داستان کوتاه انتقام زن نوشتۀ آنتوان چخوف

زنگ در را به صدا در آوردند. نادژدا پترونا، مالک آپارتمانی که محل وقوع داستان ماست، شتابان از روی کاناپه بلند شد و دوان دوان به طرف در رفت. با خود می‌گفت: «لابد شوهرم است …» اما وقتی در را باز کرد، با مردی ناآشنا روبرو شد. مردی بلند قامت و خوش قیافه، با پالتو پوست نفیس و عینک دسته طلایی در برابرش ایستاده بود؛ گره بر ابرو و چین بر پیشانی داشت؛ چشمهای خواب آلودش با نوعی بیحالی و بی اعتنایی، به دنیای خاکی ما می‌نگریستند. نادژدا پرسید:
ــ فرمایش دارید ؟
ــ من پزشک هستم خانم محترم. از طرف خانواده ای به اسم … به اسم چلوبیتیف به اینجا دعوت شده ام … شما خانم چلوبیتیف نیستید؟
ــ چرا … خودم هستم … اما شما را به خدا آقای دکتر … معذرت می‌خواهم. شوهرم گذشته از آنکه تب داشت، دندانش هم آپسه کرده بود. خود او خدمتتان نامه نوشته و خواهش کرده بود تشریف بیاورید اینجا ولی شما، از بس دیر کردید که او نتوانست درد دندان را تحمل کند و رفت پیش دندانساز.
ــ هوم … حق این بود که نزد دندانپزشکش می‌رفت و مزاحم من نمی‌شد…

این را گفت و اخم کرد. حدود یک دقیقه در سکوت گذشت.
ــ آقای دکتر از زحمتی که به شما دادیم و شما را تا اینجا کشاندیم عذر می‌خواهم … باور کنید اگر شوهرم می‌دانست که تشریف می‌آورید، ممکن نبود پیش دندانساز برود … ببخشید…

دقیقه ای دیگر در سکوت گذشت. نادژدا پترونا پشت گردن خود را خاراند. دکتر زیر لب لندلندکنان گفت:
ــ خانم محترم، لطفاً مرخصم کنید! جایز نیست بیش از این معطل شوم. وقت ماها آنقدر ارزش دارد که…
ــ یعنی … من که … من که معطلتان نکرده‌ام …
ــ ولی خانم محترم، بنده که نمی‌توانم بدون دریافت حق‌القدم از خدمتتان مرخص شوم!
نادژدا پترونا تا بناگوش سرخ شد و تته پته کنان گفت:
ــ حق القدم ؟ آه، بله، حق با شماست … باید حق القدم داد، درست می‌فرمایید … شما زحمت کشیده اید، تشریف آورده اید اینجا … ولی آقای دکتر … باور بفرمایید شرمنده ام … موقعی که شوهرم از منزل بیرون میرفت، کیف پولمان را هم با خودش برد … متأسفانه یک پاپاسی در خانه ندارم …
ــ هوم! … عجیب است! … پس می‌فرمایید تکلیف بنده چیست؟ من که نمیتوانم همین جا بنشینم و منتظر شوهرتان باشم. اتاقهایتان را بگردید شاید پولی پیدا کنید … حق القدم من، در واقع مبلغ قابلی نیست …
ــ آقای دکتر باور بفرمایید شوهرم تمام پولمان را با خودش برده … من واقعاً شرمنده ام … اگر پولی همراهم بود ممکن نبود بخاطر یک روبل ناقابل، این وضع … وضع احمقانه را تحمل کنم …
ــ مردم تلقی عجیبی از حق‌القدم پزشک ها دارند … به خدا قسم که تلقی شان مایه‌ی حیرت است! طوری رفتار می‌کنند که انگار ما آدم نیستیم. کار و زحمت ما را، کار به حساب نمی‌آورند … فکر کنید اینهمه راه را آمده ام و زحمت کشیده ام … وقتم را تلف کرده ام …
ــ مشکل شما را می‌فهمم آقای دکتر، ولی قبول بفرمایید گاهی اوقات ممکن است در خانه‌ی آدم حتی یک صناری پیدا نشود!
ــ آه … من چه کار به این «گاهی اوقات‌ها» دارم؟ خانم محترم شما واقعاً که … ساده و غیر منطقی تشریف دارید … خودداری از پرداخت حق‌القدم یک پزشک … عملی است ــ حتی نمی‌توانم بگویم ــ خلاف وجدان … از اینکه نمی‌توانم از دست شما به پاسبان سر کوچه شکایت کنم، آشکارا سوءاستفاده می‌کنید … واقعاً که عجیب است!

آنگاه اندکی این پا و آن پا کرد … بجای تمام بشریت، احساس شرمندگی می‌کرد … صورت نادژدا پترونا به قدری سرخ شد که گفتی لپ‌هایش مشتعل شده بودند؛ عضلات چهره اش از شدت نفرت و انزجار، تاب برداشته بودند؛ بعد از سکوتی کوتاه، با لحن تندی گفت:
ــ بسیار خوب! یک دقیقه به من مهلت بدهید! … الان کسی را به دکان سر کوچه مان می‌فرستم، شاید بتوانم از او قرض بگیرم … حق القدمتان را می‌پردازم، نگران نباشید.

سپس به اتاق مجاور رفت و یادداشتی برای کاسب سر گذر نوشت. دکتر پالتو پوست خود را در آورد، به اتاق پذیرایی رفت و روی مبلی یله داد. هر دو خاموش و منتظر بودند. حدود پنج دقیقه بعد، جواب آمد. نادژدا پترونا سر پاکت را باز کرد، از لای یادداشت جوابیه ی کاسب، یک اسکناس یک روبلی در آورد و آن را به طرف دکتر دراز کرد. چشمهای پزشک از شدت خشم درخشیدند. اسکناس را روی میز گذاشت و گفت:
ــ خانم محترم از قرار معلوم، بنده را دست انداخته اید … شاید نوکرم یک روبل بگیرد ولی … بنده هرگز! ببخشید…
ــ پس چقدر می‌خواهید؟!
ــ معمولاً ده روبل می‌گیرم … البته اگر مایل باشید می‌توانم از شما پنج روبل قبول کنم.
ــ پنج روبلم کجا بود ؟ … من همان اول کار به شما گفتم: پول ندارم!
ــ یادداشت دیگری برای کاسب سر گذر بفرستید. آدمی که بتواند به شما یک روبل قرض بدهد، چرا پنج روبل ندهد؟ مگر برایش فرق می‌کند؟ خانم محترم، لطفاً بیش از این معطلم نکنید. من آدم بیکاری نیستم، وقت ندارم …
ــ گوش کنید آقای دکتر، اگر اسمتان را «گستاخ» ندانم، دستکم باید بگویم که.. کم لطف و نامهربان تشریف دارید! نه! خشن و بیرحم! حالیتان شد؟ شما … نفرت انگیز هستید!

نادژدا پترونا به طرف پنجره چرخید و لب به دندان گرفت؛ قطره های درشت اشک از چشمهایش فرو غلتیدند. با خود فکر کرد:
«مردکه ی پست فطرت! بی شرف! حیوان صفت! به خودش اجازه می‌دهد … جرأت می‌کند … آخر چرا نباید وضع وحشتناک و اسفناک مرا درک کند؟ … لعنتی! صبر کن تا حالیت کنم! »

در این لحظه به سمت دکتر چرخید؛ آثار رنج و التماس بر چهره اش نقش خورده بود. با صدایی آرام و لحنی ملتمسانه گفت:
ــ آقای دکتر! آقای دکتر کاش قلبی در سینه‌تان می‌تپید، کاش می‌خواستید درک کنید … هرگز راضی نمی‌شدید بخاطر پول … اینقدر رنج و عذابم بدهید … خیال می‌کنید درد و غصه ی خودم کم است؟ …
در این لحظه دست برد و شقیقه های خود را فشرد؛ خرمن گیسوانش در یک چشم به هم زدن ــ گفتی فنری را فشرده بود، نه شقیقه هایش را ــ بر شانه هایش فرو ریخت …
ــ از دست شوهر نادانم عذاب می‌کشم … این بیغوله ی گند و نفرت انگیز را تحمل میکنم … و حالا یک مرد تحصیل کرده به خودش اجازه می‌دهد ملامتم کند، سرکوفتم بزند. خدای من! تا کی باید عذاب بکشم؟
ــ ولی خانم محترم، قبول کنید که موقعیت خاص صنف ما …

اما دکتر ناچار شد خطابه ای را که آغاز کرده بود قطع کند: نادژدا پترونا تلوتلو خورد و به بازوان دکتر که به طرف او دراز شده بود، در آویخت و از هوش رفت … سر او به سمت شانه‌ی دکتر خم شد و روی آن آرمید.
دقیقه ای بعد، زمزمه کنان گفت:
ــ بیایید از این طرف … جلو شومینه دکتر … جلوتر … همه چیز را برایتان تعریف می‌کنم … همه چیز …

ساعتی بعد دکتر، آپارتمان نادژدا پترونا را ترک گفت؛
هم دلخور بود؛ هم شرمنده؛ هم سرخوش … در حالی که سوار سورتمه‌ی خود می‌شد، زیر لب گفت:
«انسان وقتی صبح ها از خانه اش بیرون می‌رود، نباید پول زیاد با خودش بردارد! یک وقت ناچار می‌شود پولش را بسلفد! »

امتیاز دهید: post
ممکن است شما دوست داشته باشید
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.