طلوع؛ شعری از فریدون مشیری
چشم صنوبران سحر خیز
بر شعله بلند افق خیره مانده بود.
دریا، بر گوهر نیامده! آغوش می گشود.
سر می کشید کوه،
آیا در آن کرانه چه می دید؟
پر می کشید باد،
آیا چه می شنید، که سرشار از امید،
با کوله بار شادی،
از دره می گذشت،
در دشت می دوید!
***
هنگامه ای شگفت،
یکباره آسمان و زمین را فرا گرفت!
نبض زمان و قلب جهان، تند می تپید
دنیا،
در انتظارمعجزه …:
خورشید می دمید!
فریدون مشیری