زمانی که سلطان بودم؛ داستان کوتاهی از وحید رهجو
به عکس روی دیوار خیره شد. تصویر رینگ بوکسی که یک طرفش، پیروزی یک مرد و در طرف مقابل، بر زمین خوردن دیگری را حکایت میکرد. بوکسوری که تلو تلو میرفت و با نگاهی بیرمق به مشتهای بوکسور پیروز، منتظر خوردن ضربه نهایی بود. تصویر در ذهنش، با فریادهای گزارشگر مسابقه همراه شد:«کلی یه هوک سنگین به صورت فورمن میزنه. فورمن چپ و راست میره. روی پاش بند نیس. سرش گیج رفته …»
عکسی رنگی که چهل سال پیش از کیهان ورزشی خریده بود و تمام این سالها مقابل چشمانش بود. قبل از بازنشسته شدن، روی میز کارش و بعد هم روی دیوار اتاقش. هر روز صبح به آن نگاه میکرد و خود را جای بوکسور برنده میگذاشت. تا حدی که یک روز، همان اوایل استخدام در ادارهش، وقتی رئیسش بعد از دیدن عکس روی میز پرسیده بود:« شما خودت هم بوکسوری؟»
قاطع و بدون تردید گفته بود: «بله»
رئیس با نگاهی خریدارانه به سرتا پایش گفته بود : «ولی به ظاهرت نمیاد. با این گردن نازک و مچ باریک و انگشتهای قلمی»
جوابی که به او داده بود را دقیق یادش بود:
«قربان من توی زندگیم واسه بردن میجنگم. نه توی رینگ»
زندگی هفتاد سالهش چیزی کم از میدان تاریک و پر همهمه رینگ نداشت. جوانی که چشم تمام خانواده اش، مثل طرفداران یک بوکسور به او و مشتهایش بود و یک راه پر مانع در برابر داشت. از خرج پدر و مادر تا ازدواج، خرید ماشین، قسط خانه، بچهدار شدن، شهریه دانشگاه، شوهر دادن دخترش، زن گرفتن برای پسرش و از همه مهمتر حس رضایتی که از حاصل زندگیش داشت و جایی که در آن ایستاده بود. همه آنها را پشت سر گذاشته بود و تمام ضربه ها را تاب آورده بود. شبیه بوکسوری که شکوه پیروزیاش بعد از پانزده راند مبارزه مرگبار، آنقدر بزرگ بود که در هیچ قاب عکسی جا نمیگرفت.
پیرمرد حتی تنهایی چند سال آخر عمرش را به تنهایی یک قهرمان بوکس تشبیه میکرد و از آن دلگیر و ناراحت نبود. با خودش میگفت:« تمام قهرمانها بالاخره یک روز تنها میشن». مثل خودش که نه زنی برایش مانده بود تا از دیدن هزارباره فیلم آن مسابقه معروف عاصی شود. نه بچه هایش پیشش بودند که مثل یک طرفدار واقعی، او را به پاس نبرد قهرمانانه اش تشویق کنند و نه همصحبت قدیمی و دوست بچگیش که بیشتر از هرکس، خاطره نیمه شب تماشای آن مسابقه، از تلویزیون خانهشان را تداعی میکرد.
امروز هرچه بیشتر به عکس نگاه میکرد کمتر میدید و چشمهایش بیشتر سیاهی میرفت. چند وقتی بود که جادوی آن تصویر باطل شده بود. شاید از همانروزی که در صف نانوایی سرش گیج رفت و خود را مقابل دکتری دید که از روی عکس رادیولوژی سرش، حال بدش را گزارش میکرد. مثل داوری که به بوکسور غرق در خون و چماله شده گوشه رینگ هشدار میدهد که دوام نمیآورد و باید مسابقه را نیمهکاره رها کند. صدای دکتر را با همان التهاب گزارشگر میشنید اما دیگر نایی برای هیجان نداشت:
« سرطان، آپرکات بدی به مغزت زده. توده سلولهای سرطانی با هوکهای چپ و راستش، نصف سیستم عصبی بدنت رو از کار انداخته. حتی دیگه برای انداختن حوله سفید وسط رینگ هم دیر شده. شما ناکت اوت شدی»
دیگر خود را جای بوکسور برنده نمیدید. انگار همه چیز عوض شده بود. جایش را به بوکسور بازنده داده بودند و باید مثل او برای ناکت اوت شدن منتظر مشت نهایی میماند. مثل تمام چهل سال گذشته رینگ خاکستری و پر جوش و خروش را با دقت وارسی کرد اما چشمهایش ناخودآگاه به بوکسور شکست خورده قلاب شد؛ به نگاه ناامیدی که منتظر واپسین ضربه بود. به پوست سیاه خیس از عرقش که با قطره های خون رنگآمیزی شده بود و فاصله زیادی تا کف رینگ نداشت.
صدای گزارشگر باز در گوشش زنگ زد:« فورمن سعی میکنه تعادلش رو از دست نده ولی ضربه خیلی سنگینه. تلو تلو میخوره. مشت کلی بدجوری مستش کرده. پخش زمین میشه. کلی بازی رو میبره. اون مهمترین بازی قرن رو میبره. باور نکردنیه. فورمن که مشتش میتونست یه گاو رو از پا در بیاره مثه حلوا کف رینگ وا رفته … .»
پیرمرد آخرین نگاهش را به عکس انداخت و مثل همیشه به مزهپرانی گزارشگر خندید… .