یک رویا شعری از خورخه لوئیس بورخس

سه تن آن را می‌دانستند
زنی که معشوقه‌ی کافکا بود
کافکا او را به خواب دیده بود.
سه تن آن را می‌دانستند
مردی که دوست کافکا بود
کافکا او را به خواب دیده بود.
سه تن آن را می‌دانستند
زن به دوست گفت:
دلم می‌خواهد امشب با من عشقبازی کنی.
سه تن آن را می‌دانستند
مرد پاسخ داد: اگر گناه کنیم
کافکا دیگر ما را به خواب نخواهد دید.
یک تن آن را می‌دانست
و بر زمین کس دیگری نبود.
کافکا با خود گفت:
اکنون که آن دو رفته اند و تنها مانده ام
دیگر، خود را به خواب نخواهم دید.

امتیاز دهید: post
ممکن است شما دوست داشته باشید
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.