قلیان مادربزرگ؛ داستان کوتاهی از طوبی اکبریان

پاکتهای سیگار در سوپر مارکت به من چشمک می زنند، البته دور از چشم شوهرم! روکش مبل را تازه عوض کرده بودیم، از این رنگ دودی خیلی خوشم می آمد. با آسایش کامل روی مبل لمیده بودم و کتاب قطور “دکتر شریعتی از دیدگاه شخصیتهای بزرگ“ را می خواندم و در بحر کلمات و جملات قلمبه سلمبه ی آن غرق شده بودم “گاهی می شود که نفحات رحمانی دل آدمی را خنک می کند و پرده های غفلت کنار می رود و در آن حال آدمی سراپا شعف و لذت می شود، ولی دوباره همان حالات چرکین باز می گردد و آدمی در زندگی گذشته خود غوطه ور می شود و …” که دیدم پسرم دفتر و خودکار به دست روبروی من ایستاده “چه بنویسم؟” به خود آمدم “چی چه بنویسم!؟ “در مورد موضوع انشاء دخانیات چه بنویسم؟

«خوب بنویس دخانیات بسیار مضر است، بنویس برای ریه خطرناک است، بنویس بوی بدی دارد و عامل بیشتر گرفتاریهاست، نمی دانم یک چیزی بنویس. همه ی اینهایی که گفتم را بنویس و یک کم شاخ و برگش بده.” پسرم کمی تامل کرد و در حالی که می رفت انگار موضوع قابل توجه ای دیده باشد گفت؛ اگر بد است چرا بیشتر کسانی که شما جملاتشان را برای ما می خوانید سیگار می کشند؟! و به کتاب دستم اشاره کرد. به جلد کتاب نگاهی انداختم بله، ژست متفکرانه دکتر علی شریعتی در حال کشیدن سیگار در زمینه سیاه جلد، زیبا و پر ابهت بود و نماد یک روشنفکر به تمام معنا. به قفسه ی کتابهایم نگاهی انداختم، چگوارا، اخوان ثالث و سیمین دانشور و … بله تمام سیگار می کشیدند جوابی نداشتم بدهم، “مامان شما تا حالا سیگار کشیده اید؟” گفتم؛ نه این چه حرفیه!

مادربزرگم روی تخت زیر سایه داربستهای درخت انگور نشسته بود و روبرویش قلیان چوبی با آن تنگ بلورین لاجوردی و طلاکوبش که عکس فتحعلی شاه قاجار روش نقش شده بود و آفتاب و سایه بعد از ظهر، زیبایش را صد چندان می کرد قرار داشت. ننه جان این قلیان رو یکی می بره چاق کنه برام؟ همینکه خواهر بزرگم قلیان را تا وسط حیاط آورد جهشی زدم و قلیان را از دستش قاپیدم و محکم بغلش گرفتم، خواهرم هم غر غر کنان گفت؛ خود شیرین. قلیان کمی از قد خودم کوتاهتر بود. داشتم از خوشحالی ذوق مرگ می شدم، با احتیاط بردمش تو زیرزمین و بدنه ی قلیان چوبی را که مانند عروسی خوش قامت و کمر باریک بود از تنگ بلورین در آوردم و با احتیاط تنگ را با آب تمیز پر کردم و گاو و شترش را هم انداختم توی تنگ و دوباره بالاتنه ی چوبی و خوش تراشش را توی تنگ پر آب گذاشتم و خاکستر کلاهک را خالی کردم و دوباره با زغال سالم و سیاه پر کردم، یکی بزرگ و یکی کوچک، زغال ها را چیدم تا تاثیر همنشینی آنها وقت سوختن را بهتر ببینم و با دقت یک مشت تنباکو تو مشتم زیر آب گرفتم تا خوب شسته بشه و تنباکو ها را محکم چلوندم تا آب از لای انگشتای بهم چسبیده ام بیرون بزنه، زغال ها را آتش زدم و فوت متمادی کردم تا آتش یکی یکی به جان زغال ها بیفتدد وقتی آتش گرفتند، بعد با یک فوت محکم خفش کردم و تنباکوهای شسته رو روی زغالها گذاشتم، این عملیات کاملا حساس بود و باید هر کدام موقع خودش انجام می گرفت و قسمت پر هیجانش تازه شروع می شد، وقتی که نی چوبی قلیان را جا انداختم و ترکیب قلیان درست شد، لبم را به لب نی چسباندم و دمی آرام و با حوصله کشیدم، اوج لذت بود و طعم دهانم تلخ شد و چقدر این تلخی را دوست داشتم و دودها را آرام به بیرون می دادم و بارها این لذت را تجربه می کردم و آهنگ این لذت قل قل تنگ بود و شتر و گاوی که در داخل تنگ بلورین می رقصیدند و اضطراب گناه چاشنی این عیشم بود، آنجا بود که فهمیدم گناه طعم شیرین هم دارد و از همان کودکی گیاه تلخی که مادرم وقت دل درد می داد بخوریم دوست داشتم، شکلات تلخ را دوست داشتم، قهوه ی تلخ شب امتحان را دوست داشتم، و دلستر با طعم تلخش را دوست داشتم و …

صدای مادر بزرگم که فریاد می زد، چی شد این قلیان؟ مرا دستپاچه کرد و سراسیمه پله ها را دو تا یکی کردم و قلیان به بغل بطرف کنج حیاط دویدم و با احترام قلیان را روی بته جقه های قالی پهن شده روی تخت گذاشتم و آرام عقب رفتم، مادر بزرگم تا قیافه حق به جانب من را دید با عصبانیت شیرینی گفت : “الهی جوانمرگ نشی بچه! باز که خاکسترش کردی !»

منبع: روزنامه ابتکار ۱۷ مرداد ۱۳۹۴

امتیاز دهید: post
ممکن است شما دوست داشته باشید
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.