مرور برچسب

شیدا محمدی

داستان کوتاه ما هشت نفر بودیم با رویاهای بزرگ نوشته شیدا محمدی

من حافظه ام را از دست داده ام و دکتری که اسمش یادم نسیت؛ می گوید: نمی دانی از کجا آمدی؟ و چه می کردی؟ من هم یواشکی به باغ پشت پنجره نگاه می کنم و در دل می خندم؛ "آخه چه اهمیتی داره؟ چون نمی دونیم کجا هم می ریم؟ " "شانت" ؛ سمت چپ بدنش…
ادامه مطلب ...