عباس فلاح زاده پیرترین مرد ایران

خاطرات زیادی را از گذشته های دور به خاطر دارد. زندگی اش آرام است و دوست ندارد لحظه ای از زندگی در روستا را با زندگی در شهر و درگیرشدن با دغدغه های شهری عوض کند. زندگی پرفراز و نشیبی داشته و تا به امروز، از خداوند ۱۲۶ سال عمر گرفته است.

به گفته اهالی روستای مهرآباد پیرمرد هنوز هم مثل زمان جوانی اش گوسفندان را برای چرا به دشت و بیابان می برد و هیچ وقت کسی او را ندیده که نشسته نماز بخواند.

با وجود کهولت سن هنوز چهارشانه و سرحال است و همه اهالی روستا این مرد را به رفتارهای شایسته و سنجیده اش می شناسند. این خصوصیات عباس فلاح زاده پیرمردی از اهالی روستای مهرآباد یزد است که راز طول عمرش را تغذیه سالم و پیاده روی می داند.

سال ۱۲۷۹ بود که عباس فلاح زاده شناسنامه گرفت؛ البته در آن زمان عباس آقا یک نوزاد یک یا دو ماهه نبود و در ۱۵ سالگی تازه صاحب شناسنامه شده بود. حالا با یک جمع و تفریق ساده می توان فهمید که پیرمرد ۱۲۶ سال سن دارد و پیرترین مرد روستا و به احتمال زیاد کشورمان است. پیرمردی که لب به خوراکی های صنعتی نمیزند و ترجیح می دهد موادی که برای خورد و خوراکش استفاده می کند طبیعی باشند. از روغن حیوانی گرفته تا میوه و سبزیجات تازه.

گرفتن شناسنامه در سال ۱۲۷۹
برای رفتن به خانه پیرترین مرد ایران با ۱۲۶ سال سن باید به روستای مهرآباد در شهرستان مهردشت استان یزد بروید. کافی است آدرس خانه پیرمرد را از اهالی روستا بپرسید تا انگشت ها به سمت خانه خشتی و ساده او نشانه برود.

پیرمرد ۶ دختر دارد و یک پسر. این روزها یکی از بستگان پیرمرد به رحمت خدا رفته و او دل و دماغ صحبت کردن ندارد اما با این حال برایمان تعریف می کند: «در سال ۱۲۷۹ برای گرفتن شناسنامه اقدام کردم در حالی که آن زمان ۱۵ سالم بود.»

در آن زمان خانواده عباس آقا در تلاش برای گرفتن شناسنامه نبودند و گرفتن شناسنامه به اندازه امروز اهمیت نداشت. او خیلی چیزها را در ذهنش به خاطر دارد. کشف حجاب در زمان رضاشاه، ملی شدن نفت در سال ۱۳۲۹، رفتن احمدشاه و حکومت پهلوی و شکل گرفتن انقلاب اسلامی بخشی از اتفاق های مهمی است که پیرمرد به خاطرش سپرده است.

عباس فلاح زاده می گوید: «زمان احمدشاه قاجار را به خاطر دارم. او با ماشین هایی آمده بود که دود زیادی می کردند.» عباس آقا زیاد در جریان کارهای حکومتی و مملکتی نبود. او در روستا زندگی می کرد و فاصله زیادی با شهر داشت و موضوعاتی که به خاطر دارد مربوط به شنیده هایش از مردم و دیگران است: «هیچ وقت یادم نمی رود یک سرداری در روستایمان بود به نام علی اکبرخان مفخم. او به خاطر کارهایی که در روستایمان انجام داد عنوان سرداری را از احمدشاه گرفت. احمدشاه به او یک لوح تقدیر داد که به دستخط خودش بود و یک تفنگ که قنداق آن طلاکوب بود و مدت ها مردم درباره آن تفنگ و دست نوشته احمدشاه حرف می زدند.»

عباس فلاح زاده
عباس فلاح زاده

غذای سالم و بدن سالم
عباس فلاح زاده زندگی ساده ای دارد و زیاد اهل دغدغه های شهری نیست. او سال هاست که در روستای مهرآباد زندگی می کند و اگر یک روز همراه پیرمرد شوید متوجه راز طول عمر او خواهید شد. او صبح زود برای خواندن نماز صبح بیدار می شود و بعد از آن با خوردن صبحانه ای ساده راهی دشت می شود. همراه با گوسفندانش.

او عادت دارد در هوای پاک روستا و دشت پیاده روی کرده و نفسی تازه کند. سعید عباس پناه نوه عمومی پیرمرد که بارها پای درددل های پیرمرد نشسته و با زندگی ساده او آشنایی دارد در این باره می گوید: «شاید باورتان نشود اما غذای پیرمرد نان و ماست و روغن حیوانی است. شاید ما امروز به روغن حیوانی لب نزنیم اما روزگاری روغن حیوانی خوراک اصلی مردم روستا بوده و آنها از خوردن آن لذت می بردند. به خصوص زمانی که برای چرای گوسفندان به دشت و بیابان می رفتند.»

سعید می گوید: «وقتی گوسفندی ذبح می شود پیرمرد روغن دمبه را به راحتی استفاده می کند. جالب است بدانید او اصلا لب به روغن نباتی و روغن های صنعتی نمی زند و به همه توصیه می کند که از اینگونه روغن ها برای پخت غذایشان استفاده نکنند. پیرمرد حتی تا به امروز قرص هم نخورده و اگر مشکلی پیدا کند ترجیح می دهد با داروهای گیاهی خودش را درمان کند. مثلا با دم کردن پونه و گیاهان دیگری که خاصیت درمانی دارند.»

پیرترین مرد ایران در ادامه حرف های آقای سعید می گوید: «من از گوشت مرغ هم استفاده نمی کنم مگر اینکه مرغش رسمی باشد نه مرغ هایی که در بیرون می فروشند.»

مرد سالخورده معتقد است مرغ های هورمونی برای بدن زیان دارد و او ترجیح می دهد به جای استفاده از گوشت مرغ که به نظرش مزه کاه می دهد، از گوشت قرمزی که از قربانی کردن گوسفندان خودش به دست می آید استفاده کند. شاید به خاطر همین خوراک سالم است که پیرمرد هنوز کمرش خم نشده و با ۱۷۰ سانتی متر قد به گفته اطرافیانش نمازش را ایستاده می خواند. ریزش مو ندارد و موهایش نسبت به پیرمردان دیگر روستا زیاد سفید نشده و به اصطلاح جوگندمی است.

علی کریمی، تفنگچی قابل روستا
پیرترین مرد ایران خاطرات زیادی از گذشته روستا و اهالی سابق آن دارد. او یکی از خاطراتش را این طور برایمان تعریف می کند: «یک زمانی در روستا دزد و راهزن زیاد بود. یادم هست یک تفنگچی در روستایمان بود به نام علی کریمی. او تفنگچی قابلی بود و در همین حد برایتان بگویم که اگر یک سکه به آسمان پرتاب می کردید او سکه را میان زمین و آسمان نشانه می گرفت و تیرش خطا نمی رفت. یک روز که من مثل همیشه گوسفندان را برای چرا به دشت برده بودم راهزن ها به من حمله کردند و مرا به درختی بستند.»

در این میان چند نفر از اهالی روستا که شاهد این صحنه بودند خبر را به گوش تفنگچی روستا رساندند. علی کریمی هم خودش را به سرعت به محلی که عباس فلاح زاده را به درخت بسته بودند رساند. راهزن ها سه نفر بودند و علی به آنها گفت عباس را رها کنند: «خیلی ترسیده بودم. تفنگچی روستایمان به راهزن ها گفت اگر عباس را رها نکنید گوش اسبتان را نشانه می گیرم. راهزن ها این موضوع را جدی نگرفتند و علی کریمی با تفنگ گوش اسب های راهزن ها را نشانه گرفت.»

اما باز راهزن ها کوتاه نیامدند و این بار تفنگچی به آنها گفت می خواهید کلاهتان را هم هدف بگیرم: «در این میان راهزن ها که موضوع را جدی نگرفته بودند زدند زیر خنده و به تفنگچی گفتند اگر راست می گویی بزن. آنها کلاه های نمدی که به کلاه های ناصرخانی معروف بود روی سرشان گذاشته بودند.»

فلاح زاده نفسی عمیق می کشد و انگار که اتفاقات آن روز یک بار دیگر برایش زنده شده باشد ادامه می دهد: «این بار تفنگچی قابل روستایمان، کلاه های راهزنان را زد. شاید اگر آنها می دانستند کریمی چگونه مردی است هیچ گاه او را مسخره نمی کردند چراکه تفنگچی بعد از زدن کلاه ها سه تیر خلاص را در قلب راهزنان خالی کرد و من از آن مهلکه نجات پیدا کردم.»

عباس فلاح زاده
عباس فلاح زاده

وقتی امیر مفخم سردار می شود
البته این تنها باری نبود که راهزن ها به روستای مهرآباد حمله کردند. یک بار هم یکی از بستگان عباس فلاح زاده به دام آنها افتاد و این بار عباس بود که خبر را به گوش علی کریمی، تفنگچی روستا رساند.

کریمی بار دیگر راهزن را از فاصله ای دور نشانه گرفت و او را از پا درآورد. عباس آقا می گوید: «آن زمان راهزن خیلی زیاد بود و یک بار علی اکبر مفخم که فرماندهی و حمایت از روستا در دسترش بود راهزنان را از پا درآورد.

پیرمرد ماجرای عجیب و شگفت آوری را تعریف می کند و می گوید: «در حقیقت تعداد زیادی راهزن در حدود ۷۰ نفر به روستاها حمله می بردند و اموال مردم را از آنها می گرفتند و پس از آزار و اذیتشان روستا را ترک می کردند. اما وقتی این راهزنان به روستای ما رسیدند امیر مفخم که آن زمان هنوز عنوان سرداری نداشت به راهزنان حمله برد و آنها را از پا درآورد و آرامش بار دیگر به روستاها بازگشت. اما موضوع جالب اینجا بود که این راهزنان یک بار شتر به همراه داشتند که «وقتی افراد مفخم در حال تجسس آن بودند کودک ۳ ساله ای را پیدا می کنند که خشکش کرده بودند و داخل شکم آن پر از جواهرات بود، «بعد از این ماجرا، احمدشاه قاجار زمانی که متوجه شد امیرمفخم دست به چنین کاری زده از او تقدیر کرد و در لوح تقدیری از این مرد به عنوان سردار یاد کرد و به رسم تشکر به او تفنگی هدیه اد که قنداقش طلاکوب شده بود.»

دیگر از آن زمان بود که همه به امیرمفخم می گفتند سردار امیرمفخم. فلاح زاده زمان شیوع طاعون را هم به خاطر دارد. او حتی پدر و مادرش را در طاعون از دست داد و زیر دست یکی از برادرها و یکی دیگر از بستگانش بزرگ شد.

در سن ۴۵ سالگی ازدواج کرد. زنش ۳۰ سال از خودش کوچکتر است و او حالا در حدود ۷۰ نوه و نتیجه دارد. او از زندگی آرامی که دارد راضی است و خدا را به خاطر طول عمر و زندگی سالمی که به او داده است شکر می کند.

منبع: مجله سرنخ

امتیاز دهید: post
ممکن است شما دوست داشته باشید
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.