پایان رمان خشم و هیاهو نوشته ویلیام فاکنر
دیلسی تنش را جلو و عقب میبرد و سربن را نوازش میکرد. گفت: ای عیسی، آخه تا کی؟ لاستر گفت: ننه جون! من میتونم اون درشکه رو برونم. دیلسی گفت: جفت تونو میکشی. از بدجنسی این کارو میکنی. میدونم خیلی باهوشی ولی خاطرم ازت جمع نیست… لاتسر، بدو خانه را دور زد و به طرف باغ رفت. با یک شاخه نرگس بازگشت. دیلسی گفت: اون که شکسته، چرا یه سالمش را براش نمیآری؟ لاستر گفت: همین یکی رو پیدا کردم. همهشونو روز جمعه بردین کلیسا رو زینت بدین… بن، دست از نک و نال برداشت. وسط نشیمن نشسته بود و گل راست و ریست شده را در مشت گرفته بود و چشمهایش آرام و اسرار آمیز بود. پیش رویش سرکله قندی لاستر دم به دم به عقب برمیگشت تا اینکه خانه از نظر پنهان شد. آن وقت درشکه را کنار خیابان کشاند و در همان حال که بن نگاهش میکرد، پیاده شد و از یکی از چپرها ترکهای شکست…
لحظهای بن در وقفه کامل نشسته بود. سپس زار زد. زاری ازپس زاری دیگر و صدایش بلندتر میشد و به زحمت مجال نفس کشیدن مییافت. چیزی بیش از حیرت در صدایش بود. وحشت بود؛ هول بود، دلهره بیچشم و زبان بود. صدایی بیش نبود و سیاهی چشمهای لاستر لحظهای از میان رفت و گفت: خدای بزرگ. هیس،هیس! باز چرخی زدو کویینی را با ترکه زد. ترکه شکست و آن را دور انداخت و در همان حال که صدای بن به اوج باورنکردنی خود میرسید، لاستر سرافسار را گرفت و به جلو خم شد وهمان وقت هم جیسن از آن سوی میدان خیز برداشت و آمد روی رکاب پرید… صدای بن همچنان در غرش بود، کویینی از نو راه افتاد. پاهایش از نو، بیوقفه به تالاق تالاق افتاد و بار دیگر بن آرام گرفت. لاستر از روی شانه نگاهی سریع به عقب انداخت. بعد پیش راند. گل شکسته روی مشت بن افتاد و همچنانکه قرنیز و سر در باردیگر از چپ به راست به نرمی جاری میشد، چشمهای بن از تو نو تهی و آبی و آرام شده بود وتیرک و درخت، پنجره و درگاهی و تابلو اعلان، هر کدام در جای مقرر خود بود.
« خشم و هیاهو» ویلیام فاکنر، ترجمه صالح حسینی، چاپ چهارم ۱۳۸۱، انتشارات نیلوفر/۳۵۵-۳۵۱