لبخند شهربانو به زندگی پس از رهایی از اعدام
شهربانو، زن ۵۱ ساله اصالتا زاده فومن است و چهار فرزند دارد. شوهرش شامگاه ۱۴ اسفند سال ۷۶ در خانهشان خودکشی کرد. اما خانواده شوهرش در پی اختلافهایی که او با شوهرش داشت وی را متهم قلمداد کرده و با شکایت آنها، او و پسر ۱۵ سالهاش دستگیر شدند و زندگی ورق دیگری خورد و تا سالهای سال برای آنها مشکلساز شد.
قضات ابتدا نظر دادند شهربانو و پسرش قاتل هستند و او برای رهایی فرزندش به قتل شوهرش اعتراف کرد.
با اعتراف شهربانو او حکم قصاص گرفت و تا یک قدمی مجازات مرگ پیش رفت و ۱۲ سال از عمرش را در زندان بود. اما تقدیر به گونهای دیگر دوباره برایش رقم خورد و از آنجا که تصور آزادی نمیکرد معجزهای دوباره رخ داد.
امسال او تمام سختیها را پشتسر گذاشته است، چرا که حکم آزادیاش از سوی قضات دیوان عالی کشور تایید شده و اکنون آزاد و رهاست. او دوباره متولد شده تا آیندهاش را از پس گذشتهای خاموش جستجو کند.
در پی آزادی شهربانو پس از ۱۲ سال به سراغش رفتیم تا ببینیم حالا چگونه روزگار میگذراند.
از شهربانو بگو ؟
پاییز سال ۱۳۳۹ در فومن و یک خانواده پرجمعیت با سه خواهر و سه برادر متولد شدم که یکی از برادرانم فوت کرده است. صاحب چهار پسر هستم و عاشق همه آنها. ۱۲ سال به اتهام قتل شوهرم در زندان بودم، زندگی دو بار به من روی خوش نشان نداد. یک بار در ازدواج اولم که پدر فرزند بزرگم میثم بود؛ زندگی با همسری معتاد که بیش از دو سال دوام نداشت. او طلاقم نمیداد و من در یک برزخ گیر افتاده بودم. دومین ازدواجم با علیرضا، شوهر فوت شدهام بود که با او نیز رنگ آسایش را در زندگی نچشیدم.
با علیرضا چگونه آشنا شده و ازدواج کردی؟
سال ۶۳ بود. مدتی بود از شوهر معتادم جدا شده بودم، اما او حضانت میثم را به من نمیداد. در همین گیر و دار وقتی خانه خواهرم در تهران رفته بودم، با علیرضا که برای دیدن اقوامش به یکی از محلههای تهران میآمد، آشنا شدم. من یک فرزند داشتم و او مجرد بود. وقتی از وضعیتم با خبر شد به من پیشنهاد ازدواج داد. خانوادهاش بخصوص پدرش حاج عباس بشدت مخالفت میکردند. علیرضا اهمیت نمیداد و میگفت تو را دوست دارم و میخواهم زندگی جدیدی برایت فراهم کنم. بناچار تن به این ازدواج دادم. علیرضا یک دستگاه موتور و ۵۰ هزار تومان پول به شوهر سابقم داد تا من توانستم حضانت میثم را بگیرم.
بعد زندگی را شروع کردی؟
بله. وضعیت مالی خوبی نداشتیم و زندگی را با نداری شروع کردیم، اما راضی به رضای خدا بودیم. ثمره زندگیمان شد سه پسر به نامهای مرتضی، میلاد و مهدی. پدرشوهرم علیرضا را از حقوق قانونیاش محروم کرده بود و به او کمک مالی نمیکرد. هر روز زندگیمان سختتر از روز قبل میشد. او تراشکار بود و وضعیت مالیاش کفاف زندگیمان را نمیداد. در همین زمان بود که میثم به کلاس اول رفت و هزینههایمان بیشتر شد. مادرشوهرم مخفیانه به ما کمک میکرد. خانوادهام نیز بعد از چهار ماه که از زندگی مشترکمان گذشت، فهمیدند و به ما کمک میکردند. غرورم اجازه نمیداد دیگر از آنها پول بگیرم. یک خودرو با پول قرضی خریدیم، اما بعد از مدتی آن را هم فروختیم و خرج زندگی کردیم. بچهها بزرگ شده بودند و باید به مدرسه میرفتند. واقعا در زندگی کم آورده بودم. علیرضا مدام میگفت برو از خانوادهات پول قرض بگیر. بیکاری او را عصبی کرده بود. مدام من و بچهها را کتک میزد تا آرام بگیرد. مرتب میگفت قصد خودکشی دارد.
آنقدر شرایط زندگیمان بد شده بود که به اصفهان، زادگاه شوهرم رفتیم و در دامداری یکی از آشنایان کارمان را شروع کردیم. او در دامداری بود و به من اجازه داد به عنوان تزریقاتچی در روستا کار کنم و به بچهها درس بدهم تا پول ناچیزی برای هزینه زندگیمان فراهم کنم.
سال ۶۸ بود که شوهرم دست به اولین خودکشیاش زد. در همان خانه روستایی در اصفهان. نیمهشب انگار خدا میخواست بیدار شوم. دیدم خبری از علیرضا نیست. رفتم طبقه دوم، دیدم آنجا خودش را از پلهها حلقآویز کرده و بسختی نفس میکشد. همسایهها را صدا زده و او را به درمانگاه بردیم. او بیماری روحی داشت و نمیخواست قبول کند که باید تحت درمان قرار گیرد. بعد از آن چند بار دیگر نیز خودکشی کرد که نجاتش دادیم، اما آخرین بار متوجه خودکشیاش نشده و برای همیشه او را از دست دادم.
آن شب چه حادثهای رخ داد؟
آن روز مهمان خانه برادرش بودیم که با من دعوا کرد و دوباره به خانهمان در اسلامشهر آمدیم. چند ماه کرایه خانه را نداده بودیم و صاحبخانه جوابمان کرده بود. از او خواستم سمسار بیاورد و چند تکه وسایل باقیمانده را بفروشد تا کمی از بدهیهایمان را بدهیم. آن شب با من خیلی دعوا کرد و رفت سمسار بیاورد و بعد از مدتی که آمد گفت سمسار نبود. اخلاقش عوض شده بود و فقط میگفت من امشب تکلیفم را با شماها روشن میکنم. بدجوری دلنگران بودم. بچهها میترسیدند کتک بخورند و آرام بودند. آن شب غذایمان کم بود و فقط بچهها غذا خوردند و ما هم گرسنه ماندیم. بچهها را خواباندم. ۱۴ اسفند سال ۷۶ بود. هوا سرد بود و باد به دیوارها شلاق میزد. همان شب چادرمشکی مرا که درون حمام بود پاره کرد و به بهانه آوردن سمسار از خانه بیرون رفت و خودکشی کرد. در پی این حادثه میثم که فرزند شوهر اولم بود، در مظان اتهام قرار گرفت و دستگیر شد که از این موضوع بیخبر بودم.
چه خبری از میثم به شما دادند؟
مرد غریبهای با تلفن خانه تماس گرفت و گفت شما مادر میثم هستید؟ گفتم بله. فریاد زد شما چطور مادری هستی؟! پسرت در آگاهی بازجویی میشود و به سراغش نمیآیی. گوشی را انداخته و سراسیمه به خانه پدرشوهرم رفتم. سیل اشک از چشمانم جاری شده بود. گفتم حاجی با بچه من چهکار کردی؟ گفت بیا برو آگاهی اعتراف کن، قال قضیه را بکن تا پسرت رها شود. (در اینجا هقهق گریه امانش نداد و به یاد روزهای تلخی افتاد که بر زندگی پسر ۱۵ سالهاش رفته بود. نمیدانید چه حس و حالی دارد وقتی بچهای را در فقر و گرسنگی بزرگ کنی و حالا شاهد عذاب کار نکرده باشی.)
کی به زندان منتقل شدی؟
فروردین سال ۷۷ بود. من را به زندان اوین و پسر نوجوانم را به کانون اصلاح و تربیت فرستادند. دنیای ما عوض شد. به فکر خود نبودم و فقط به فکر نجات میثم بودم. وقتی خودروی زندان مقابل در کانون توقف کرد و میثم با دست و پای بسته آنجا پیاده شد دلم هوری ریخت. زدم زیر گریه. آن روز روز مرگ من بود. با همین حال و هوا خودم وارد زندان اوین شدم. لحظه رفتن او مقابل چشمانم بود. خودم را ازیاد برده بودم. ۳ بچه دیگرم را نیز آن سوی دیوار زندان جا گذاشته بودم. نیمی از وجودم با آنها در خانه جا مانده بود. شب انفرادی ماندم و روز بعد وارد بند زنان قتلی شدم.
از روزهای زندان بگو.
خیلی برایم سخت بود. من یک زن خانهدار بودم. تا به حال پایم به کلانتری و زندان باز نشده بود. در یک اتاق ۲۶ متری بدون تخت و امکانات اولیه باید با ۲۸ نفر زندگی میکردم. زنهای آنجا از ۱۸ ساله بودند تا ۵۵ساله. جرمشان قتل یا معاونت در قتل بود. من هم باید مثل آنها روی زمین میخوابیدم. هرمتهم تازهواردی که میآمد باید ازخودش میگفت و همه از او سوال میکردند. انگار شب اول قبر بود. هی میگفتند تو چهکار کردی. وقتی گفتم شوهرم خودکشی کرده و من او را نکشتهام باورشان نمیشد. میخندیدند و میگفتند همه اولش این را میگویند و بعد که دادنامهات آمد آرام میشوی. چند روز بعد ماجرای اتهام مرا از تلویزیون زندان پخش کردند و همسلولیهایم دقیق نگاه میکردند. یک ماه اول فقط گریه میکردم و با کسی حرف نمیزدم. اما بعد از آن گفتم باید به خاطر بچههایم زنده بمانم. شروع کردم به ورزش، فعالیتهای فرهنگی، کتاب خواندن و …
چه کارهای دیگری در زندان انجام میدادی؟
تزریقات. تئاتر و مجریگری برنامههای داخل زندان، خیاطی و تدریس به زندانیان، گوبلندوزی، معرق، گلیمبافی، کامپیوتر و قالیبافی. در این زمینهها نیز مدارک مربوط را گرفتم.
در این مدت بچهها را میدیدی؟
میثم را هر از گاهی از کانون میآوردنش زندان اوین و من یک ساعتی با او ملاقات داشتم. او حتی بعد از آزادی نیز به ملاقاتم میآمد. اما بچههای دیگر را فکر میکنم از سال ششم که زندان بودم توانستم ملاقات کنم. پدرشوهرم اجازه ملاقات آنها با من را نمیداد. یک مدتی خودش از آنها مراقبت میکرد و بعد آنها را تحویل بهزیستی داده بود. بهخاطر حرفهای نامناسبی که پدربزرگشان درباره من به آنها گفته بود حاضر به دیدن من نبودند و از من متنفر بودند.
یادت هست اولین بار که سه فرزند دیگرت را دیدی کی بود؟
ششمین سالی که زندان بودم. خیلی بیتابشان بودم. با رایزنیهایی که مددکاران بهزیستی انجام دادند ۲ تا از بچهها، میلاد و مهدی به دیدنم آمدند. حالا دیگر آنها بچههایی شده بودند که کلاس سوم و چهارم ابتدایی بودند. نمیدانید، دل توی دلم نبود و فقط میخواستم ببینمشان. قبلش چند بار تلفنی با آنها حرف زده بودم و صدایشان در گوشم بود، اما فقط میخواستم ببینم دردانههایم بعد از این همه دوری چه شکلی شدهاند.
از جلسات محاکمهات بگو.
آن موقع من و میثم را با هم به جلسات دادگاه میآوردند. پدرشوهرم به محض دیدن ما شروع به فحاشی میکرد و هر بار به میثم حملهور شده و او را به باد کتک میگرفت. با دیدن این صحنه روانم به هم میریخت. مادرشوهرم که سه ماه قبل از آزادی من مرد، راضی به مرگ من نبود و همیشه دعا میکرد آزاد شوم و پیش بچههایم بازگردم، اما پدرشوهرم فقط خواستار مرگ من بود.
چه زمانی حکم اعدام به تو ابلاغ شد؟
آخرین جلسه دادگاه که گذشت اول شهریور سال ۷۹ بود که حکم قصاص من صادر شد. همان موقع نمیدانستم واقعا این حکم داده شده، گفتم من آزادم و بیگناهیام را اعلام میکنند. ۲۵ روز بعد اجرای احکام زندان اسم مرا خواند. در همان موقع مسوول ابلاغ حکم به من گفت خانم شما محکوم به قصاص شدهاید، برگه را امضا کنید. باورم نشد. خواستم دوباره حکم را برایم بخواند: « شما به خاطر قتل همسر محکوم به قصاص نفس شدهاید.» احساس کردم کمرم شکست. قدرت راه رفتن نداشتم. عقب عقب که رفتم محکم به دیوار کوبیده شده و نقش زمین شدم. برگه حکم را گرفته، میخندیدم و میدویدم. شوکه بودم، همبندهایم گمان میکردند من آزاد شدهام و دست و سوت میزدند و به من آزادیام را تبریک میگفتند. یک زن مسیحی به اتهام مالی در زندان بود، به رفتار من شک کرد و برگه را از من گرفت و نگاهی انداخت. همان موقع یک سیلی به صورتم زد و من را روی زمین نشاند. شروع به گریه کردم و یک هفته به محل کار ـ کارگاه خیاطی زندان ـ نرفتم.
چطور با قضیه کنار آمدی؟
نمیتوانستم باور کنم که بیگناه در آستانه مرگ قرار گرفتهام. همهاش میگفتم آیا من باید به اتهام کار نکرده کشته شوم؟ فقط برخی از همسلولیهایم مرا درک میکردند، چون همهشان مثل خودم حکم قصاص گرفته بودند. بیرون زندان هیچکس ما را درک نمیکرد. هنوز هم اجتماع و مردم ما را قبول نمیکنند. بعد از یک هفته دوباره فعالیتهایم را در زندان از سر گرفتم. هر سهشنبه در انتظار مرگ بودم. با خودم میگفتم یعنی این سهشنبه آخرین ملاقات من و بچههایم است. صبح چهارشنبه را دیگر نمیبینم و نوبت اعدام من است؟ هر خداحافظی روز سهشنبه من با بچهها انگار آخرین دیدار بود.
از شب اجرای حکم برایمان بگو
اول میخواهم یک موضوع را برایتان بگویم. یکی از زندانیها فیلمنامهنویس خوبی بود. من از صحنه اعدام وحشت داشتم. یک روز به همان زندانی گفتم یک برنامه اجرا کند که صحنه اعدام باشد و من آن را بازی و تجربه کنم تا روز اجرای حکم از صندلی و طناب دار وحشت نکنم. آن روز تولد امام رضا (ع) بود. آن صحنه خیلی واقعی بود. همه گریه میکردند. خودم با دیدن طناب دار و صندلی مثل ابر بهار گریه میکردم. به یکباره لرزیدم و قدرت حرکت نداشتم. پایم را که روی صندلی گذاشتم، افتادم.دو همسلولی که نقش زندانبان را بازی میکردند، مرا از دستانم گرفتند و به سمت چوبه دار بردند. پاهایم میلرزید. طناب دار را بر گردنم انداختند و دقایقی بعد آن را برداشتند؛ صحنه طوری بود که انگار من بخشیده شدم. همه بچهها تا یک هفته مانند خودم ناراحت و پریشان بودند. آخرین ملاقات را با خانواده و بچههایم داشتم. وسایلم را به آنها داده و خود را به سرنوشت سپردم. همه گریه میکردند. حتی زندانیهای مرد نیز مانند آنها برایم دعا میکردند و قرآن میخواندند. با لبخند از پیش بچهها رفتم و به آنها میگفتم گریه نکنید، بگذارید این لحظه آخر شاد باشم.
شب قبل از اعدام را چگونه سپری کردی؟
مدام میگفتم خدایا من بیگناهم. همه یکصدا برای نجات من دعا میکنند، پس چرا تو کمک نمیکنی. خانوادهام پشت در زندان ایستاده و لحظهشماری میکردند تا بدانند چه اتفاقی میافتد. مرا به سمت انفرادی بردند و ماموران زن به من میگفتند اگر خواستهای داری بگو. غذایی اگر دوست داری بگو برایت فراهم کنیم. عصبانی شده و گفتم شماها واقعا باور میکنید من گناهکارم؟ گریه کردم. آن شب قرار بود دو زن و هشت مرد دیگر نیز مانند من سحرگاه چهارشنبه را نبینند، اما قسمت این بود که آقای شاهرودی توقف احکام را صادر کند و هر ۱۱ نفرمان زنده بمانیم و دو ماه فرصت پیدا کنیم تا رضایت بگیریم. وقتی به سلولم بازگشتم همه بچهها خوشحال بودند و شادی میکردند.
از روز آزادیات بعد از ۱۲ سال بگو
ساعت ۱۹ عصر بود که به من گفتند آزادی، البته با وثیقه ۸۰ میلیون تومانی. هنوز این حرف را باور نمیکردم. وسایلم را جمع کردم. از همه خداحافظی کرده و به راه افتادم. دیگر زندانیان که از ماجرا باخبر شدند یکصدا فریاد میزدند آزادیات مبارک و میخواستند بیرون بیایند و از من خداحافظی کنند که بهناچار بندها را قفل زدند. رفتم دفتر زندان و بلندگو را گرفتم، از همه زندانیها حلالیت طلب کردم و دعا کردم بزودی آزاد شوند. با تمام وجودم میترسیدم که نکند دوباره مرا به سلولم باز گردانند. دو سرباز مرا تا دم در زندان منتقل کردند. آنها گفتند خانم این همه آدم برای دیدن شما آمدند. ساعت ۲۰:۳۰ شد و در زندان در شامگاه ۲۱ آذر سال ۸۸ بعد از ۱۲ سال به روی من گشوده شد.
بچهها و خانوادهام آمده بودند، اما جای مادرم بین آنها خالی بود. همانجا سجده شکر بجای آورده و به زمین افتاده و بیهوش شدم. چند ماه قبل از آزادیام مادرم شنیده بود که من آزاد میشوم. بنابراین در تماس با من گفت دختر ناهار پختم، روز مادر است، مثل هر سال بیا خانهمان. بعد از آن تماس نگران شدم. یعنی مادرم فراموش کرده بود که من زندانیام؟ یک هفته بعد از همان موقع او فوت کرده بود. همزمان با مراسمی که خانوادهام در شمال برای هفتم برگزار کرده بودند، من هم مراسمی در زندان برای او گرفتم. همان شب خواب مادر را دیدم که خیلی خوشحال بود.
از وکیلم آقای یوسفیان سپاسگزارم. تلاشهای شبانهروزی او باعث شد من هر لحظه به آزادی نزدیکتر شوم.
اولین کاری که بعد از آزادی انجام دادی چه بود؟
تا آن موقع به امامزاده صالح در تجریش تهران نرفته بودم. از همزندانیها شنیدم که چه مکان زیبای معنویای دارد. بنابراین پس از آزادی اول به آنجا رفتم و پس از زیارت از خدا خواستم کمکم کند به خطا نروم.
در این مدت مشغول به کار هم شدی؟
باور کنید به هر دری زدم نشد تا اینکه به جنوب کشور سفر کردم و با خرما چینی هزینهای ناچیز برای خودم به دست آوردم. دوباره به تهران آمدم و با مراجعه مکرر به شهرداری توانستم یک غرفه اجاره کنم و مدتی با فروش مواد غذایی در غرفهها هزینه زندگیمان را تامین میکردم. در همین راستا با یک موسسه خیریه آشنا شدم و آنها از مهر امسال مقدمات کار مرا در یک موسسه فرهنگی دادند و الان در آنجا کار میکنم و توکلم به خداست.
جای مادرم بعد از آزادی من خالی بود
وقتی خودروی زندان مقابل در کانون توقف کرد و میثم با دست و پای بسته آنجا پیاده شد دلم هوری ریخت. زدم زیر گریه. آن روز روز مرگ من بود. با همین حال و هوا خودم وارد زندان اوین شدم. لحظه رفتن او مقابل چشمانم بود. خودم را ازیاد برده بودم. ۳ بچه دیگرم را نیز آن سوی دیوار زندان جا گذاشته بودم. هر سهشنبه در انتظار مرگ بودم. با خودم میگفتم یعنی این سهشنبه آخرین ملاقات من و بچههایم است؟ صبح چهارشنبه را دیگر نمیبینم و نوبت اعدام من است. در زندان بعد از ۱۲ سال به روی من گشوده شد. بچهها و خانوادهام آمده بودند، اما جای مادرم بین آنها خالی بود. همانجا سجده شکر بهجای آورده و به زمین افتاده و بیهوش شدم.
منبع: جام جم آنلاین، معصومه ملکی