مرور رده

داستان کوتاه

داستان کوتاه جای نشستن نوشته عزیز نسین

زن و شوهر خسته و وامانده وارد دفتر معاملاتی شدند، روی دیوارها پر از نقشه زمین های فروشی و آگهی آپارتمان های اجاره ای بود، توی دفتر دو تا میز تحریر بزرگ دیده می شد. کسی که پشت میز بالای دفتر نشسته بود، عینک به چشم داشت و روزنامه مطالعه می…
ادامه مطلب ...

داستان کوتاه چنار نوشته هوشنگ گلشیری

نزدیکی‌های غروب بود که مردی از یکی از چنارهای خیابان بالا می‌رفت. دو دستش را به آرامی‌ به گره‌های درخت بند می‌کرد و پاهایش را دور چنار چنبره می‌زد و از تنه خشک و پوسیده چنار بالا می‌خزید‌. پشت خشتک او دو وصله ناهم‌رنگ دهن‌کجی می‌کردند و ته…
ادامه مطلب ...

داستان کوتاه چشم شیشه ای نوشته صادق چوبک

چشم آماده بود و دکتر آن را تو چشم‌خانه پسرک جا گذارد و گفت: ـ باز کن، چشمتو باز کن، حالا ببند، ببند. حالا خوب شد. شد مثه اولش. سپس رو کرد به پدر و مادر پسرک و گفت: «ببینین اندازه اندازه‌س. مو لای پلک‌اش نمی‌ره. پسرک پنج ساله بود و صاف رو…
ادامه مطلب ...

داستان کوتاه گلدان چینی نوشته جلال آل احمد

اتوبوس پر شد و راه افتاد. آخرین نفری که سوار شد یک گلدان چینی عتیقه و گران بها در دست و از روی احتیاط در حالی که سعی می کرد تعادل خود را حفظ کند به طرف عقب ماشین رفت. مردم عقب اتوبوس جا به جا شدند و این نفر پنجمی را به زور جا دادند.…
ادامه مطلب ...

داستان کوتاه گرگ نوشته هوشنگ گلشیری

ظهر پنجشنبه خبر شدیم که دکتر برگشته است و حالا هم مریض است. چیزیش نبود دربان بهداری گفته بود که از دیشب تا حالا یک کله خوابیده است، هر وقت هم که بیدار می‌شود فقط هق‌هق گریه می‌کند. معمولاً بعد از ظهر‌های چهار شنبه یا پنج شنبه راه می‌افتاد و…
ادامه مطلب ...

داستان کوتاه یک شب بی خوابی نوشته صادق چوبک

مرد تو رختخوابش غلت می‌زد و خوابش نمی‌برد. برای اینکه ونگ ونگ توله سگ‌های تو خرابه قاتی خوابش شده بود و تو سرش ژُق زُ‌ق می‌کرد. خودش دیده بود که چگونه مادر آن‌ها ظهر روز پیش زیر ماشین رفته بود و لاشه خون‌آلودش را تو خرابه‌ای‌ که خانه‌اش بود…
ادامه مطلب ...

داستان کوتاه یکی از همین روزها از گابریل گارسیا مارکز

دوشنبه با هوای گرم آغاز شد و خبری هم از باران نبود. آرلیو اسکاور که دندانپزشک تجربی بود ، صبح زود سر ساعت شش مطبش را باز کرد. چند دندان مصنوعی را که هنوز در قالب پلاستیکی بودند از کابینت شیشه‌ای برداشت و یک مشت ابزار را به ترتیب اندازه چنان…
ادامه مطلب ...

داستان کوتاه اسب چوبی نوشته صادق چوبک

سرشب بود که یک اسبِ چوبی برای پسرک عیدی آورده بودند و او آنقدر باش ور رفته بود وتو پّره های دماغش و چشمانِ گل و گشادِ وق زده اش انگشت تپانده بود تا آخرش خوابش برد ومثل یک تکه سنگ رو دیوان پهلو مادرش افتاد. اسبک رو چهار تا چرخ سیاهِ کلفت…
ادامه مطلب ...

داستان کوتاه باغ سنگ نوشتۀ سیمین دانشور

روز عقدکنان دخترخاله‌اش، با سوزن و نخ زبان مادرشوهر را می‌دوخت. سفره‌ی عقد را هم خودش انداخته‌بود. به دوخت و دوز پارچه‌ای که روی سر عروس داشتند قند می‌سائیدند به‌کار بود که مرد آن حرف‌ها را زد. تیر خلاص، زبان ماری گزنده‌اش سابقه‌دار بود اما…
ادامه مطلب ...

داستان دختر رویاهای من نوشته برنارد مالامود

پس از آن که میتکا، دست‌نوشته‌ی رمان غم‌انگیزش را در تهِ دودگرفته‌ی سطل آشغال کهنه‌ی توی حیاط خلوتِ خانه‌ی خانم لوتز سوزانده بود، خانم صاحب‌خانه به هر حیله و ترفندی متوسّل شد تا او را وسوسه کند که از اتاقش بیرون بیاید؛ و او همان طور که روی…
ادامه مطلب ...

داستان کوتاه جای دنج تمیز و پر نور نوشته ارنست همینگوی

دیروقت‌ بود و همه‌ کافه‌ را ترک‌ کرده‌ بودند، جز پیرمرد که‌ در سایه‌ای‌ که‌برگ‌های‌ درخت‌ در زیرِ نورِ چراغ‌ برق‌ ساخته‌ بودند نشسته‌ بود. در طول‌ روزخیابان‌ خاک‌آلود بود ولی‌ در شب‌ شبنم‌ گرد و غبار را فرو می‌نشاند و پیرمرددوست‌ داشت‌ تا…
ادامه مطلب ...

داستان کوتاه زیر درخت لیل نوشته هوشنگ گلشیری

درخت عجیبی است لیل. ساقه‌هاش همه به شکل ریشه، رشته رشته، در خاک فرو رفته‌اند و گاهی هم چند ریشه‌ی گره خورده مثل کنده‌ای یا تخته سنگی از تنه‌ی آن آویخته‌اند. برگ‌هاش پهن و گوشت دارند و میوه‌اش فندق مانند اما به رنگ سرخ جگری است. حتی در اولین…
ادامه مطلب ...