پنج سال و نیم می گذرد؛ داستان کوتاهی از فرشید خیرآبادی
پنج سال و نیم می گذرد. رامین به بیرون نگاه میکند، نگاه که نه غرق شده است… .
پنجره ای زنگ زده با شیشه هایی کثیف و پر از لک گرد و غبار و چیزهایی زرد و قهوه ای مالیده شده بر آن. ساختمان های سیمانی همچون معماری اردوگاه سرخ در دید است، همه چیز یکسان با دستور ساختی یکسان و پرداختی بیمارگونه. توسی سیر با لکه های بزرگ نم لوله ها و فاضلاب ها بر سیمان، نور گیر هایی خفه، پنجره های کوچک که تنها چراغ های سقفی درون اتاق ها را نمایش می دهند. هر چه سر بگردانی جز این چیزی نمی بینی. محال است زندگی را از درون پنجره ببینی هر چند همه در خانه ها هستند چون شب زمستانی اوایل دی ماه است و کسی نیازی به گشتن در شهر ندارد و می خواهد در جایی خود را بتپاند، جایی شبیه خانه.
رامین همچنان ایستاده و به هیچ می نگرد. توی اتاق خواب هستیم و من می خواهم مجبورش کنم مردک پلشت را بکشد. خودم دیگر نمی توانم ولی او میتواند. رامین خوب میداند اگر او زنده بماند رنج بزرگی مدام در زندگی اش تکرار می شود از شکلی به شکل دیگر. می داند اما نمی خواهد بفهمد، باید خاطراتش را برایش زنده کنم تا بفهمد که چاره ای نیست، راهی نیست، بازگشتی نیست. او سال ها ست تلاش می کند و در لحظاتی که می تواند نتیجه زحماتش را ببیند مردک پلشت همه چیز را نابود میکند. مردک، ناتوان و بی چیز و بد بخت است و توانایی بجز کشتن امید و نابودی آرزو های اطرافیانش ندارد. سرخوردگی های هزاران ساله اش را خروار خروار بر سر اطرافیانش میریزد با مسخره کردن و نا امید کردن.
رامین مدام از این کار به آن کار می پرد تا بتواند زودتر نتیجه بگیرد و به او نشان دهد که بد بخت نیست و او دست از سرش بردارد و راحتش بگذارد و مسخره اش نکند؛ اما نمی فهمد که برای انجام هر کاری و گرفتن نتیجه باید زمانی بگذارد و مردک نمی گذارد او سر فرصت کار کند و نمی خواهد که بگذارد. و رامین با پریدن به این کار و آن کار نمی توانست و نمی تواند پیروزی کسب کند و مردک پلشت دقیقا همین را می خواست: ضعف در دیگران، تا آن را بزرگ کند و سر دست بگیرد و مسخره کند و دست بیاندازد شان.
مردک ترس و اضطراب دایمی داشت بخاطر کودکی وحشتناک اش و دایم دست به تلاش های مضبوحانه می زد تا بتواند دیگران را در حقارت و بی چیزی نگه دارد و از این راه بتواند فرو مایگی خودش را پنهان کند.
رامین مهندسی برجسته بود که در تمام دوران تحصیلش او را با کسی مقایسه می کرد که دزدی تمام عیار و آدم فروشی کم نظیر است و دارایی او را به رخ رامین می کشید. تا اینکه رامین دانشگاه را رها کرد و به سمت کار کشیده شد تا بتواند از زیر بار این سرخوردگی ها خود را بیرون بکشد… حالا سالهاست رامین را مسخره می کند که او حتا نتوانسته مدرک دانشگاهی بگیرد که همه ی آدم های این روزگار دارند. مردک دوباره نقطه ضعف رامین را یافته بود و می دانست چگونه باید با آن رامین را از پا در بیاورد.
رامین در دوران رکود های اقتصادی پی در پی وارد کار شده بود و هر چند تلاش بسیار می کرد، تیز هوش بود و سنجیده، اما زیر حرف های مردک که می گفت: «نه! این کارا جواب نمیده. کی توی این روزا از این چیزا میخره؛ بیخودی تبلیغ میکنی، همش ضرر میشه و مجبوری این کارو تعطیل کنی.» نتوانست دوام بیاورد و خودش را جمع و جور کند و چند بار پشت سر هم ورشکست شد و همانگونه که مردک می خواست شد، نتوانست جان سالم در ببرد و زانو زد.
رامین دوباره به دانشگاه رفت و این بار تمام اش کرد حالا مردک پلشت که پیشتر دانشگاه را دست مایه آزار دادن می کرد حالا می گفت: «ای بابا! تو سر سگ میزنی همه مدرک دارن دیگه، به چه دردی میخوره؟» و حالا نداشتن اموال را دست آویز آسیب زدن کرده بود.
همه ی اینها را به یادش انداختم و گوش زد کردم که راهی باقی نمانده جز کشتن این پلیدی. تا نمیرد رنج هایش پایان نمی یابد. رامین با یاد آوری این خاطرات به شدت عصبی و خشمگین شد. این مدت که با او حرف میزدم روی تخت نشسته بود، به یکباره ایستاد و از اتاق بیرون رفت ، وارد راهرو شد و از آنجا به آشپزخانه رفت. در یخچال را باز کرد و دنبال چیزی میگشت که بخورد. هنگام ناراحتی بسیار می خورد تا خشم خود را فرو نشاند. تنها نوری که به تاریکی زندگی اش می تابید چراغ یخچال بود. چیزی یافت و با عجله می خورد انگار کسی می خواست از او بگیرد و نگذارد او آرام شود. من چیزی نگفتم و فقط نگاه میکردم. وقتی از خوردن خسته شد آمد و روی کاناپه افتاد. دوباره شروع کردم نمی خواستم سرد شود، امشب باید کارش را تمام می کرد. مردک پست باید می مرد. تا خواستم حرف بزنم رامین گفت: «می دونم که تا او زنده باشه هیچ کارم به نتیجه نمیرسه و آخرش باید توی بدبختی و کنار خیابون بمیرم. باید بمیره تا من آزاد بشم، ولی نمی دونم چجوری کارش رو بسازم.»
گفتم: «همونجوری که منو کشت.»
من پنج سال و نیم پیش زیر فشار های روانی مردک پست، خودم را از بالای پل عابر پیاده اتوبان به پایین پرت کردم و مردم.
ادامه دادم: «اون هر شب از خیابون نزدیک اتوبان رد می شه و تو میتونی با اتومبیلت کارو تموم کنی وگرنه اون کارتو می سازه، همونجوری که منو کشت و بازم مسخرم میکنه و میگه: « بی عرضه بود بابا. خودش رو کشت چون هیچی نبود. آخرش باید کنار خیابون می مرد. اینجوری زودتر مرد.» ».
رامین که هنوز روی کاناپه دراز کشیده بود نشست، سرش را پایین انداخت و در فکر فرو رفت… .
امشب می توانست خوب یا بد باشد.