داستان کوتاه «انتخواب» نوشتۀ علی زوار کعبه
مردی عاشقِ تختخواب اش بود. شبها که روی آن میخوابید، مطمئن میشد، حاضر نیست با هیچ کس تقسیم اش کند.
تختخواب را از یک سمساری خریده بود. سمسار گفته بود: «این عتیقه است؛ آقا. یه تختخواب راحت و عالی که فقط میشه توش رویا دید.» روی هر یک از پایههای تخت هم، کلمهای حک شده بود: «من»،«تو»،«رویا» و «همیشه». من و تو، زیر سر مرد بود و همیشه و رویا، زیر پاهایش. یک روز مرد، از خواب بیدار شد و حس کرد، پاهایش به کف تخت خواب چسبیده است. یعنی چی؟ قد کشیده بود؟ مگر میشود آدم توی چهل سالگی قد بکشد؟ تخت خواب، آب رفته بود؟ مگر چنین چیزی امکان دارد؟ بلند شد و روی دستگاه قد و وزن رفت؛همان بود که یکماه قبل که یک سال قبل و حتی پنج سال قبلتر از آن. متر را برداشت و تختخواب را مترکرد. «آهان!». تخت خواب آب رفته بود. مرد، دستی به نوازش رویِ تاج تختخواب کشید:«عزیزم چی شده؟». تختخواب جوابی نداد. مرد خوابید و فردا تخت خواب باز هم کوتاه تر شده بود. اینبار پاهای مرد تا ساق بیرون تختخواب افتاده بود. مرد نشست به پایی تختخواب تکیه داد و گفت:«می دونم که از دست من ناراحتی. تمام این سالها تو بهترین رویاها رو به من دادی و من برات هیچ کاری نکردم». بعد به گریه افتاد و بریدهبریده گفت:«عزیزم با من حرفبزن». تختخواب به سکوت اش ادامه داد. یکهفته بعد، تختخواب تا بالای پاهای مرد، آّب رفته بود. مرد نشست روی تختخواب، سرش را رو به سقف گرفت و گفت:«عشقم! تو که میدونی هیچ وقت ترک ات نمیکنم.» تختخواب، هم چنان ساکت بود. مرد، پاهایش را از زانو خم کرد، ستون زمین گذاشت، بالاتنه اش را توی تختخواب جا داد و خوابید. فردا که از خواب بیدارشد، از تختخواب فقط به قدر یک بالش مانده بود. مرد ایستاد. مدتی به تختخواب نگاه کرد و چیزی نگفت. آنقدر نگاه کرد که خورشید غروب کرد و اتاق توی تاریکی فرو رفت. اولین ستارهی آسمان که روشن شد، مرد پاهایش را محکم روی زمین فشارداد. آن قدر فشار داد که پاهایش توی تخت خواب جا بشود. بعد به شانه هایش رو به پایین فشار آورد و هم زمان دو دست اش را از اطراف روی سر و صورت اش فشار داد. آن قدر به این کار ادامه داد که بالاتنه اش هم توی تخت خواب جا شد. بعد رفت روی تخت خواب و درازکشید. آن وقت گفت:«عزیزم» و درست، وقتی که تخت خواب و مرد به طور کامل آب رفتند، پژواکی مثل این شنیدهشد: «همیشه».
منبع: روزنامه ابتکار