شایسته آنیم که پاییز را دوست بداریم؛ محمود درویش

ما شایسته‌ی آنیم
که واپسین لحظه‌های این پاییز را
دوست بداریم و بپرسیم:
آیا در این مزرعه
جایی هست برای پاییزی نو،
تا بدن‌هایمان را
چون ذغال
در آن رها کنیم؟
پاییزیْ برگ‌هاش همه در نقاب طلا.
ای کاش
برگِ انجیر بودیم،
یا حتی علفی ازیادرفته
تا تغییر فصول را می‌دیدیم!
ای کاش
با جنوبِ چشم‌ها
بدرود نگفته بودیم
و می‌پرسیدیم
از آنچه پدرانمان
حین فرار زیر ضربِ خنجر
می‌پرسیدند.
باشد که شعر و نام خدا بر ما رحم آورد!
ما شایسته‌ی آنیم
که گرما بخشیم
شب زنان گل‌چهره را،
و سخنانی به زبان آریم
که شبِ دو غریبه را
کوتاه و کوتاه‌تر کند
– دو غریبه که در انتظارند فرارسیدنِ شمال را به قطب‌نما.
پاییز است
و ما شایسته‌ی آنیم
که بوی این پاییز را بشنویم
و از شب، رؤیایی بطلبیم.
رؤیا را نیز
– چون خودِ رؤیابینان –
بیماری هست؟
پاییز است، پاییز.
آیا بر گیوتین
خَلْقی زاده می‌شود؟
ما شایسته‌ی آن‌گونه مُردَنی هستیم
که آرزویش را داریم.
باشد که زمین در سنبله‌ای پنهان شود!

محمود درویش
مترجم: عباس شهرابی فراهانی

امتیاز دهید: post
ممکن است شما دوست داشته باشید
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.