ترجیح میدهم شعری از ویسلاوا شیمبورسکا
ویسلاوا شیمبورسکا شاعری لهستانی است که در سال ۱۹۹، توانست جایزه نوبل ادبیات را دریافت کند. شعر ترجیح میدهم با عنوان «امکانات» در نسخه چاپ اول کتاب آدمها روی پل در سال ۱۳۷۶ منتشر شده است.
سینما را ترجیح میدهم
گربهها را ترجیح میدهم
درختانِ بلوطِ کنارِ رود وارتا را ترجیح میدهم.
دیکنز را بر داستایوفسکی ترجیح میدهم.
خودم را که آدمها را دوست دارد بر خودم که بشریت را دوست دارد،
ترجیح میدهم
ترجیح میدهم نخ و سوزن آماده دمِ دستم باشد.
رنگِ سبز را ترجیح میدهم.
ترجیح میدهم نگویم که
همهاش تقصیرِ عقل است.
استثناها را ترجیح میدهم.
ترجیح میدهم زودتر بیرون بروم.
ترجیح می دهم با پزشکان دربارهیِ چیزهایِ دیگر صحبت کنم.
تصاویر قدیمی راهراه را ترجیح میدهم.
خندهدار بودنِ شعر گفتن را
به خندهدار بودنِ شعر نگفتن ترجیح میدهم.
در روابط عاشقانه سالگردهایِ غیرِ رُند را ترجیح می دهم
(در روابط عاشقانه جشن های بیمناسبت را ترجیح میدهم)
برای اینکه هر روز جشن گرفته شود.
اخلاقگرایانی را ترجیح میدهم
که هیچ وعدهای نمیدهند.
خوبیهایِ هشیارانه را بر خوبیهایِ بیش از حد زودباورانه ترجیح میدهم.
منطقهیِ غیرنظامیِ را ترجیح میدهم.
کشورهایِ تسخیر شده را بر کشورهایِ تسخیر کننده ترجیح میدهم.
ترجیح میدهم به چیزی ایراد بگیرم.
جهنمِ بینظمی را بر جهنمِ نظم ترجیح میدهم.
قصههایِ برادارانِ گریم را بر اولین صفحهیِ روزنامهها ترجیح میدهم.
برگ هایِ بیگُل را بر گُلهایِ بیبرگ ترجیح میدهم.
سگهایی که دمشان بریده نشده ترجیح می دهم.
چشم هایِ روشن را ترجیح میدهم چرا که چشم هایِ من تیره است.
گشوها را ترجیح میدهم.
چیزهای زیادیِ را که اینجا از آنها نام نبردهام
بر چیزهایِ زیادی که اینجا از آنها هم نامی برده نشد ترجیح میدهم.
صفرهای آزاد را بر صفرهایِ بهصفشده برایِ عدد شدن را ترجیح میدهم.
زمان یک حشره را بر زمان یک ستاره ترجیح میدهم.
ترجیح میدهم بزنم به تخته!
ترجیح میدهم نپرسم تا کِی، و کِی.
ترجیح میذهم حتی این امکان را در نظر بگیرم
که وجود هم حقی دارد.
ویسلاوا شیمبورسکا
ترجمه از شهرام شیدایی و مارک اسموژنسکی و چوکاد چکاد
از کتاب آدمها روی پل – نشر مرکز
منبع: اکولالیا
مانده ام در تنگنای این حصارِ آهنی
سخت تاریکم در این شهرِ تهی از روشنی!
ای اهورایی ترین انسان! مرا آزاد کن
روح من پژمرد در این خلوت اهریمنی
دشنه های ناروا از چارسو می وزند
کو جنون غیرتی تاسربرآرد گردنی؟!
سکّه گشته کار وبارِ پارسای دین فروش
می کند با خنده از جیبِ رعیّت رهزنی !
شهرزادِ قصّه گو در سیرک بازیگر شده
همسری را برگزیده از نژادِ ژِرمنی !
عصمتِ دیرین و رازآلوده ی شرقی کجاست
عشوه ها گُل می کند از چهره های روغنی
خسته ام ای رستم ِمغموم ! دستم را بگیر
خسته از دست ِبرادرخوانده های ناتنی…
#یدالله_گودرزی