بازگشت جوجه رنگی، داستان کوتاهی از مسعود قادری آذر

مرگ جوجه‌ها از زمانی آغاز شد که خواهر بی‌محابا از پله‌ها پایین آمد. خواهرِ بزرگ از روی جوجه‌‌ی خواهرِ کوچک رد شد و اثری که بر جای گذاشت، محتویات همان تخم‌مرغی بود که جوجه از آن درآمده بود، همراه تعدادی پَر.
شش بچه بودیم و شش جوجه رنگی از شش رنگ مختلف برایمان خریده بودند. مال من زرد بود. شاید هم قرمز یا بنفش. اما سبز نبود. جوجه‌ی سبز مال برادر وسطی بود که کارش درست بود.
جوجه‌ها یکی یکی سقط شدند. یکی را گربه خورد، یکی را همسایه برد، یکی مرض لاعلاج گرفت، آن یکی گم شد. جوجه‌ی سبز سخت‌جان بود و خوش‌شانس که صاحبی همچون وسطی داشت. خانواده اسباب و طاقت نگهداری از جوجه‌ی سبز را نداشتند. رشد ناگزیرش سبب شد بفرستندش روستا. چند صباحی بعد در سفری که به روستا داشتیم با خروس سفیدِ خوش قدوقامتی روبرو شدیم که می‌گفتند همان است. بچگی‌هایش ما بچه‌تر از آن بودیم که نر یا ماده بودنش را تشخیص دهیم. خروسِ سفید، مرغِ کبود یا جوجه سبز فرقی نداشت چراکه ما راضی و بدون پرداخت هزینه‌ای بابت رشد و تعلیم و تربیتش، به شهر برش گرداندیم. در شهر سرگرمی‌های روستا را نداشت. پس بلافاصله وارد گود مسابقه شد و چندی نگذشت که به قهرمان بلامنازع خروس جنگی‌های محله بدل شد. من و برادر وسطی افسار خروس در دست، به دنبال رقیب در کوچه‌های شهر می‌گشتیم. اما کسی یا خروسی را یارای مبارزه با جنگنده روستایی نبود.
یک روز ظهر که از مدرسه برگشتیم، بوی مطبوعی فضای خانه را پر کرده بود. بوی بهترین غذای جهان آن زمان، یعنی چلو مرغ که ویژه‌ی مناسبت‌ها و میهمانی‌ها بود. از شوق غذا، جنگنده را از یاد بردیم و دلی از عزا درآوردیم. بعد از ناهار اما اثری از او ندیدیم. چلو مرغ نبود، چلو خروس بود. ما حکمت بازگشت جوجه رنگی را ندانستیم و صلح انگاشتیم.

امتیاز دهید: post
ممکن است شما دوست داشته باشید
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.