مرور رده

شعر و داستان کودکانه

قصۀ کودکانۀ «تولد لاک پشت ها»

سارا خیلی خوشحال و هیجان زده بود. آن ها روزهای زیادی منتظر بودند تا بچه لاک پشت های کنار ساحل از تخم بیرون بیایند و بالاخره آن شب وقتش بود و پدر سارا قصد داشت او را برای دیدن بچه لاک پشت ها به ساحل ببرد. به خاطر همین سارا و پدرش آن شب خیلی…
ادامه مطلب ...

شعر پاییز از مصطفی رحماندوست

اتل متل دنگ و دنگ زنگ بزن و زنگ بزن دوباره پاییز شده مدرسه می‌روم من اتل متل قصه گو قصه بگو دوباره قصه درس و بازی نمره، کلاس، ستاره دوست خودم رو باز هم توی کلاس می‌بینم روبه روی معلم دوباره می‌نشینم اتل متل صبح زود…
ادامه مطلب ...

شعر کودکانۀ خروس، سروده افسانه شعبان نژاد

خروسه کجاست؟ رو پرچین چی داره؟ تاج چین چین بالش رو هی تکون می ده به این و اون نشون می ده می گه که خوش به حال من رنگین کمونه بال من هم قوی، هم قشنگم هیچ کس نیاد به جنگم بعد چی می شه ؟ می خونه تا خسته می شه وقتی می آد به لونه…
ادامه مطلب ...

شعر کودکانۀ من بهارم

من بهارم فصل باران دوست دارم دانه ها را سبز و خرم ، شاد و خندان بازی پروانه ها را دوست دارم آسمان را آفتاب مهربان را دوست دارم روی گل را رنگ گل را بوی گل را دوست دارم ماهیان را توی چشمه، توی دریا دوست دارم هر کجا را باغ و بستان،…
ادامه مطلب ...

شعر کودکانۀ یه پرنده

یه پرنده دوست داره آسمون آبی باشه روزای خوب خدا صاف و آفتابی باشه یه پرنده دوست داره خوب و مهربون باشه شب پیش ستاره ها روز تو آسمون باشه یه پرنده دوست داره تو دلا غم نباشه لبا پرخنده باشه درد و ماتم نباشه یه پرنده دوست داره رو…
ادامه مطلب ...

قصه کودکانه خرس تنبل

بهار اومده و برفا آب شدند و برگای درختان از دوباره در اومدند و همه ی حیوانات جنگل بیدار شدند و با هم بازی می کنند. اما خرس کوچولو هنوز خوابه و نمی دونه که بهار اومده. گوش بدید صدای خرخرش میاد. حالا فصل تابستونه. هوا گرم شده و حیوونای…
ادامه مطلب ...

قصه شیرین روباه و خروس از مرزبان نامه

خروسی بود پرطلایی و تاج‌قرمزی که خیلی قشنگ بود. یک روز خروس همان‌طور که دانه برمی‌چید، رفت و رفت تا از ده دور شد. یک‌دفعه سرش را بلند کرد، روباهی دوان دوان به طرفش می‌آمد. به طرف ده برگشت. دید‌ی وای، خیلی از ده دور شده است. این طرف را نگاه…
ادامه مطلب ...

داستان رنگی برای کیتی

کیتی هیچ رنگ محبوبی نداشت، هیچ رنگی نداشت که خیلی دوستش داشته باشد. دلش می‌خواست یک رنگ محبوب داشته باشد، رنگی که مثل یک جوراب براق و شیک او را خوشحال کند. حاضر نبود به هر رنگی رضایت بدهد، دلش می‌خواست آن رنگ حس خاصی به او بدهد. این طوری…
ادامه مطلب ...

قصه کودکانه ملخ طلایی

روزی روزگاری در سرزمین ما، مرد باایمان و خوش اخلاقی زندگی می کرد که خیلی دوست داشت به دیگران کمک کند. او همیشه مواظب آدم های فقیر و بیچاره و معلول بود و برای کمک به آنها بسیار تلاش می کرد. مردم به خاطر خیرخواهی این مرد، به او عموخیرخواه می…
ادامه مطلب ...

قصه موش کوچولو و آینه

یکی بود یکی نبود. یک روز موش کوچولویی در میان باغ بزرگی می گشت و بازی می کرد که صدایی شنید: میو میو. موش کوچولو خیلی ترسید. پشت بوته ای پنهان شد و خوب گوش کرد. صدای بچه گربه ای بود که تنها و سرگردان میان گل ها می گشت و میومیو می کرد.…
ادامه مطلب ...

قصه زیبای کفش‌های نو

مدرسه فریبا کوچولو به خانه‌شان خیلی نزدیک بود و او هرروز خودش صبح‌ها می‌رفت و ظهرها هم برمی‌گشت البته مادرش جلوی در می‌ایستاد و مواظب او بود. کنار مدرسه یک مغازه کفش‌فروشی بود که فریبا وقتی تعطیل می‌شد، چند لحظه‌ای می‌ایستاد و از پشت شیشه‌…
ادامه مطلب ...

قصه جالب بزغاله خجالتی

توی یه گله بز، یه بزغاله خجالتی بود که خیلی آروم و سر به زیر بود. وقتی همه بزغاله ها بازی و سر و صدا راه می انداختنداون فقط یه گوشه می ایستاد و نگاه می کرد. وقتی گله بزغاله ها به یه برکه آب می رسید، بزغاله های شاد و شیطون برای خوردن آب…
ادامه مطلب ...