داستان کوتاه «فقط دو ساعت» نوشتۀ فرشید خیرآبادی

سرما حرکت می کند. از انگشتانت بالا می آید و زیر لباس هایت پیش می رود؛ لباس هایی که «روی هم روی هم» پوشیده ای تا تو را در سرما سرپا نگه دارد. به آرامی از درون، سرد می شوی و حرکاتت کند می شود. دست خودت نیست، سرما روی عظلاتت نشسته است.
ساعت نخست، ماه عسل «پُست نگهبانی» ات است. خوب می دانی که چه پیش می آید و تلاش می کنی با تکان دادن بدنت و نرمش کردن به خودت بقبولانی که شب تمام خواهد شد و تو در ادامه ی شب ادامه خواهی یافت. به خودت می گویی که دوام خواهی آورد.
در ارتفاع ده متری از زمین، اتاقکی که چهار سوی آن تا نیمه، فلزی و بالایش شیشه خوابیده، تو را در آغوش گرفته است. تو از پله ها بالا آمدی و به اتاقک رسیدی تا بیرون را بپایی که جنبنده ای تکان نخورد. هر چند که نه میتوانی و نه میخواهی که چیزی در بیرون ببینی. از ترسِ شب و سیاهیِ سرما حواست را با دید زدن به نوشته های روی دیواره ی اتاقک پرت می کنی. می خوانی حرف ها و یادگاری هایی که از سر سوزش سرما و درد شب بر دیواره نگاشته شده اند با دستان نگهبانانی که به آنها «پُستی» می گویید. طرح هایی پیچ در پیچ وُ هم هیچ از پُست نگهبانی های پیشین … .

اکنون یک ساعت گذشته است که اینجا ایستاده ای و همه ی گرمایی که از خوابگاه با خود آورده بودی ته کشیده است. دیگر آن گرما که روی پوستت و لا به لای لباس هایی که بر تن داری نشسته و تا روی اورکوت ات پیش آمده بود، رنگ باخته است. دیگر از گرمی و نور شعله های بخاری که با جرقه هایی رخشان به آسمان می پرید، تنها خاطره ای گنگ و آزار دهنده در ذهنت بر جای مانده است. انگار گرما را دیگر نخواهی فهمید و حرارت، حسرتی ابدی خواهد شد.

در درون اتاقک که اتاقکی نیست و تو را در سرما و برهوت سنگلاخی اطرافت رها کرده، تنها مانده ای. دیواره ی فلزی اتاقک، سرد و بی جان، همچو مرده ای که در انتهای جاده ای که به هیچ کجا نمی رسد رها شده است. شیشه هایش را بجای بخار، لایه ای از یخ پوشانده. انگار نفس سرد شب، شیشه ها را در آنسوی اتاقک «ها» کرده است و جانِ شب بر آن ماسیده باشد. انجماد مطلق را می توانی خوب درک کنی. دیگر از ها کردن و دست کشیدن و چیزی نوشتن با انگشتان، خبری نیست. جرات اگر داری، دستت را پیش آر و روی شیشه بکش تا سرما درونت رسوخ کند و تا مغز استخوانت تیر بکشد.

نمی توان نشست، چرا که صندلی آهنی، سرما را به درون وجودت خواهد راند و حالت آنگونه خواهد بود که انگاری میله ای داغ اما سرد را درون استخوانت فرو می کنند و تو حتا توانِ «آه» کشیدن در این زمهریر را نداری. قوز کرده در خود فرو می روی و دستانت دیگر وجود ندارند، از بس که در جیب اورکوتت فرو کرده ای … .

شب به هیچ روی نمی گذرد. به ساعت ات خیره می شوی تا ببینی پُستی بعدی کی می آید. بسان سگِ سرما زده ای که در عمق شب هیولا وار زوزه می کشد، حسِ ترس نیز درونت ناله می کند. وحشت از اینکه کسی بیاید و اسلحه ی یخ بسته ی تو را بِرُباید و تو را برای ابد بیچاره کند، تنها نمی گذاردت. نه تابِ در آغوش گرفتن سلاحِ آهنیِ سرد را داری و نه تحمل نوشخوار این اندیشه ی وحشی را. به اسلحه خیره می مانی و اسلحه خیره به تو. درونت التماسی جاری ست که کسی نیاید و تو را از سلاحت جدا نکند (!) که «این ناموسِ بی ناموسی» ست.

سرت را که از گریبانت جدا می کنی و بالا می گیری، از درون شیشه های یخ اندود، شبح میبینی که در دور دست ها تکان می خورد و از روی عجز می خواهی که نه هیچ ببینی و نه هیچ بشنوی. می خواهی در سکوت و هیچی، همه ی این دو ساعت بگذرد و هیچ از هیچ نخورد تکان، آنسان که آب از آب. در این انجماد هولناک، همه چیز در خود فرو می رود حتا کنجکاوی می میرد و تنها رویایی که می ماند، آرزوی بسترِ گرم و بخاریِ سوزان است. آدمی را تا این اندازه می توان پایین کشید که رویایش شعله های زرد و آبیِ براق بخاری باشد.
… اکنون که یک ساعت و نیم گذشته است، سرما چانه ات را می لرزاند. همه ی نیرویت را بکار می گیری که برخورد دندانهایت را کنترل که نه، دستکم کم کنی که خُرد نشوند. در انتهای شب با دستت چانه ات را به بالا می فشاری تا در توفانِ تکانه ها له نشود. دندان های باد نیز بیرون اتاقک، به هم کوبیده می شوند، صدای وحشی اش همساز با صدای دندان های تو، درد تنهایی را می نوازد. باد پنجه اش را بر اندام این برهوت فرو کرده و بیابان گاه به گاه از روی درد فریاد می کشد. سرمایی کور و عمیق مثل شب های دسامبر، تن لرزان تو را رها نمی کند و با خونسردی و بی رحمی خُردت می کند.

سرمای لعنتی روی سرت نشسته است. دو کلاه کاموایی روی هم پوشیده ای اما باز هم سرما می خواهد استخوان سرت را بترکاند. مدام به این می اندیشی که «پاس بخش» – آن لعنتی که پستی بعدی را می آورد – کی شب گزیده ی بعدی را می آورد تا بجای تو، او درد بیداری برای زمستان را نوش کند و در عبث جایی، شب را بنگرد. در این لحظات، تنها به خودت فکر می کنی که از این سرما بیرون بیایی و در آغوشِ بستر گرم فرو روی. آنکس که جای تو می آید و در این سرما و این سیاهی اطراف، رها می شود برایت مهم نیست؛ تو هم برای کسی مهم نیستی.

سرت پایین می افتد، گردنت طاقت وزن سرت را ندارد. می خواهی که بخوابی و نمیتوانی چراکه اگر بخوابی و کسی بویی ببرد باید هفته ها تنبیه شوی و پُست بدهی. خوب می دانی که دیوارهای اتاقک جاسوس هایی هستند که خبرها را «درز» خواهند داد. در این شب های طولانی، همیشه نزدیک ترین ها به تو، خبرچین ترین ها می شوند. سرت به سینه ات پناه می برد از این رنج سرما و بی خوابی.

به یکباره بر می خیزی، بیچاره شده ای… ساعت هاست که خفته ای و دورت را همه ی خبرچین ها گرفته اند… باد، آرام دستگیره ی اتاقک را تکان می دهد و تو از خواب میپری. هراسان ساعت مچی ات را می نگری. آه! کابوس وحشتاکی بود و تو فقط سه دقیقه خوابیده بودی.
رویایت در دقایقی که مانده تا دو ساعت پُست نگهبانی ات تمام شود این است: چگونه سرمای انگشتانم را بیرون کنم و این نفرین زمستان را که لابه لای لباس ها یم نشسته است بتکانم و پاهایی که در «پوتین» تا مغز استخوان یخ بسته است را گرم کنم تا بتوانم در آغوش بستر آرام گیرم و تا هنگام مراسم سرد صبحگاهی پادگان بخوابم. آری! آنقدر هم زمان نداری برای گرم شدن و هم آغوشی با بالش چراکه باید برخیزی برای صبحگاه سرما زده ی پادگان. خیال پردازیِ دقایق پایانی این جنگ بی دلیل این است که چقدر زمان می خواهی تا اورکوتت که به تن ات چسبیده از زور سرما، جدا کنی و در چه فاصله و زاویه از بخاری بایستی که سریعتر گرم شوی.

آن دیگری آمد و اسلحه ایی که در نهایت سرما یخ بسته است را تحویل گرفت تا شب را بپاید. در ژرفنای زمستان بنشیند و رویای گرما ببیند. اما نیک می دانی، فردا شب دوباره هنگام پاس توست که همین هنگام، همینجا در میان آسمان و زمین، در هیاهوی باد رها شوی.

امتیاز دهید: post
ممکن است شما دوست داشته باشید
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.