عاقد دوباره گفت: «وکیلم؟…» پدر نبود!
ای کاش در جهان ره و رسم سفر نبود
گفتند: رفته گل…. نه… گلیگم… دلش گرفت
یعنی که از اجازه بابا خبر نبود
“بیست و هشت ” بهار منتظرش بود و برنگشت
آن فصلهای سرد که بی دردسر نبود
ای کاش نامه یا خبری، عطر چفیهای
رؤیای دخترانه او بیشتر نبود
عکس پدر، مقابل آیینه، شمعدان
آن روز دور سفره، جز چشمِ تر نبود
عاقد دوباره گفت: وکیلم؟… دلش شکست
یعنی به قاب عکس امیدی دگر نبود
او گفت: با اجازه بابا… بله… بله
مردی که غیر آینهای شعلهور نبود!
ممکن است شما دوست داشته باشید
ارسال یک پاسخ
لغو پاسخ7 نظرات
ارسال یک پاسخ
لغو پاسخ
آتالار دئميشكن: بير آيريليق بير اؤلوم هچ بيري اولمايايدي.
آ ديلينده قالدي، تا اوددي! گوزلري دؤلاركن سوسدي، اونودولماز آتاني گور نئجه اوددي، آتانين عكسي اما قيزين آغ پالتاري تك گولوردي، قيزدا گولدي: آتام اولمز! بويوك آدلي آتام ايجازه سينن بلي.
احساس دختر شهید باکری را خوب درک میکنم چون خودم هم دقیقا در همین وضعیت قرار گرفتم و منم اشک ریختم به خاطر نبودن عزیزترین فرد زندگیم” پدرم ” در اون لحظه حاضر بودم تمام امتیازاتی که نداشتم و همه می گفتن به خاطر فرزند شهید بودن دارم بدم و حداقل توی اون لحظه بابام کنارم باشه
رها حساب ما ها با بعضی از مردم میمونه اون دنیا ناراحت نباش
رسول فرزند شهید
البته شهید مهدی باکری که عکسشونو گذاشتین اصلا فرزند ندارند
ولی شعر خیلی زیبا بود
چرا لیلا خانم باکری دختر بزرگوار ایشون هستن.
دختر حمید باکری
خدارحمت کنه باباهاتونو ولی خدایی استفاده هاتونو که می کنیداز امتیازات شهدا