قتل کریستالی؛ داستان کوتاهی از فریبا باکری

مادرم با فریاد اسم تک تک ما را صدا می کرد: فرهاد، فرشاد، فرزاد؛ حتما اتفاق مهمی افتاده بود که این طور داد می زد.با عجله از پله ها پایین دویدم. موقع پایین رفتن؛ از پنجره ی باز راه پله، هوای داغ و شرجی مرداد ماه صورتم را گداخت. شهر ما با حدود ۲۰ کیلومتر فاصله با دریا هوای تابستانی غیر قابل تحملی داشت. همان طور که به طرف مادرم می دویدم برادرهایم را دیدم که هر کدام از گوشه ای به طرف آشپزخانه می دوند. مادرم وسط آشپزخانه ایستاده بود و با عصبانیت دست هایش را به کمرش زده بود. تا چشمش به من افتاد داد زد:
– این شاهکار کدومتونه؟
چشمتان روز بد نبیند؛ ظرف کریستال قدیمی خانم جان روی میز آشپزخانه دو تکه شده و هر کدام از تکه ها به یک طرف افتاده بود. با خودم فکر کردم حتما دسته گل فرشاد و فرزاد است، من که داشتم توی اتاقم کتاب می خواندم. پس با قیافه حق به جانب گفتم:
– مامان من که اصلاً امروز نیومدم تو آشپزخونه.
مادرم چشم غره ای رفت و داد زد که این ظرف توی بوفه بوده و قبلاً شکسته شده. امروز که رفتم برش دارم دیدم دو تکه است؛ آوردم اش اینجا و تا قاتل این ظرف رو پیدا نکنم از ناهار خبری نیست. نگاهی به برادر هایم انداختم، هر دو طوری مظلومانه ایستاده بودند که ناخودآگاه آدم حکم به بی گناهی شان می داد. مادرم با بی صبری منتطر جواب ما بود. فریاد زد:
– خب، چی شد؟
صدای هیچ کداممان در نمی آمد. در همین لحظه پدرم که از صدای فریاد مادر از خواب پریده بود با چشمانی خواب آلوده به آشپز خانه آمد و گفت:
– چه خبر شده خانم !
مادرم دوباره آمپرش بالا رفت. فریاد زد:
– بیا ببین بچه های عزیزت چه دسته گلی آب داده ان.کریستال قدیمی خانم جان را شکسته ان و صداش رو در نیاورده ان.
پدرم با دلخوری و ملایمت جواب داد:
– خب حالا مگه چی شده خانم؟؟ شکسته که شکسته. اصلاً فدای سر هممون.
و زیر لب غر زد:
– خدا بیامرز تا زمانی که زنده بود یه جور، الانم که رفته باز هم اتیشش دامنمونو می گیره.
مادرم دیگر واقعاً جوش آورده بود. هیچ وقت انقدر عصبانی ندیده بودم اش. حتی هفته پیش که موقع توپ بازی شیشه بزرگ هال را پایین آوردیم، انقدر عصبانی نشده بود؛ تازه هیچ کدام هم گردن نمی گرفتیم. در واقع شوت من شیشه را پایین آورده بود. ولی انقدر قسم خوردیم و گریه و زاری کردیم که کار گربه بوده و قیافه حق به جانب از خودمان نشان دادیم که مادر بیچاره ام چاره ای نداشت که قبول کند. خلاصه خانه ی ما یک جای سالم نداشت. هر وقت هم خرابکاری می کردیم که معمولاً دسته جمعی انجام می دادیم؛ گردن گربه و مرغ و خروس های حیاط و یا کلاغی که انتهای باغمان بالای درخت چنار لانه داشت می انداختیم. با نگاه از برادر هایم پرسیدم:
– کار کدومتونه؟
آنها به من دروغ نمی گفتند. با ایما و اشاره جواب دادند که کار آنها نبوده. با خودم فکر کردم کار من هم که نیست شاید این بار واقعاً کار گربه ها بوده. مادر دوباره داد زد:
– این طوری نمیشه. من دیگه اینجا نمی مونم. می خوام دو روزی برم خونه خواهرم.
مادرم گاهی منزل خاله جان می رفت، ولی همیشه ما را هم می برد. ما هم توی حیاط بزرگ خاله جان با دختر خاله و پسر خاله ها بازی می کردیم. خاله جان هم گاهی با بچه ها می آمدند و با اینکه توی یک شهر زندگی می کردیم، ولی شب را می ماندند. ما بچه ها هم دلی از عزا در می آوردیم و از ساختن شهر گلی ته باغ گرفته تا آب بازی توی حوض بزرگمان تا طناب بازی و وسطی بازی ای باقی نمی ماند که انجام نداده باشیم. مادرم با سرعت سمت اتاقش رفت و در را محکم بست. پدرم نگاهی به ما کرد و گفت:
– اعتراف کنید کار کدومتون بوده؟
ما که برای اولین بار واقعاً بی گناه بودیم عجز و لابه ای می کردیم که دل سنگ هم آب می شد.پدرم کوتاه آمد و داد زد:
– بسه! سرسام گرفتم. از جلوی چشام دور شید.
ما هم دویدیم توی حیاط پشتی و زیر سایه ی درخت انجیر روی پله های ایوان خانه نشستیم. بعد از چند دقیقه مادر را دیدیم که با ساک کوچکی در دست در حال بیرون رفتن از خانه است. دنبالش دویدیم و صدا زدیم:
– مامان کجا می رید؟ به خدا کار ما نبوده!
مادرم فریاد زد:
– آره منم باور کردم.
در را محکم زد و رفت. به بچه ها گفتم:
– شما بمانید، من می رم دنبال مامان و برش می گردونم.
به دنبال مادرم از خانه بیرون زدم. مادرم به سر کوچه رسیده بود و من هم دویدم تا به او برسم. در همین موقع تلفنش زنگ خورد. گوشی را برداشت و گفت:
– آره راه افتادم؛ تا یه ربع دیگه اونجام. اونقدر این وروجک ها گریه و زاری کردند که دلم سوخت، ولی چاره ای نداشتم. مگه می شد به این راحتی از دست اینا خلاص شد؟ اگه چیزی به جز کریستال خانم جان بود نمی شد. ولی به دو روز نفس کشیدن می ارزید. پریوش و ماهرخ اومدن؟ خوب زود باشید حاضر بشید تا رسیدم راه بیفتیم که زود تر برسیم. دلم برای آب تنی بدون دغدغه لک زده. خشکم زده بود. لحظه ای دلم برای مادرم سوخت. عجب فیلمی بازی کرده بود. یاد آن وقت هایی افتادم که وقتی دریا می رفتیم، مادرم فقط حوله به دست کنار ساحل می ایستاد و ما را نظاره می کرد. بدون حرف برگشتم. پدر با اوقات تلخی داشت جدول حل می کرد. بدون گفتن ماجرا به آشپزخانه رفتم تا برای ناهارمان فکری بکنم. املت های مرا همه خیلی دوست داشتند.

منبع: روزنامه ابتکار ۱۸ مرداد ۱۳۹۴

امتیاز دهید: post
ممکن است شما دوست داشته باشید
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.