داستان کوتاه «صداها در فضا و در شب» نوشتۀ ولفگانگ بورشرت
تراموا در بعدازظهری که از مه مرطوب بود پیش میرفت. بعدازظهر خاکستری بود و تراموا زرد و محو، ماه دسامبر بود و کوچه خالی و خاموش و بینشاط بود و رنگ زرد تراموا در بعدازظهر شناور شده بود. اما در تراموا کسانی نشسته بودند، گرم و نفس زنان و مضطرب؛ پنج شش نفر در تراموا بودند، آدمهایی نامشخص و تنها در بعدازظهر دسامبر، اما گریبان خود را از مه مرطوب نجات داده بودند. زیر چراغهای کوچک امیدبخش نشسته بودند و سخت تنها بودند. فقط پنج شش نفر بودند؛ تنها و نفسنفسزنان؛ و بلیتفروش ششمین نفر بود. در آن عصر مهآلود و خلوت با دکمههای برنجی ظریفش در تراموا بود و بر شیشههای مرطوبی که براثر نفسها مه گرفته بود، چهرههای درشت اخمآلود میکشید. تراموا با سرعت و با تکانهای شدید پیش میرفت. زرد، در دل دسامبر. در تراموا پنج نفر از مه نجات یافته نشسته بودند و بلیتفروش سرپا بود و آقای سالخورده که در زیرچشمهایش کیسههای اشک پر از چین و چروک بود، دوباره با صدای خفی، شروع به صحبت کرد: «در فضاست و درشب، یا فقط در شب! این است که آدم خوابش نمیبرد. آری، فقط به این علت است. یگانه علتش صداهاست. باور کنید که فقط به علت آن صداهاست.»
آقای پیر اندامش را به جلو خم کرد. کیسههای اشک آهسته تکان خوردند و انگشت سبابه او که به طور عجیبی براق بود مستقیما بهطرف سینه پیرزنی که روبرو نشسته بود دراز شد. زن با سروصدا از دماغ نفس کشید و به انگشت سبابه براق و هیجان زده مرد چشم دوخت. همانطور با سروصدا از راه دماغ تنفس میکرد. چارهای نداشت، زیرا زکام زمستانی سختی گرفته بود که تا ریههایش نفوذ کرده بود. اما با وجود این، اشاره انگشت براق زن را به هیجان آورده بود. دو دختر که در آن سر تراموا نشسته بودند با هم پچپچ میکردند، از وجود صداهای شبانه خبر داشتند؛ آنها بیش از هرکس دیگر از این صداها باخبر بودند، اما همان طور پچپچ میکردند و نیز از همدیگر خجالت میکشیدند و بلیتفروش برشیشههای مه گرفته چهرههای درشت اخمآلود میکشید. و باز مردجوانی در تراموا نشسته بود؛ چشمانش را بسته بود و چهرهاش زرد بود با چهره زرد زیر نور کدر چراغ نشسته بود و چشمانش را چنان بسته بود که گویی در خواب است. و در بعدازظهر مهآلود و خلوت، تراموای زرد شنا میکرد و راه به جلو باز میکرد. بلیتفروش چهره اخمآلودی برشیشه کشید و به مرد سالخورده که کیسههای اشکش آهسته تکان میخورد گفت: «آری، درست است؛ صداها هست، انواع صداها. و طبعا شبها بیشتر است.»
دو دختر در ته دل خجالت کشیدند و به پچپچشان ادامه داداند و یکی از آنها با خود فکر کرد: «شبها، بیشتر شبها!». مردی که کیسههای اشک چشمش تکان میخورد انگشت براقش را از سمت پیرزن زکامی کنار کشید و به طرف بلیتفروش دراز کرد و آهسته گفت: «گوش کنید چه میگویم. صداها هست! در فضا، در شب و آقایان محترم، خانمهای محترم…»
انگشت سبابهاش را از بلیتفروش برگرداند و به طرف آسمان گرفت: «میدانید صدای چه کسانی است؟ این صداها در فضا و درشب هیچ میدانید که صداهای چه کسانی است؟»
کیسههای اشک در زیر چشمهایش آهسته تکان خوردند. چهره جوان که در آن سر تراموا نشسته بود زرد بود و چنان که گویی در خواب باشد چشمهایش بسته بود. مرد سالخورده که کیسههای اشک داشت زمزمه کرد: «صدای مردههاست. بیشتر صدای مردههاست. صدای مردهها، آقایان محترم، خانمهای محترم. عدهشان خیلی زیاد است، تا شب میرسد در فضا جمع میشوند. مردهها زیادند. خیلی زیادند. چونکه همه قلبها پر است. قلبها مالامال است و مردهها فقط میتوانند در قلب مردم جا بگیرند. اینطور نیست؟ اما مردهها خیلی زیادند و نمیدانند کجا بروند؟»
دیگران که در این تراموای بعدازظهر بودند نفسها را در سینه حبس کردند. فقط جوانی که چشمهایش را بسته بود چنان که گویی در خواب باشد، نفسی عمیق کشید. پیرمرد انگشت براقش را به ترتیب به سوی کسانی که حرفهای او را گوش میدادند دراز کرد. به سوی دخترها، بلیتفروش و زن سالخورده. و بعد هم زمزمه کرد: «این است که آدم خوابش نمیبرد. برای همین است. در فضا خیلی مرده هست؛ بیجا و ومکان. تا شب سروصدا به راه میاندازند و برای خودشان بیدارند. این است که آدم خوابش نمیبرد. مردهها خیلی زیادند، مخصوصا شبها. تا همهجا غرق سکوت میشود آنها دهن باز میکنند و تا کوچه خلوت میشود آنها پیدایشان میشود. آنها شبها میتوانند حرف بزنند. این است که آدم خوابش نمیبرد.»
پیرزن زکام با سروصدا از دماغ نفس کشید و به کیسههای اشک پیرمرد که آهسته زمزمه میکرد چشم دوخت. اما دخترها همانطور پچپچ میکردند. دخترها شبانگاه صداهای دیگری میشنیدند، صداهایی شبیه صدای مردی که به سمت آنها میآمد و این صداها را بیشتر شبها میشنیدند. پچپچ میکردند و از همدیگر خجالت میکشیدند و هیچ یک از آن دو نمیدانستند که دیگری هم شبها در رویاهایش صدا میشنود.
بلیتفروش بر شیشه مرطوب مهآلود، چهرهای درشت کشید و گفت: «آری، مردهها. شبها توی فضا میلولند. بالای بستر ما این است که نمیشود خوابید، درست است.»
زن سالخورده دماغش را بالا کشید و با سر تصدیق کرد و گفت: «مردهها، آری، مردهها؛ صدای مردهها بالای بسترها! درست است کاملا روی سرِ ما.»
و دخترها نگاه مردان بیگانه را احساس میکردند و چهرهشان در این تراموای عصر خاکستری برافروخته شد. اما چهره جوان پژمرده بود و در گوشه خودش تنها بود و چنان که گویی در خواب باشد چشمانش را بسته بود. ناگهان پیرمردی که کیسههای اشک داشت، انگشت براقش را به گوشه تاریکی که جوان نشسته بود برگرداند و زمزمهکنان گفت: «آری، جوانها! آنها میتوانند بخوابند. عصرها، شبها، در دسامبر، همیشه میتوانند بخوابند صدای مردهها را نمیشنوند؛ جوانها میخوابند و صداهای مخفی را نمیشنوند، فقط ما گوش معنوی داریم. ما پیرها! گوشهای آنها صداهای شبانه را نمیشنود. آنها میتوانند بخوابند.»
انگشت سبابه پیرمرد از دور با تحقیر به سوی جوان پژمردهرو دراز شد د دیگران با هیجان نفسنفس زدند. فورا جوان افسردهرو چشمهایش را باز کرد و ناگهان بلند شد و تلوتلو خوران به طرف مرد سالخورده آمد. انگشت سبابه در کف دست پنهان شد و کیسههای اشک لحظهای از حرکت بازماند. جوان افسردهرو دستش را به سمت صورت پیرمرد آورد و گفت: «لطفا سیگارتان را دور نیندازید. خواهش میکنم به من بدهید. سرم گیج میرود. کمی هم گرسنهام. ته سیگارتان را به من بدهید. ممکن است حالم را بهتر کند. چون سرم گیج میرود.»
با شنیدن این حرف، کیسههای اشک، اشک پس داد و چین و چروک آنها تکان خورد. پیرمرد کمی غمزده و محجوب شد و گفت: «آری، رنگتان زرد شده. مثل این که حالتان هیچ خوب نیست. پالتو ندارید. در ماه دسامبر هستیم.»
جوان افسرده جواب داد: «میدانم آقا، خودم میدانم. مادرم هر روز صبح میگوید پالتو بپوش ماه دسامبر است. میدانم، اما مادرم سهسال است که مرده، خبر ندارد که من دیگر پالتو ندارم. مادرم هرروز صبح میگوید در ماه دسامبر هستیم. اما کسی که مرده از موضوع پالتو چه خبر دارد؟»
جوان ته سیگار روشن را گرفت و تلوتلو خوران از تراموا پایین رفت. در بیرون، مه بود، بعدازظهر و دسامبر بود و جوان زردرو با سیگاری در میان لبها در خلوت مه فرورفت و به طی عصر پرداخت. گرسنه بود، بیپالتو بود، مادرش مرده بود و ماه دسامبر بود. در درون تراموا دیگران نشسته بودند و دیگران نفس در سینه حبس کرده بودند. کیسههای اشک آهسته و اندوهبار تکان میخورد و بلیتفروش بر شیشه چهرههای درشت اخمآلود میکشید. چهرههای درشت اخمآلود.
مترجم: رضا سیدحسینی
حروفچین: علی چنگیزی