زمانی که سلطان بودم؛ داستان کوتاهی از وحید رهجو
به عکس روی دیوار خیره شد. تصویر رینگ بوکسی که یک طرفش، پیروزی یک مرد و در طرف مقابل، بر زمین خوردن دیگری را حکایت میکرد. بوکسوری که تلو تلو میرفت و با نگاهی بیرمق به مشتهای بوکسور پیروز، منتظر خوردن ضربه نهایی بود. تصویر در ذهنش، با…
ادامه مطلب ...
ادامه مطلب ...