داستان کوتاه نبش قبر نوشتۀ محمد بهارلو

من از هیچ چیز خبر نداشتم. آخرِ شب بود و داشتم از آن‌ها جدا می‌شدم که غفور دست انداخت زیر بازویم و آرام گفت: تو هم با ما بیا!
دکتر باران به غفور و بعد به من نگاه کرد. از جوانی تو خاطرم مانده بود که نباید در هم‌چین موقعی چیزی بپرسم. دکتر باران گفت: شاید سروکلۀ موسی پیدا بشود.
غفور گفت: پیداش نمی‌‌شود.
دکتر باران که پیشانی‌اش را چین انداخته بود گفت: اما…
غفور گفت: من ازش خواستم نیاید. تو این چند وقت زیادی به‌اش دردسر داده‌ایم.
سعدون از پله‌های طبقۀ بالا آمد پایین. پوتین‌ِ ساق‌ِ بلندی به پا کرده بود و شال‌ِ پشمی ِ قرمزی دورِ گردن‌اش انداخته بود. بی‌‌آن‌که نگاه‌مان کند در را باز کرد رفت تو‌ِ حیاط. از لای‌ِ در دیدم برف افتاده و زمین سفید می‌زند. دکتر باران رو کرد به غفور: مگر قرار است او هم بیاید؟
غفور سرش را تکان داد و سیگاری از جیب درآورد گوشۀ لب‌هاش گذاشت و تو جیب‌هاش دنبال‌ِ کبریت گشت، گفت: بهتر از این است که این‌جا تنها بماند.
ــ اما تو به ایران و سارا قول دادی.
ــ این روزها ناچارم به خیلی‌‌ها قول بدهم.
ــ اگر اتفاقی بیفتد چی؟
ــ گفته‌ام حق ندارد پاش را از جیپ بیرون بگذارد.
دکتر باران شانه بالا انداخت و کراوات‌ِ سیاهش را درآورد آویزان‌اش کرد به جارختی. در را باز کردیم رفتیم تو‌ِ حیاط. هوا سوز داشت. روی‌ِ آجرهای نظامی کف حیاط و شاخ و برگ‌ِ درخت‌های‌ِ باغچه لایۀ نازکی برف نشسته بود. آسمان قرمز می‌‌زد. غفور نشست پشت‌ِ فرمان و با کبریتی، که روی‌ِ داشبورد بود، سیگارش را روشن کرد. دکتر باران پاپی شد که کنارِ غفور بنشینم. خودش و سعدون روی‌ِ صندلی‌ِ عقب نشستند. غفور شیشۀ خودش را یک بند انگشت کشید پایین و با کف دست بخار شیشۀ جلو را پاک کرد. راه که افتادیم بخاری را هم روشن کرد. نگاهی به ساعتم انداختم. شب از نیمه گذشته بود. کوچه‌ها و خیابان‌ها خلوت بودند. در سکوت از شهر، که زیر برف سفید می‌زد، زدیم بیرون، و یک‌هو دور و برمان از مه سنگین و شیری‌رنگی پوشیده شد. غفور دودستی فرمان را چسبیده بود و سرش را به شیشۀ جلو نزدیک کرده بود. در شیب‌ِ تُندِ جادۀ کمربندی جیپ بنا کرد به قیقاج رفتن و بعد درجا دورِ خودش چرخید و اریب رفت روی خاک‌ریزِ جاده ایستاد. پیشانی دکتر باران به شیشۀ پنجره خورد. موتور خاموش شده بود. پنجره‌ها را پایین کشیدیم و به دور و برمان نگاهی انداختیم. جاده یخ بسته بود. دکتر باران که با کف‌ِ دست پیشانی‌‌اش را می‌‌مالید اشاره کرد که از جاده برویم پایین. غفور موتور را روشن کرد و فرمان را چرخاند. از مسیرِ باریک‌ِ ریگ‌ریزی‌شده‌ای‌، که طرف‌ِ چپ‌ِ جاده بود، پایین رفتیم. برف سنگین‌تر می‌بارید. غفور آرام می‌‌راند و فرمان را سفت گرفته بود. کف ‌ِ دست‌هام را روی داشبورد گذاشته بودم و جلوم را نگاه می‌‌کردم. دکتر باران گفت: چه بویی می‌‌آید!
غفور گفت: خاک‌روبه‌های‌ِ شهر را می‌‌آورند این‌جا، پشت‌ِ آن تپه.
با سر به طرف‌ِ راست‌ِ راه اشاره کرد. اما تپه‌ای نبود، یا اگر بود از میان برف و مه دیده نمی‌‌شد. جلوتر که رفتیم دماغم بنا کرد به سوختن. بعد چشمم به آتشی افتاد که انگار از میان تل‌ِ خاک‌روبه‌ها شعله می‌کشید. از یک سربالایی ِ خاکی رفتیم بالا و زوزۀ موتور بلند شد. دکتر باران به سرفه افتاد. غفور گفت: دارند خاک‌روبه‌ها را می‌‌سوزانند.
دود قاطی مه شده بود. دکتر باران که دست‌مالی جلوِ دهن‌اش گرفته بود گفت: روزی می‌‌رسد که سر تا ته این شهر را یک‌جا بسوزانند. گَند و کثافت دارد از همه جاش می‌‌رود بالا.
از کنارِ تپه، که یال کوتاهی با چند بریدگی داشت، گذشتیم. برف حسابی روی زمین نشسته بود. جیپ یک بار دیگر لغزید. پشتم را صاف به صندلی چسبانده بودم. طرف چپ‌مان یک دیوارِ کوتاه‌ِ کاه‌گِلی پیدا شد. غفور با کف‌ِ دست بخارِ روی‌ِ شیشۀ جلو را پاک کرد. از کنار یک ردیف سرو، که شاخه‌هاشان زیر برف سر خم کرده بود، رد شدیم و به یک دروازۀ بزرگ ‌ِآهنی رسیدیم که یک لنگه‌اش از لولا جدا شده و میله‌هاش از جا در رفته بود. غفور گفت: همین جاست.
دکتر باران شیشۀ پنجره را تا نیمه کشید پایین، گفت: این‌جا؟
غفور گفت: قرارمان همین‌جا دَم در بود.
دکتر باران گفت: این‌جا که کسی نیست. آن بابایی را که من دیروز دیدم ‌عقلش سرِ جاش نبود.
غفور فرمان را چرخاند و در پناهِ دیوارِ کاه‌گِلی، تو سراشیبی، ایستاد و موتور را خاموش کرد. نگاهی به ساعتش انداخت و از توی‌ِ داشبورد یک چراغ‌ِ دستی درآورد.
ــ من می‌‌روم تو.
دکتر باران گفت: صبر کن، شاید پیداش بشود.
غفور گفت: نمی‌توانیم معطل کنیم.
دکتر گفت: دست تنها که نمی‌شود.
غفور رو کرد به من و گفت: ادریس هم‌راهم می‌‌آید.
دکتر باران نگاهی به من انداخت و گفت: بهتر است من بیایم.
نه. شما همین‌جا بمانید و چشم از راه برندارید.
سعدون گفت: بگذارید من بیایم.
غفور رویش را برگرداند و تو‌ِ صورت‌ِ سعدون گفت: تو همین‌جا می‌‌مانی و از سرِ جات تکان هم نمی‌‌خوری!
سعدون هیچ نگفت و سرش را انداخت پایین. غفور از دکتر خواست چراغش را از تو داشبورد در بیاورد و اگر کسی سر رسید با روشن و خاموش کردن چراغ ما را خبر کند و شیشه را هم بالا نکشد تا هر صدایی را بشنوند. دکتر باران سرش را تکان داد و گفت: علامت می‌‌دهم.
غفور رو کرد به من: آماده‌ای؟
دکمه‌های بارانی‌ام را انداختم. در را که باز کردم لرزی تو تیرۀ پشتم دوید. باد تو شاخۀ سروها سوت می‌کشید و دانه‌های برف را به سر و صورت‌مان می‌پاشید. برگۀ یقۀ بارانی‌‌ام را زدم بالا. غفور نگاهی به دوروبرش انداخت و رفت درِعقب‌ِ جیپ را باز کرد و از توی یک گونی ِ‌ِالیافی بیل و کُلنگ درآورد. کُلنگ را، که نو بود، دستم داد و جلو افتاد. فقط تا چند قدمی‌مان را می‌توانستیم ببینیم. چانه‌ام را فرو برده بودم تو یقه‌ام. از لای دروازه رفتیم تو. پابه‌پایش می‌رفتم. یک جفت دست‌کش پشمی از جیب نیم‌تنۀ جیرش درآورد یکی را داد به من و لنگۀ دیگرش را هم دست خودش کرد. از کنارِ اتاقک‌ِ خرابه‌ای گذشتیم.غفور گفت: لیز است، بپا نیفتی! اگر دکتر علامت داد، بی‌‌معطلی، همان کاری را بکن که من می‌‌کنم.
بعد با بیل به تاریکی روبه‌رو اشاره کرد و گفت: یک دیوار آن جا هست که اگر ناچار شدیم باید از روش بپریم. آن طرف‌ِ دیوار قبرستان‌ِ مسیحی‌هاست.
هیچ شباهتی به قبرستان نداشت؛ نه اثری از بقعه‌ای بود نه از چهارطاقی و نه سنگی. از دار و درخت هم خبری نبود. فقط طرف راست دروازه چند ردیف پشتۀ خاکی بود که برف روشان را پوشانده بود. آن جا ما کاری نداشتیم. پایم تو چاله‌ای رفت که روش یک لایۀ یخ بود. حس کردم چیزی لای بوته‌ای خزید. وقتی برگشتم شبحی تو تاریکی ِ مه‌آلود پشت سرم بود. خوب که نگاه کردم دیدم انگار حیوانی است که خودش را روی زمین می‌کشد. غفور هم برگشته بود و نگاهش می‌کرد. زیرلب گفت: خودش است.
ریزنقش بود و دست راستش شلال تا روی زمین می‌رسید. شانۀ راستش به جلو خمیده بود و با لنگر روی برف جلو می‌آمد. سگ پشم‌آلوی گُنده‌ای هم پشت سرش بود. غفور گفت: پدر آمرزیده، تو که قرار بود دَم‌ِ در وایستی!
جلو که آمد دیدم پشت شانه‌اش قوز دارد. آب از فاق لبش شره می‌کرد. نگاهی به من انداخت و با صدای‌ِ گرفته‌ای گفت: برف‌ِ روی‌ِ گورها را کنار می‌‌زدم.
ــ کسی که این دور و اطراف نیست؟
ــ نه. تو این دو ساعتی که این‌جا هستم پرنده پَر نزده. شما گفتید دو ساعت زودتر این‌جا باشم.
ــ بارک‌الله به تو. خوب، برویم ببینیم چه‌کار کرده‌ای.
پشت سرِ مرد قوزی راه افتادیم. بالاپوش گشادی به تن داشت که دامن‌اش تا روی زانوهاش می‌رسید. سگ با زبان آویزان پابه‌پامان می‌آمد. یک تخته از پشم‌های گرده‌اش ریخته بود. هر چند قدمی که برمی‌داشتیم مرد قوزی وامی‌ایستاد و به شانه‌هاش فوت می‌کرد. برف تا قوزک پاهامان می‌رسید. چشم‌هام آب افتاده بود. نرسیده به چینه‌ای کاه‌گلی جلو زمین‌ِ صاف‌ِ یخ‌زده‌ای واایستادیم. مرد قوزی گفت: همین‌ جاست.
غفور گفت: حتم داری که همین ‌جاست؟
مرد قوزی گفت: آره آقا. گفتم که، وقتی آمدند از تو کلبه دیدم‌شان. بارِ اول‌شان که نیست. منم بارِ اولم نیست.
بی‌صدا خندید و دیدم که دهن‌اش چالۀ سیاهی است. با آستین ِبالاپوش‌اش آب روی چانه‌اش را پاک کرد. غفور گفت: نمی‌ترسی که؟
مرد قوزی گفت: از چی بترسم؟
غفور گفت: همین جوری گفتم.
مرد قوزی گفت: هه، چیزی که فکرش را هم نمی‌کنم ترس است.
غفور گفت: خوب، پس کُلنگ را از دست‌ِ آقا بگیر.
کُلنگ را دادم و عقب واایستادم. مرد قوزی به کُلنگ و بعد به غفور نگاهی انداخت و با تخت کفش‌اش روی زمین یخ‌زده خط انداخت و بنا کرد به مژک زدن. سگ پروپایم را بو می‌کشید. غفور گفت: معطل‌ِ چی هستی؟
مرد قوزی که به زمین زل زده بود به شانه‌هاش فوت کرد. با پاهای گشاد از هم پشت به دروازه واایستاد و به کف‌ِ دست‌هاش تُف کرد و بنا کرد به کندن‌ِ زمین. با اولین ضربه سگ وقه‌ای زد و عقب جست. زمین سفت بود. با هر ضربه‌ای که می‌‌زد تراشه‌های خاک‌ِ یخ‌زده به اطراف می‌‌پاشید. برگشتم نگاهی به دروازه انداختم. غفور‌، طوری که فقط من بشنوم، گفت: می‌دانی هم‌چو کاری چه جزایی دارد؟
گفتم: چه کاری؟
گفت: نبش قبر مسلمان.
می‌دانستم. گفتم: این جا که قبرستان نیست.
مرد قوزی به نفس‌نفس افتاده بود و آرام ضربه می‌زد. آب از چانه‌اش می‌ریخت. گفتم: از کجا معلوم که حماد این زیر باشد؟
غفور گفت: من به سارا و ایران قول داده‌ام، همین‌طور به مادرشان. دعا کن این زیر باشد، والا مجبورم هرچه زمین این دور و اطراف هست بکنم.
از کجا معلوم که این دور و اطراف باشد؟
چو افتاده که مرده‌های‌ِ بی‌کفن و دفن را می‌‌آورند این‌جا.
می‌دانستم که در آن چند هفته به هر قبرستان و امام‌زاده و زیارت‌گاهی که در آن‌جا مُرده دفن می‌‌کنند سر زده ‌است. گفتم: این بابا چی؟ خیال می‌کنی راست بگوید؟
گفت: دَم یک بُر مرده‌شو و گورکن و کفن‌دزد و مرده‌خور را دیده ام تا به این بابا رسیده‌ام. دعا کن راست گفته باشد!
مرد قوزی هن‌هن می‌کرد. یک لحظه چراغی را که دَم‌ِ دروازه روشن و خاموش شد دیدم. گفتم: انگار علامت می‌دهند.
غفور سر بر گرداند و گفت: دست نگه‌دار! آهای با توام!
مرد قوزی از کندن‌ِ زمین دست برداشت. یک بارِ دیگر چراغ روشن و خاموش شد. پشت یک کومۀ خاک خف کردیم. شبح مردی سوار بر شتر را دیدیم که از جلوِ دروازه رد می‌شود. به طرف تل خاک‌روبه‌ها می‌رفت و آوازی زیرِ لب می‌خواند. سگ به طرف دروازه راه افتاد. مرد قوزی کله کشید و صدایش زد، اما سگ برنگشت. دست راستش را روی شانه‌ام گذاشته بود، گفت: صفدر است.
غفور گفت: می‌شناسی‌‌اش؟
مرد قوزی گفت: «کلبه‌اش آن بالاست.» بعد سیگاری به لب گذاشت و نیم‌خیز شد و گفت: باید بروم بیارمش.
غفور مچش را گرفت و گفت: چه کار می‌کنی؟
مرد قوزی با آستین چانه‌اش را پاک کرد و گفت: شگون ندارد.
غفور گفت: سیگارت را بگذار کنار! می‌خواهی بریزند سرمان؟
مرد قوزی گفت: پس سگم چه می‌شود؟
غفور گفت: سگ را ولش کن.
مرد قوزی گفت: اگر سگ نباشد اجنه می‌ریزند سرمان.
غفور گفت: دست وردار مرد!
مرد قوزی گفت: بدون سگ شگون ندارد.
گفتم: اگر سگ مال خودت باشد جای دوری نمی‌رود. برمی‌گردد.
غفور قد راست کرد و کُلنگ را از او گرفت. مرد قوزی به شانه‌هاش فوت کرد. زیرلب چیزی می‌گفت که نمی‌شنیدیم. چشمش به دروازه بود. پاهام گزگز می‌کرد. غفور بنا کرد ‌به کندن‌ِ. خاک نرم‌تر شده بود. زمین گچی بود و گاهی قلوه‌سنگی هم توش پیدا می‌شد که زیر تیغۀ کلنگ صدا می‌کرد. وقتی به نفس‌نفس افتاد کُلنگ را گرفت به طرف مرد قوزی. گفتم: من هم می‌توانم بِکََنم.
غفور گفت: من هم نباید بکَنم. حق‌البوق ِ کندن ِ سی قبر را به‌اش داده‌ام.
مرد قوزی رفت تو گودال و با سر کلنگ بنا کرد به کنار زدن خاک‌ها. گودال تا قوزک پاهاش می‌رسید. گفتم: این نزدیکی‌ها رودخانه هست؟
غفور گفت: رودخانه؟ خیال نمی‌کنم.
گفتم: صدای جَرجَر آب می‌آید.
غفور گفت: از سرماست. لابد گوش‌هات کیپ شده.
برگشتم دیدم سگ دارد به طرف‌مان می‌آید. غفور که تو مشتش ها می‌کرد و به تاریکی زل زده بود گفت: این هم از سگ! دیگر لازم نیست به خودت فوت کنی.
مرد قوزی به طرف سگ برگشت و گفت: بیا این جا حیوان!
بعد رو کرد به من و گفت: هر وقت حیوانی را می‌بیند ول‌گردی‌اش گُل می‌کند.
سگ آمد کنارم واایستاد و به پاچۀ شلوارم پوز زد. غفور بیل را برداشت و خاک‌ها را از تو گودال بیرون ریخت. مرد قوزی گفت: خیال می‌کنم بهتر است یک ذرع آن طرف‌تر را هم بکنم.
غفور گفت: دست بجنبان تا هوا روشن نشده!
مرد قوزی گفت: دست‌هام می‌لرزند. باید یک نخ سیگار بکشم.
غفور گفت: سیگار بی‌سیگار.
نگاهی به ساعتم انداختم. مرد قوزی از گودال بیرون آمد و نگاهی به دوروبرش انداخت. خم شد مشتی خاک برداشت کف‌مال کرد و زیر دماغش گرفت. غفور گفت: چی شده؟ نکند خاطرجمع نیستی که همین‌جا باشد؟
مرد قوزی آستین‌اش را روی چانه‌اش کشید و گفت: دل‌تان درست باشد که همین‌جاست. اگر هوا روشن بود الان پیداش کرده بودیم.
رفت تو گودال و گفت: این برف کارمان را عقب انداخت.
برف امان نمی‌داد. پابه‌پا می‌کردم تا خون تو رگ‌هام بدود. مرد قوزی لندلند می‌کرد. می‌دید‌م که دست‌هاش می‌لرزند. غفور خواست کلنگ را بگیرد که نداد. دستمالم را درآوردم و آبی را که از چشم‌هام می‌ریخت پاک کردم. سگ که خاک‌ها را بو می‌کشید بنا کرد به خِرخِر کردن و یک‌هو جست زد تو گودال. مرد قوزی از کلنگ‌زدن دست کشید، گفت: زبان‌بسته، برو بیرون! می‌خواهی تیغۀ کلنگ ناقص‌ات کند!
غفور برگشت. سگ گوشۀ گودال کز کرده بود. مرد قوزی خم شد. دیدم پره‌های بینی‌اش می‌لرزند. گوش‌هام بنا کرد به زنگ زدن. گفتم شاید ریشۀ گیاه یا ریسمانی است. خوب که نگاه کردم دیدم نوک کلنگ به تکه پلاستیک‌ِ ضخیمی گیر کرده. غفور با دست اشاره کرد که مرد قوزی کنار بایستد و خم شد خاک‌ِ نرم روی پلاستیک را کنار زد. بی آن که نگاهم کند گفت: چراغ را روشن کن!
چراغ‌دستی را از جیب بارانی‌ام درآوردم. خم شدم روی گودال و در پناه دستم دایرۀ کوچک‌ِ نور را انداختم روی‌ِ پلاستیک. غفور با تیغۀ کاسۀ بیل خاک‌ها را کنار می‌‌زد. بعد پلاستیک را گرفت و کشید. زانوهاش را زمین گذاشت و بنا کرد با هر دو دست خاک‌ها را کنار ‌زدن. سگ کنار دستم خِرخِر می‌کرد و پوزه‌اش را در خاک فرو کرده بود. غفور با آرنجش زد به گُردۀ سگ و حیوان نالید و عقب پرید. آن‌قدر خاک و کلوخه‌های‌ِ نرم و لزج را کنار زد تا پنجۀ سیاه‌شدۀ یک پا پیدا شد. چشم‌هام را بستم و خواستم رویم را برگردانم که گردنم نچرخید. باز صدای جَرجَر آب را شنیدم. انگار از تو گودال بود که می‌جوشید و غل‌غل می‌کرد. چشم‌هام را که باز کردم دو پا، تا بالای ‌مچ‌، از زیرِ خاک پیدا شده بود. پای‌ِ چپ را جورابی تا روی قوزک پوشانده بود. غفور گفت: نیست.
گفتم: چی؟
ــ باید پلاک یا شماره‌ای به مچ‌ِ پاش باشد.
ــ پلاک یا شمارۀ چی؟
ــ متصدی‌ِ پزشکی‌ِ قانونی می‌گفت هست.
پشت‌ِ سرم صدایی شنیدم. مرد قوزی روی‌ِ زمین برف‌پوش، دراز‌به‌دراز، افتاده بود و دست و پاهاش می‌‌لرزید. نور را به صوتش انداختم. کف ‌به دهن آورده بود و کوت خاک‌ها را چنگ می‌زد. جوزک گلویش بالا و پایین می‌شد و انگار آب غرغره می‌کرد. غفور پا شد و با نوک‌ِ کُلنگ دورش‌، روی‌ِ زمین، خط کشید. گفتم: چه کار می‌‌کنی؟
گفت: همان کاری که با آدم‌های‌ِ غشی می‌‌کنند.
بعد گفت: عجب چاخانی است این بابا! می‌‌گفت با دست‌ِ خودش جسدهای زیادی را از زیر همین خاک بیرون کشیده.
ــ نکند تلف شود روی دست‌مان بماند. شاید بهتر باشد دکتر باران را خبر ‌کنیم.
ــ نه. الان حالش جا می‌‌آید.
غفور بالای سرش چمپاتمه زد و بنا کرد به مالیدن شانه‌هاش. سگ انگشت‌های دستش را بو می‌‌کشید. وقتی چشم باز کرد رنگش مثل‌ِ گچ سفید شده بود. چشم‌هاش دودو می‌زد. غفور گفت: پاشو، برو دَم‌ِ در! نمی‌‌خواهد این‌جا بمانی.
مرد به خودش تکانی داد و لب واکرد: «چی بود؟» زبان‌اش سنگین شده بود.
غفور گفت: «چیزی نبود. پاشو، برو دَم در برای خودت سیگاری چاق کن!» و کمکش کرد تا سر پاها‌ش واایستاد.
مرد قوزی آب چانه‌اش را پاک کرد و زیرلب گفت: «خدا از هم‌چین معصیتی نمی‌گذرد.» و بی آن که نگاهی به گودال بیندازد آهی کشید و تلوتلوخوران راه افتاد طرف دروازه. چند قدمی که برداشت سگ سر به عقبش گذاشت. غفور گفت: تو هم برو ادریس!
ــ کجا بروم؟
ــ خودم از پس‌اش برمی‌آیم.
ــ حالا که هستم بهتر است بمانم.
ــ شاید دلت برندارد.
ــ اگر نمانم عذاب وجدان دست از سرم برنمی‌دارد.
ــ پس بمان، اما نگاه نکن!
ــ از کجا معلوم که خودِ حماد باشد؟
ــ باید صورتش را ببینم.
بیل را برداشت و بنا کرد به کنار زدن‌ِ خاک‌ها. بعد خم شد و گره پلاستیک را روی زانوهای جسد باز کرد. اثری از کفن نبود. یک شلوارِ گرم‌کُن‌ِ سیاه پایش بود. پلاستیک را از رویش کنار زد، گفت: چراغ را بده به من!
نور را انداختم روی سینۀ جسد. غفور با هر دو دست نرمه‌های خاک را پس می‌زد. دکمه‌های پیرهن‌اش را هم یکی‌یکی باز کرد. به نفس‌نفس افتاده بود، گفت: یعنی چه؟ باورم نمی‌شود.
گفتم: چی شده؟
به پهلوها و ‌سینه‌اش دست می‌کشید، گفت: می‌‌بینی!
آن وقت بود که به صرافت افتادم. اثری از گلوله روی شکم و سینه‌اش نبود. نشسته بود تو پهنای گودال وبا کف‌ِ دست‌هاش خاک‌ِ روی‌ِ سر و صورتش را کنارمی‌زد.
ــ پناه بر خدا!
دستمالم را درآوردم. داشت حالم به هم می‌‌خورد. جمجمه شکسته بود و اسباب‌ِ صورتش، تو لخته‌های سیاه‌شدۀ خون، به هم ریخته بود. انگار با چیز سنگینی مثل پتک یا قالب سیمانی به سرش کوبیده بودند. رویم را برگرداندم. غفور چراغ را از دستم گرفت.
ــ اثری از تیرِ خلاص هم نیست.
نمی‌توانستم روی پاهام بند شوم، گفتم: شاید حماد نباشد.
ــ خودش است.
ــ کاش سعدون می‌آمد یک نظر می‌دیدش.
ـ خو دش است. این پیرهن را از بندر براش آوردم. سرجیب‌ها و دکمه‌های صدفی‌اش را ببین! لنگه‌اش را خودم هم دارم. عیدِ سال‌ِ پیش، بار آخری که ایران به دیدنش رفته بود، گذاشته بودند پیرهن را به او بدهد.
شب‌پره‌ای از بالای سرمان گذشت. غفور دست کرد تو‌ِ جیب نیم‌تنه‌اش ‌چاقوی‌ِ کوچکی درآورد. روی جسد را پوشاند. چراغ را گذاشت کف گودال، جوری که نور نیمی از درازای گودال را روشن کرد. دیدم که با تیغه‌ی چاقو دارد آستین‌ِ پیرهن‌ِ جسد را تا بالای‌ِ مچ می‌‌بُرَد.
ــ چه کار می‌‌کنی؟
ــ باید نشانه‌ای چیزی واسه‌شان ببرم تا باور کنند.
ــ مراقب باش زخمی‌‌اش نکنی!
برگشت نگاهم کرد. گونه‌هاش خیس بود.
ــ چرا خودِ پیرهن را واسه‌شان نمی‌‌بری؟
ــ بگذار خیال کنند با گلوله زده‌اندش. اگر پیرهن را ببریم مثل این است که یک بارِ دیگر حماد را کشته باشیم.
آستین دست‌ِ راستش بود. آن را تکاند و تا زد و تو جیب‌ِ شلوارش گذاشت. بعد بالاتنه و پاهای جسد را با پلاستیک پوشاند و گره زد و با بیل خاک‌ها را رویش ریخت. دانه‌های‌ِ برف درشت‌تر شده بود. شقیقه‌هام تیر می‌‌کشید. غفور مقداری برف روی‌ِ خاک‌ِ گور پاشید و با پشت‌ِ کاسۀ بیل برف‌ها را صاف کرد. گفت: یادت باشد این راز پیش‌ِ خودمان بماند.
گفتم: چه رازی؟
گفت: نبودن جای‌ِ گلوله روی پیرهن‌ِ حماد.
به طرف‌ِ دروازه راه افتاد. کلنگ را برداشتم. چیزی بیخ گلویم را چنگ می‌زد. دکمۀ زیرِ یقه‌ام ‌را باز کردم تا ریه‌هام از هوای دم سحر پر شود.
تحریر اول ۱۳۶۶
تحریر دوم اسفند ۱۳۷۷

امتیاز دهید: post
ممکن است شما دوست داشته باشید
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.