قلمرو خدا؛ داستان کوتاهی از ویلیام فاکنر
ماشین بهسرعت از خیابان «دکاتور» سرازیر شد و به کوچه که پیچید توقف کرد. دو مرد پیاده شدند اما سومی سر جایش باقی ماند. چهرهی مردی که در اتومبیل مانده بود، مات و گرفته بود و لبهایش شل و افتاده و چشمهایش مثل گلگندم، روشن و آبی و کاملاً…
ادامه مطلب ...
ادامه مطلب ...