مرا به خاطر بسپار؛ شعری از آنا آخماتووا

نمی ترسم از سرنوشت هولناک
و از دلتنگی های کشنده ی شمال
مهم نیست که سپیده دمان را دیگر نبینیم
و مهتاب بر ما نتابد

هدیه ای نثارت می کنم امروز
که در جهان بی مثل و مانند است

عکس رقصانم را در آب
در ساعتی که جویبار شبانه هنوز بیدار ست

نگاهم را، نگاهی که ستاره های افتان در برابرش
تاب بازگشت به آسمان ها را نیافتند

پژواک میرای صدایم را
صدایی که زمانی گرم و جوان بوده ست

این ها همه نثارت باد تا تو بتوانی بی تشویش
پرگویی ی کلاغ های حوالی شهر را تاب آوری
تا شرجی ی روزهای اکتبر
دلچسب تر از خنکای ماه گردد

مرا هم به خاطر بسپار، فرشته ی من
تا اولین برف، تا آخرین برف به خاطر بسپار

آنا آخماتووا

امتیاز دهید: post
ممکن است شما دوست داشته باشید
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.