هیاهو در شیب بعد از ظهر؛ داستان کوتاهی از مصطفی مستور
برای کیارنگ علایی
شهرام گفت: «فری، همین جا بزن کنار. زیر اون درخت جون می ده واسه عرق خوری، مردیم از تشنگی.» سرش را برد توی موهای یاسمن و آهسته چیزی توی گوشاش گفت و بعد بلند بلند خندید.
فریدون از توی آینه پشت سرش را نگاه کرد و فرمان را به سمت راست چرخاند. ماشین را توی سراشیبی تندی نگاه داشت و ترمز دستی را کشید. گفت: «اینم بهشت این هفته.»
اوایل پاییز بود و باد سردی میپیچید توی درختهای کنار جاده و نکشان را تکان میداد.
پریسا از روی صندلی جلو گفت: « کاش میترا هم بود. » و برگشت به الیاس نگاه کرد. گفت: « بیداری؟»
الیاس سرش را به شیشهی پنجره تکیه داده بود و دستاش را گذاشته بود روی دوربینی که از گردناش آویزان بود. چشمهاش را باز کرد و گفت: « رسیدیم؟»
فریدون گفت: «من میرم یه جای خوب پیدا کنم.» و از شیب کنار جاده پایین رفت.
شهرام گفت: « یخدون رو من میآرم.» و رفت به طرف صندوق عقب.
یاسمن و پریسا دستهای هم را گرفته بودند تا وقتی از شیب پایین میروند لیز نخورند.
الیاس از ماشین که پیاده شد چشمهاش را تنگ کرد و زل زد به دوردست. به کوهها که نکشان هنوز از برف سفید بود. بعد نگاه کرد به دامنهی کوه که خانهی چوبی فرسودهای لای درختهای آن جا بود. آخر سر خیره شد به آسمان که تکه ابر بیقوارهای در افق یک دستیاش را به هم زده بود.
فریدون از زیردرختی فریاد زد: « بیا پایین دیگه خوشگله! داری چی کار میکنی؟ تا حالا آسمون ندیدی؟»
شهرام دراز کشیده بود و سرش را گذاشته بود روی پاهای یاسمن. بطری سبز کوچکی را با فاصله بالای دهاناش گرفته بود و آن را کج کرده بود. گفت: « میخورم به سلامتی یاسمن و فری و پریسا و میترا. به سلامتی خودم. خودِ خودِ خودم. خودِ خیلی خوبم که هیشکی قدرش رو نمی دونه مگه خودم. و میخورم به سلامتی این الیاس خوشگله . این شازده پسر که در روزگاری که آدمهاش واسه بیداری هم تره خرد نمیکنند، هنوز واسه یه خواب ناقابل اوضاعش رو به راه نشده.»
منظورش خوابی بود که الیاس سه شب قبل دیده بود. خواب ناواضحی درباره فرشتهای که زیر باران شدیدی حسابی خیس شده بود و همین طور که بال بال میزد سعی میکرد در خواب چیزی به الیاس بگوید.
شهرام بطری را خم کرد و مایع سرخی از شیشه ی سبز ریخت توی دهاناش. بطری را همان طور نگهداشت تا دهانش پُر شد و کمی از مایع سرخ ریخت روی دامن یاسمن.
فری دستاش را انداخت گردن پریسا و زل زد به لیوان توی دستاش. گفت: « من اما میخورم اولا به سلامتی این بت خوشگلم یعنی پریسا جون. دویما واسه الیاس خان صوفی که دعا میکنم هرچی زودتر عقلش برگرده سرجاش و از ترک بزنه بیرون. سیوما به سلامتی این سرسره ی بیپدر و مادر که امروز سوار شدن روش حسابی داره کیف می ده.»
پریسا خندید و گفت: « عزیزم، کدوم سرسره؟ من که چیزی نمی بینم.»
یاسمن گفت: « پریساجون، لیوان رو ازش بگیر. داره زیاده روی میکنه »
الیاس ایستاد و زل زد به دور دست. گفت: « میرم چندتا عکس بگیرم. زود برمیگردم.» و دور شد.
فری نگاه کرد به الیاس که در نظرش انگار از پشت شیشه ماتی، محو و ناپیدا بود.
گفت: « اولش باس از پلههاش بری بالا. بالا و بالا و بالا. بعد باس بیای پایین. لییییییییز بخوری بیای پایین. رفتن بالا آسون. پایین اومدن سخت. ببخشید اشتباه شد، رفتن بالا کار هرکول، اومدن پایین کار میمون. یعنی آسون. بالا سخت، پایین آسون. امروز چند شنبهس؟»
دقیقهای کسی چیزی نگفت. سکوت بود و صدای باد که می پیچید توی درختان.
– « کسی نمیدونه امروز چند شنبهس؟»
لحناش طوری بود انگار داشت کسی را تهدید میکرد.
شهرام گفت: «فرض کن هفت شنبهس. خوب، که چی؟ گور بابای هرچی چند شنبهس.»
بطری سبز خالی را گذاشت جلو چشمهاش و از پشت آن زل زد به فری. صورت فری از پشت شیشه کش آمد و پهن شد و بعد پیچ خورد تا چشمهاش رفت توی بینیاش، تا دهاناش رفت توی چشمهاش. شهرام زد زیرخنده و نشست. بس که خندیده بود اشک جمع شده بود توی چشمهاش.
فری گفت: «خیلی خوب، هفت شنبه. گرچه به نظر من فرقی نمیکنه. منظورم اینه که جمعه و سهشنبه و هفتشنبه همه سر و ته یه کرباسند. صبح تا ظهر عینهو بالا رفتن از سرسره می مونه اما همین که اذون رو گفتند ورق برمیگرده. منظورم اینه که با صدای اذون میریم تو سرازیری. انگار بعدازظهر که میشه لییییییز میخوریم و با سرعت نور میریم توی شب. لامسب. به نظر من هر روز یعنی سرسره سواری.»
ماشینی به سرعت از جاده گذشت و صدای موسیقیای که از آن بیرون می ریخت آن قدر بلند بود که کسی بقیهی حرف های فری را نشنید.
فری گفت: «پریسا جون نظر تو چیه؟ موافقی؟»
پریسا لیوان خالی را از دست فری گرفت و گذاشت روی زمین. گفت: « با چی؟ با چی موافقم؟»
باز همه سکوت کردند. این بار آن قدر سکوت شان طول کشید که سوال پریسا از ذهن همه پاک شد. حتی خودش.
الیاس دستاش را کشید روی دیوارهای چوبی خانهی فرسودهی جنگلی و به پیرزنی که توی درگاه ایستاده بود گفت که میخواهد از خانهی او عکس بگیرد. گفت دوست دارد از او هم عکس بگیرد. از او و خانهاش با هم.
پیرزن گفت: « از من؟» و لبخند زد. عینک آفتابی تیرهاش را روی چشمهاش جا به جا کرد و روسریاش را کشید جلو. ایستاد جلو خانهاش.
الیاس عقب رفت تا زاویهی مناسبی برای عکاسی پیدا کند. روی تکه سنگی ایستاد و از چشمی دوربین به خانه چوبی و زنی که جلو خانه ایستاده بود خیره شد. برای لحظهای احساس کرد دارد از مدل لباسی در پاریس عکس میگیرد! گفت: « لطفا تکان نخورید.» گفت:« عالیه.» گفت: «تموم شد.»
بعد جلوتر رفت و چند عکس دیگر از صورت پیرزن گرفت. بعد از پنجرهی بستهی خانه عکس گرفت. بعد، باز چند عکس از صورت پیرزن گرفت. این بار با سایههای موربی که نور روز روی صورتاش انداخته بود. کارش که تمام شد انگار از شیب تندی بالا رفته باشد یا سنگ درشتی را جا به جا کرده باشد، خیس عرق شده بود. دوربین را به گردناش انداخت و به نک کوه نگاه کرد.
گفت: «عکسها رو که چاپ کردم براتون میفرستم.»
این را که گفت زل زد توی عینک پیرزن. و ناگهان انگار چیزی، چیزی واضح و تکان دهنده را کشف کرده باشد یک قدم عقب رفت و احساس کرد هیچ وقت در عمرش این قدر احمق نبوده است. احساس کرد این حماقت به شدت وضوح برفهای نک کوه یا تکه ابر ته افق یا بادی که میپیچید توی کوهستان یا حتی واقعیت کفشهاش بدیهی است.
توی ماشین که نشستند یاسمن گفت: « الیاس خان عکاسی کردی؟»
فری بطری سبزی را از پنجرهی ماشین بیرون انداخت و گفت:« damn! God »
پریسا گفت: « اون بالا خوش گذشت الیاس خان؟ »
الیاس بند دوربین را از گردناش بیرون آورد و زل زد به خانه چوبی توی دامنهی کوه. خانه، انگار لکهی قهوهایِ رنگ و رو رفتهای بود بر زمینه یکدست سبز جنگل.
ماشین که راه افتاد شهرام گفت: « یاسی ما یه سؤال کرد، خوشگله. پرسید چیزی هم شیکار کردی، شازده؟»
الیاس آهسته، خیلی آهسته، آن قدر که تنها خودش صدای خودش را شنید، گفت: « خفه شید.» و بعد دریچهی پشت دوربیناش را با دقت باز کرد تا نور حلقهی فیلم توی دوربین را سیاه کند.
منبع: جن و پری