مرور برچسب

صمد بهرنگی

به دنبال فلک داستان کوتاهی از صمد بهرنگی

روزی بود روزگاری. مردی هم بود از آن بدبخت‌ها و فلک‌زده‌های روزگار. به هر دری زده بود فایده‌ای نکرده بود. روزی با خودش گفت: این جوری که نمی‌شود ‏دست روی دست گذارم و بنشینم. باید بروم فلک را پیدا کنم و از او بپرسم سرنوشت من چیست؟ برای خودم…
ادامه مطلب ...

داستان قصه آه نوشته صمد بهرنگی

یکی بود، یکی نبود. تاجری بود، سه تا دختر داشت. روزی می خواست برای خرید و فروش به شهر دیگری برود، به دخترهایش گفت: هر چه دلتان می خواهد بگویید برایتان بخرم. یکی گفت: پیراهن. یکی گفت: جوراب. دختر کوچکتر هم گفت: گل می خواهم به موی سرم بزنم.…
ادامه مطلب ...

ماهی سیاه کوچولو داستان کوتاهی از صمد بهرنگی

شب چله بود. ته دریا ماهی پیر دوازده هزار تا از بچه ها و نوه هایش را دور خودش جمع کرده بود و برای آنها قصه می گفت: «یکی بود یکی نبود. یک ماهی سیاه کوچولو بود که با مادرش در جویباری زندگی می کرد.این جویبار از دیواره های سنگی کوه بیرون می…
ادامه مطلب ...