مرور رده
ادبیات
داستان کوتاه نبش قبر نوشتۀ محمد بهارلو
من از هیچ چیز خبر نداشتم. آخرِ شب بود و داشتم از آنها جدا میشدم که غفور دست انداخت زیر بازویم و آرام گفت: تو هم با ما بیا!
دکتر باران به غفور و بعد به من نگاه کرد. از جوانی تو خاطرم مانده بود که نباید در همچین موقعی چیزی بپرسم. دکتر…
ادامه مطلب ...
ادامه مطلب ...
این روزها…؛ شعری از آیدا خاقانی
این روزها...
حواس خنده هایم
پرت لبهایت شده
یک گیجی مفرط
هم پای دستانم شده
از چپ و راست،
می خورم به دیوار غمت
شاید کمی،
سوی چشمانم
به سویت کم شده
این روزها...
دلم عجیب گرفته
از بی حواسی دنیا
که راه من و تو
جدا از هم گرفته
خواب…
ادامه مطلب ...
ادامه مطلب ...
من با خدا غذا خوردم؛ داستان کوتاهی از پائولو کوئلیو
پسرکی بود که می خواست خدا را ملاقات کند، او می دانست تا رسیدن به خدا باید راه دور و درازی بپیماید. به همین دلیل چمدانی برداشت و درون آن را پر از ساندویچ و نوشابه کرد و بی آنکه به کسی چیزی بگوید، سفر را شروع کرد. چند کوچه آنطرف تر به یک…
ادامه مطلب ...
ادامه مطلب ...
گوسالۀ کوچولو؛ داستان کوتاهی از ارسکین کالدول با ترجمۀ احمد شاملو
یکروز صبح، بابام خیلی زودتر از همیشه قبل از طلوع آفتاب بلند شد و بدون اینکه کلمهئی با کسی حرف بزند رفت ماهیگیری.
بابام دوست داشت که بعض روزها، صبح پیش از اینکه مامان تو خانه رفتوآمد روزانهاش را شروع کند این شکلی جیم شود و به…
ادامه مطلب ...
ادامه مطلب ...
خز دزد؛ شعری از آنا اشویر
خمپاره ای
درِ مغازه ی خز فروشی را
از هم می درد.
مردی می خزد تو
یک بغل خز می قاپد
بغل میزند و به دو، تا جلو در
خز ها را خِرکش میکند.
جلو در
خمپارهای دیگر
مرد را از هم میدرد.
آنا اشویر
مترجم: محمدرضا فرزاد
منبع: کتاب…
ادامه مطلب ...
ادامه مطلب ...
ساعت صفر؛ شعری از الهام حق مرادخان
دلم رمیده از عشقی که ساعتش صفر است!
نماد لحظه ی اوجش علامتش صفر است!
دگر گسسته ام از این دو صفر طولانی
که ابتداش، میانش،نهایتش صفر است!
چگونه بود که عشقی که با تو فهمیدم
به آنچه حافظ و سعدی شباهتش صفر است!
"به حسن و خلق و وفا کس…
ادامه مطلب ...
ادامه مطلب ...
وسوسههای آیینه، داستان کوتاهی از فرخنده حق شنو
چیزی به آمدن مرد نمانده بود. هر روز همین وقتها میآمد. روز پاییزی، ابری و گرفته به نظر میرسید. زن روبهروی آیینه نشست. آیینه نگاهی به او کرد و گفت: «پریشانی. تلخ و زخمی.»
زن که به نظر میرسید در تردیدی بزرگ دست و پا میزند، درحالیکه شعر…
ادامه مطلب ...
ادامه مطلب ...
داستان کوتاه قلب بزرگ نوشتۀ واختانگ آنانیان
ماشه تفنگم را کشیدم، و نیها به حرکت درآمدند. تعداد زیادی از مرغابیهای وحشی به پرواز درآمدند و بالهایشان را با صدا برهم زدند، و مرغ دریا شتابانه دوید تا در میان نیها پناه گیرد.
سه پرندهای که با تیر زده بودمشان در لبه دریاچه تقلا میکردند…
ادامه مطلب ...
ادامه مطلب ...
همزاد…؛ شعری از فریبا دادگر
همزاد من
زنی ست با
خیال بافی های خاص
خودش
می بافد موهایش را
هر شب
و
شلال شان می کند
هر صبح
شاید غمهایش
بریزد
نگاه می کند
به ساعت و
می چیند میزی
دو نفره
با دو فنجان چای تازه دم
می نشیند به انتظار
مردی که
سالهاست
از جنگ…
ادامه مطلب ...
ادامه مطلب ...
ترانۀ بیادماندنی شب زده؛ سرودۀ زویا زاکاریان
عزیز بومی ای هم قبیله
رو اسب غربت چه خوش نشستی
تو این ولایت ای با اصالت
تو مونده بودی تو هم شکستی
تشنه و مومن به تشنه موندن
غرور اسم دیار ما بود
اون که سپردی به باد حسرت
تمام دار و ندار ما بود
کدوم خزون خوش آواز
تو رو صدا کرد ای…
ادامه مطلب ...
ادامه مطلب ...
ضیافت بی خوابی؛ ترانه ای از شهیار قنبری
پرم از خواب ندیده
باغی از شعر رسیده
سردم از آه کشیده
رازی از پرده پریده
رمه ای از خود رمیده
تشنه ی شیر سپیده
مستم از بغض رفاقت
تردم از عطر سخاوت
تندم از بغض ترانه
سرخم از شوق ضیافت
رودی از موج جماعت
خنده یی تا بی نهایت
همه…
ادامه مطلب ...
ادامه مطلب ...
راس ساعت چهار…؛ شعری از آرزو نوری
هر روز
راس ساعت ۴
زنی کنار میله ها می نشیند
تا مز مزه کند
آزادی ات را
با تو قدم بزند
خیابانهای یکطرفه ای
که هیچ کدام از آنها
نام تو را ندارد
هر روز
راس ساعت ۴
زنی می آید
تا با یک دیوار فاصله
بغض کند
حرفهای نگفته اش را…
ادامه مطلب ...
ادامه مطلب ...