داستان کوتاه «تکشاخ در باغچه» نوشتۀ جیمز تربر
روزى روزگارى در یک صبح آفتابى مردى که در اتاقک گوشۀ آشپزخانه نشسته بود چشمش را از نیمرویش برداشت و نگاهش افتاد به اسب تکشاخ سفیدى با شاخهاى طلایى که آرامآرام گلهاى سرخ باغچه را از ریشه مىکند و مىخورد. مرد به اتاق خواب رفت و زنش را که…
ادامه مطلب ...
ادامه مطلب ...