مرور برچسب

محمد بهارلو

داستان کوتاه نبش قبر نوشتۀ محمد بهارلو

من از هیچ چیز خبر نداشتم. آخرِ شب بود و داشتم از آن‌ها جدا می‌شدم که غفور دست انداخت زیر بازویم و آرام گفت: تو هم با ما بیا! دکتر باران به غفور و بعد به من نگاه کرد. از جوانی تو خاطرم مانده بود که نباید در هم‌چین موقعی چیزی بپرسم. دکتر…
ادامه مطلب ...