مرور برچسب

داستان کوتاه گوساله کوچولو

داستان کوتاه گوسالۀ کوچولو

یک‌روز صبح، بابام خیلی زودتر از همیشه قبل از طلوع آفتاب بلند شد و بدون این‌که کلمه‌ئی با کسی حرف بزند رفت ماهی‌گیری. بابام دوست داشت که بعض روزها، صبح پیش از این‌که مامان تو خانه رفت‌وآمد روزانه‌اش را شروع کند این شکلی جیم شود و به…
ادامه مطلب ...