مرور رده
شعر و داستان کودکانه
قصه زیبای پلیس جنگل
اردکها هر وقت دلشون می خواست می پریدند توی آب برکه و آب رو کثیف و گل آلود می کردند و به حق بقیه حیوونا که می خواستن آب بخورن اهمیت نمی دادن.
زرافه مغرور که به خاطر قد بلندش می تونست برگهای بالای درختارو بخوره، بارها و بارها خونه پرنده…
ادامه مطلب ...
ادامه مطلب ...
قصه ماهی کوچولو
یکی بود، یکی نبود. تازه بهار شده بود و تپّه ی بلند دهکده پر از علف های سبز و گل های رنگارنگ بود. پروانه ها از پیله هاشون در اومده بودن و روی گل ها بازی می کردن و خبر اومدن بهار رو به همه می دادن.
بالای تپه، خونه حسن بود.
حسن خیلی از…
ادامه مطلب ...
ادامه مطلب ...
قصه کودکانه عروسک بهانهگیر
مهسا یه عروسک جدید خریده بود که هر وقت دکمه روی شکمش رو فشار می داد می گفت:"مامان ... مامان من به به می خوام".
بعد مهسا یه شیشه شیر اسباب بازی بهش می داد. عروسکش شیرشو می خورد و با لبخند از مهسا تشکر می کرد.
مهسا چند روز با خوشحالی با…
ادامه مطلب ...
ادامه مطلب ...
قصۀ کاکتوس و جوجه تیغی
یک روز سولماز کوچولو و مادرش به بازار رفتند. سر راهشان یک گل فروشی بود. سولماز کوچولو جلوی گل فروشی ایستاد. دست مادر را کشید و گفت: «مامان ... مامان... از این گل های خاردار برایم می خری؟»
مادر به گل های پشت شیشه نگاه کرد و گفت: «اینها را…
ادامه مطلب ...
ادامه مطلب ...
بهار میاد، با گلهای رنگارنگ
بازم بهار می خواد بیاد
مهمون خونه ها بشه
می خواد یه کاری بکنه
لبها به خنده وا بشه
پروانه ها رو میاره
پر بزنن تو باغچه ها
صورت گل را ببوسن
حرف بزنن با باغچه ها
آدمها رو وا می داره
خونه تکونی بکنن
بلبلا ر ووا می داره
تا نغمه خونی…
ادامه مطلب ...
ادامه مطلب ...
قصه قوطی کبریتهای آقا موشه
آقا موشه عاشق جمع کردن قوطی کبریت بود. هر وقت یک قوطی کبریت خالی می دید، فوری آن را بر می داشت و به لانه اش می برد؛ ولی خانم موشه اصلاً از این کار خوشش نمی آمد و مدام به او غر می زد. بالاخره یک روز با عصبانیت به آقا موشه گفت: «چقدر قوطی…
ادامه مطلب ...
ادامه مطلب ...