتوبوس رفت.
– میتکا! کاش تو دخترم را میشناختی.
– چرا حالا نشناسم؟
با اشتیاق پرسیده بود و تعجّب کرد که چرا تا حالا این را نپرسیده بود؛ چون در تمام این مدّت، این سؤال توی سرش بود!
– موهای لَختی داشت. خیلی خوشتیپ بود. از خوشقلبی، هیچ کس باهاش قابل مقایسه نبود. تو حتماً عاشقش میشدی!
– حالا مشکل کجاست؟! عروسی کرده؟!
– بیست سال پیش بود که مرد! … در عنفوان جوانی. تمام داستانهای من در واقع در بارهی اوست. یک روزی بهترینهایش را انتخاب میکنم و اگر بتوانم چاپشان میکنم.
پسر داشت از پا در میآمد، بعد تلوتلوخوران به راهش ادامه داد. او امشب به خاطر مادلین از دخمهاش بیرون آمده بود تا دختر را از تنهایی درآورد، امّا حالا این زن متلاشیشده نصیبش شده بود! و از آن سو خودش همان طور که روی زمین ایستاده بود، مثل شهابی سرگردان در پهنهی آسمان سوگوار شده بود. بالاخره آنها به ترمینال رسیدند و میتکا، اولگا را سوار اتوبوس کرد.
– میتکا! باز هم همدیگر را میبینیم؟
– نه، این جوری بهتر است.
– چرا بهتر است؟!
– چون ناراحت میشوم!
– نامه هم نمینویسی؟! اصلاً نمیتوانی بفهمی نامههایت چه ارزشی برایم دارد! مثل یک دختر جوان، منتظر پستچی بودم!
– کی میداند؟!
و از اتوبوس دوید پایین. زن از پنجره اتوبوس به او گفت: «نگران کار نباش. بیشتر بیا هواخوری. یک کمی به خودت برس. سلامت تن به نوشتنت کمک میکنه.» صورت میتکا هیچ چیز نشان نمیداد، امّا دلش برای او، برای دخترش و تمام جهان سوخت! کی دلش نمیسوخت؟!
– شخصیّت داستان، یکهو با یک ضربه ظاهر میشود! البتّه باید خوب با قصّه آمیخته باشد. وقتی تو را دیدم توی کتابخانه ایستادی، فکر کردم این یک شخصیّت داستانی است.
میتکا گفت: «شب به خیر!»
– شب به خیر عزیزم! نامه بده.
به صندلی تکیه داد و اتوبوس با غرّشی از ایستگاه بیرون رفت. اتوبوس به سرِ پیچ که رسید، زن از پنجره برای او دست تکان داد. میتکا برگشت و به راه افتاد. لحظاتی احساس ناراحتی کرد، تا این که متوجّه شد دیگر احساس گرسنگی نمیکند. با چیزهایی که امشب خورده بود، میتوانست یک هفته گرسنگی را تحمّل کند! مثل شتر شده بود!
بهتر است همین الان به خانه برود. به صاحبخانهاش فکر کرد: از پلّهها بالا بدوند و در کنار همان دخمهای که در آن مینویسد، با هم والس برقصند!
برگردان: بابک تختی
برگرفته از: ماهنامهی گلستانه، سال سوم، شمارهی ۲۵، بهمن ۷۹، صص ۸۶ تا ۹۰٫
بازخوانی حروفچینی از: مهرپویای دیباچه
[…] لینک داستان […]