گفتوگو با آیدین آغداشلو پیرامون هنر جدید
انسان معاصر اسطوره زداست
شما تعریفی از اثر هنری دارید، به این صورت که، وقتی بین اجرا و آرمان رابطهای از سر تجانس و توافق به وجود آید، اثر هنری خلق میشود. حال با ظهور پدیدههای جدید هنری از قبیل کانسپچوآل، اینستالیش و ویدئوآرت، که اجرا در آنها به سوی سادهتر شدن هر چه بیشتر میرود، چه تعریفی از هنر میتوانیم ارائه دهیم؟ و آیا بین هنرمند و یک فرد معمولی که شاید تصور کند او هم میتواند همین آثار را به وجود آورد. میتوان مرزی تعیین کرد؟
هیچ چیزی فرق نکرده. همچنان توافق و هماهنگی و ایجاد ارتباط یگانه میان یک آرمان و یک اجرا، رایج است. در هنر جدید، به عنوان مثال در اینستالیش. که به چیدمان ترجمه شده. درست است که دست هنرمند اجرا نمیکند، ولی ذهن هنرمند است که تمهید اجرا و شکلگیری را حکم میدهد. همچنان آن شکل، آن آرمان را تجسم میدهد و آن آرمان، آن شکل را انتخاب میکند. این نظریه که اثر هنری الزامی ندارد به دست هنرمند ساخته شود، نظریه قدیمی است که از نیمه اول قرن بیستم و از کار هنرمندان پیشتازی مثل «مارسل دوشان» میآید که بدن این که چیزی را بسازد، چیزی را که خودش نساخته، در جایی قرار میدهد. اما نکتهای که خیلی مهم است که باید دید در هر اثر هنری، آن اجرا که آرمان معینی را شکل میدهد، چگونه این شکل یافتن را عهدهدار میشود. تجمع اینها، ما را به این نتیجه میرساند که اصلاً این یک اثر هنری هست یا خیر؟ آیا این یک اثر یگانه است یا خیر؟ آیا این اثر به معنای مشخصی که از داوری یک انسان از جهان و حاصل جمع خودش از جهان معاصر و جهان وسیعتر تفکر بشری تا آن لحظه به دست آورده، وابسته است و آیا این یک پیوند را بازگو میکند؟ آیا اصلاً چنین کشفی صورت میگیرد یا ادایی است که مطلقاً حاوی هیچ ویژگیای نیست؟! داوری این مسئله کار آسانی نیست. برای هر اثر، هر بار باید این کشف انجام شود، نه بر مبنای پیشداوریهای خودمان از هنر، بلکه باید تصور کنیم که ما اینجا با تعریف جدیدی سرو کار داریم که در آن مجموعه تعاریف قبل، وجود نداشته و این، در آن مجموعه فرهنگ معمول ما، یک لغت جدید است. در عین حال ممکن است ظاهری این گونه داشته باشد ولی در باطن، یک شارلاتانیسم و یک حقهبازی محض باشد. شاید مجموعه شلوغی یک اثر خیلی مدرن، بخواهد خالی یک پوچ، یک دروغ یا حماقت را پُر کند. پس، هر بار یک چالش است میان بیننده و اثر. نه هیچ چیزی میتواند ضمانت کند و نه هیچ سابقهای میتواند خلاقیت جدید را توجیه کند. اگر خلاقیت جدید بر مبنای هیچ سابقه پیشبینی نیست، به این معنا نیست که فیالنفسه چون این لغت در آن لغتنامه پیشین نبوده، پس اصلاً پوچ است. نه، ممکن است لغت جدیدی وضع شود. باید ببینیم که این لغت جدید چیست.
هیچ مؤلفه، مرز و یا مشخصهای برای تشخیص و تمییز این گونه آثار وجود ندارد؟
خیر. سابق در هر آکادمیک این مرز، مهارت فنی، میزان استادی هنرمند، میزان کوشش او، ظرافت و جسارت او در کار کردن بسیار عمیق و گستردهاش بود. در این بود که چقدر به طبیعت نزدیک است. در این بود که چقدر فضای جدید یا فوقالعادهای خلق کرده. ولی در معیارهای معاصر هیچ کدام اینها مطلقاً جایی ندارد.
سابق بر این فرض بر این بود که طراحی پایه همه هنرهاست. در حال حاضر و در دنیای هنرهای جدید این فرض چه جایگاهی دارد؟ میزان مهارت یک هنرمند چگونه مشخص میشود.
میزان مهارت هنرمند آنقدر مهم نیست که سعی میکند. اگر دلش خواست زمینههای آکادمی را در خودش ذخیره کند. ذخیره آکادمیکی که الزامی نیست. چرا یک نقاش معاصر حتماً باید از روی اندام انسان کار کند؟ اندام انسان تا زمان «پابلو پیکاسو» الگوی همیشگی هنرمند بوده. ولی شما در زمان پیکاسو میبینید که او یک نفر را مینشاند و چیزی میکشد که کوچکترین شباهتی به او ندارد. بنابراین تا پیش از او این ارتباط وجود داشت، ارتباط بین هنرمند و زیبایی، ارتباط بین هنرمند و مراتب قانون و قوانین آکادمیک. یک هنرمند ملزم بود که دوره معینی را بگذراند. شاید الان هم هنرمندان متعددی. و شاید اغلب هنرمندان. این را فرض کنند که باید اندام انسان را خوب بشناسند، طبیعت را خوب بشناسند و در کل نقاشی آکادمیک را خوب بدانند، بعد از آنجا پرواز خودشان را شروع کنند. من خودم به عنوان یک معلم نقاشی همین کار را میکنم. یعنی بچهها میآیند از آغاز شروع میکنند به یادگیری اندازهگیری و پیدا کردن تناسبات. ولی من برای یک هنرمند مدرنیست این را الزامی نمیدانم. درست است که من مثلاً از کارهای «لوسین فروید» خوشم میآید که نقاشی فوقالعاده مدرنی است و در عین حال بسیار آکادمیک و بسیار فیگوراتیو. ولی این علاقه مشخص من است. من آنقدر جسارت ندارم که علاقه خودم را به صورت قوانین در بیاورم. شاید خود من هم ترجیح بدهم که از اینجا شروع کنم. [از آموزشهای آکادمیک]
شاید الان هر شاعری که در ایران شعر میگوید به نوعی سعی کرده باشد کارش را از غزل گفتن شروع کند. ولی آیا الزاماً غزل گفتن، انسان را تبدیل به یک هنرمند مدرنیست میکند؟ او به صورت یک غزل گوی حرفهای در نمیآید و آیا تماس او با جهان اطرافش که باید یک تماس حاضر باشد، حتماً برقرار میشود؟ کسی که طراحی اندام انسان میکند آیا در همان طراحی اندام انسان نمیماند، آیا امکان این را دارد که بعد از مهارت خیلی زیاد، به آن مهارتش وابسته نشود و همانجا را به عنوان یک جای امن و امان جستجو نکند؟ بنابراین این خیلی پیچیده است. من هیچ حکمی در این مورد نمیتوانم بدهم. من فقط میگویم که هنرمندانی هستند که دوست دارند پایههای آکادمیک خودشان را محکم کنند و من هم شاید این را برای نقاشی لازم بدانم ولی کافی نمیدانم. در بسیاری از دانشگاههای معتبر دنیا اصلاً دیگر از نقاشی آکادمیک شروع نمیکنند. در عمدهترین دانشگاههای هنری سوئد، از همان آغاز از شما میخواهند که ویدئو آرت کار کنید یا اینستالیش. اصلاً میخندند اگر شما بگویید میخواهید از طراحی اندام انسان شروع کنید. من نمیگویم این درست است یا خیر. میخواهم بگویم که یک الگو و قالب همیشگی نیست و این تعریفهایی که ما اغلب از قول نقاشهای قدیمی میشنویم اغلب بسیار فرسوده و بسیار کهنه و مستعمل است و دیگر جایی ندارد. این تعبیرها و تعریفها به این خاطر رایج میشود که بسیاری از اینها معلمانی هستند که به شاگردها درس میدهند و بسیارشان چیزهایی را منتقل میکنند که دیگر حقانیتش در جهان معاصر قبول شده نیست. در نتیجه اینها عموماً تعریفهای عتیقهای را رایج میکنند و این طور به نظر میرسد که بدون این که خودمان بدانیم تکرار میکنیم که این حقیقتی است توافق شده که طراحی مادر نقاشی است. یک زمانی این حقیقت وجود داشته، ولی چه کسی ثابت میکند که الان هم همانطور است؟
اشاره کردید که هنر حاصل جمع هنرمند از جهان معاصر خودش و جهان وسیعتر تفکر بشری تا آن لحظه است. و میگویید هنرمند در طول تاریخ در جستجوی معانی درونی خودش است. سؤال این است که با وجود این که زندگی انسان در عصر حاضر پیچیدهتر از گذشته شده است و همواره به سمت پیچیدهتر شدن میرود، چرا بروز و ظهور آن به صورت اثر هنری، به سادگی نزدیکتر میشود؟
انسان معاصر به سادگی نرسیده است. انسان معاصر اسطوره زداست. یعنی بعد از دوره هنر مدرن، اصلاً انسان سعی میکند با اساطیر گذشته پیوند برقرار نکند. اساطیر گذشته، مذاهب هستند، قوانین زیباییشناسی و وظیفهمندی هنر هستند. اولین کار انسان مدرن این بود که این اسطورهها را تماماً درهم ریخت. حالا جهانی را میسازد که شاید ظاهر کمتر پیچیدهای داشته باشد ولی در باطن حکایت میکند که هر چه میسازد ماحصل نگرش انسان معینی است به یک جهان پویا و این که اگر آن «تز» و این «آنتی تز» باشد، «سنتز»ش قاعدتاً باید به صورت اثر هنری دربیاید که گاهی در میآید و گاهی در نمیآید و همانطور که اشاره کردم هر بار با این قضیه مواجه میشویم. بنابراین انسان معاصر در جاهایی پیچیدهتر است به علت مرتبتهای جدید که خلق شده، در جاهایی هم سادهتر است. نگرش آمیخته به گناه و ترس از جهان آخر که هنرمندی مثل «میکل آنژ» دارد و آن بیمی که در نقاشی «روز رستاخیز»ش وجود دارد، احتمالاً در ذهن یک نیویورکی جوان وجود ندارد که نه عقده گناه دارد، نه به جهان دیگر اعتقاد دارد و نه به مسیح و حتی ممکن است به خدا هم اعتقاد نداشته باشد و آن پیچیدگی در کار او ظاهر نمیشود، چون او اسطورهزدایی کرده. ولی چیز دیگری ظاهر میشود و آن بازگو کردن جهان معاصرش است. شما کارهای «چارلز شیلر». نقاش دهه چهل میلادی. را نگاه کنید، علاقه او به معماری است، به چرخهای لوکوموتیو است. به سیلوهاست. و به هر چیزی که زندگی انسان معاصر را تامین میکند، چه به صورت جابهجایی، چه به صورت ذخیره غذایی و چه به صورت کارخانههایی که چیزی تولید میکنند. بنابراین این هنرمند به جهان پیچیدهتری نگاه میکند که اسطورهزدایی شده.
شما در جایی گفتید که یک روشنفکر و هنرمند شرقی گذشته از اشرافی که بر فرهنگ و هنر و تمدن مشرق زمین باید داشته باشد، فرهنگ و هنر و تمدن مغرب زمین را هم باید بهطور کامل بشناسد، ولی یک روشنفکر و هنرمند غربی لزومی ندارد به هنر مشرق زمین اشراف کامل داشته باشد. دلیل این امر چیست؟
به این خاطر که هنر جهانی گسترش یافته از منشا اروپای غربی و امریکای شمالی است. هنر جهانی یعنی هنری که بعداً دیگر امکان ندارد و جغرافیایش مهم نیست و آداب و گونهگونی تمدنیاش مهم نیست و درون یک بستر قرار میگیرد و شما نمیتوانید بگویی که این قسمتاش امریکایی است. این قسمت اروپایی، این قسمت استرالیایی. اما سر منشا هنر جهانی از یک «یوروپوسنتریسم» میآید. یعنی مرکز جهان در قرن ۱۶ تا ۱۸ از حیث هنری، اقتصادی و سیاسی، اروپای غربی است. هنر شرق در هنر جهانی هیچوقت جایی نداشته، و به این دلیل آنها خودشان را بینیاز میدانند از این که برای هنرهای دیگری که از تقلید از این منشا بهره میبرند، اعتبار زیادی قائل شوند. بنابراین هر طوری که نگاه کنیم و بگوییم که مثلاً چیزی که ما ارائه میدهیم. پست مدرنیسم است و همه مساویاند و هر کس حرف خودش را میزند؛ اینها نمونههای دست دوم از بنیان اوریژینالی است که هنر جهان غرب در فاصله قرنهای ۱۵ تا ۲۰ ساخته و اینها همچنان از آن آبشخور تغذیه میکنند. من نمیگویم که این نظریه بر حق است، ولی میتوانم درک کنم «چرا». چون ما وقتی این طرف خط میافتیم لازم نیست کسانی که ما را پرتاب کردند را تحسین کنیم. ولی باید درک کنیم که دستی که ما را پرتاب کرده چه قوتی داشته، اگر منطقی باشیم. اگر نه، شروع میکنیم به ناسزا گفتن و ادعای واهی کردن که تو یکی، من هم یکی. در حالی که نه او یکی است، نه ما یکی!
هدی امینی
منبع: دوهفتهنامه هنرهای تجسمی تندیس / شماره بیست چهار / ص ۱۰
برگرفته از سایت ایران مجسمه