تلویزیون دهه ۶۰ و چیزهایی که برای نسل ما جالب بودند

گاهی نگارش متن‌های نوستالژیک که وظیفه گذشته ‌بازی را در خود دارند از نظر لحن، محتوا، پرداخت، نوع نگاه و دست آخر نتیجه‌ای که خواه‌ناخواه از آن به دست می‌آید، چونان راه رفتن بر نواری باریک است. ممکن است از هر نوشته‌ای باوجود خواست اولیه نویسنده‌اش بوی حسرت‌خواری و به رخ کشیدن یک گذشته طلایی به مشام برسد و اعتراض یا دست‌کم ابهام و پرسش کسانی را که به آن گذشته و کم و کسری‌هایش دید انتقادی دارند، برانگیزد. با وجود این، آیا باید چنین نوشتارهایی را یک‌سر به دور انداخت و اصلا آنها را خلق نکرد؟

ما معمولا هنگامی درباره گذشته‌های دور (و گاهی نزدیک) دست به قلم می‌بریم و زبان به سخن می‌گشاییم که ـ دست‌کم ـ از رویارویی اولیه با آسیب‌هایی که آن زمان دست به گریبان‌شان بودیم فاصله گرفته‌ایم. حالا بگذریم که به قول شاعر: «کوه‌ها در فاصله سردند…» اما همین فاصله است که چشم و گوش ما را به آنچه در گذشته سرگرمش بودیم و سر در پی‌اش داشتیم باز می‌کند. در چنین شرایطی که تلخی‌های دیرین را پشت‌سر گذاشته‌ایم یا به آنها خو کرده‌ایم (گفتم که کوه‌ها در فاصله سردند!) همان فاصله‌ها (این بار با نقش و جایگاهی دیگر) تفاوت‌های امروز را با دیروز و پریروز به رخ‌ ما می‌کشند و مصداق‌هایش نیز یکی یکی پیش چشم می‌آیند. یک کار خاطره‌نویس، همین مقایسه‌های مصداقیِ دیروزی‌ها با امروزی‌هاست.

راستش تصور دلخوش بودن آدم‌های چند نسل قبل با چیزهایی که امروز بسیار پیش پا افتاده می‌نماید بسیار سخت است و اصلا ممکن است برخی از امروزی‌ها آن را دروغ و ساختگی بپندارند. پس یک کار دیگرِ خاطره‌نویس، در پیش گرفتن منطقی است که جغرافیا و تاریخ آن دهه‌ها را طوری درست ترسیم کند تا مردمان (حتی دیروزی‌هایی که آن عصر و جزئیاتش را از یاد برده‌اند) باورش کنند. نکته (و در واقع کار) دیگر، اما وظیفه «خاطره‌خوان» است، اما کار خاطره‌نویس (لااقل در این سلسله نوشته‌ها) آن است که نکاتی را – که آن زمان برای عده‌ای که ممکن است دو سه نسل را – در بر گیرد، جالب بوده به رشته تحریر درآورد. بنابراین اگر خاطره‌نویس از واقع‌گرایی به دور نیفتد و در توصیف آن گذشته، دچار اغراق و پرگویی نشود و خاطره‌خوان نیز در نظر داشته باشد این چیزها در آن زمان مهم جلوه می‌کرده است، باور کنید آب هم از آب تکان نمی‌خورد…!

نقاشی، نقاشی
«شادی عباسی، سه سال و نیمه از بهشهر… محمدرضا حسینی، هشت ساله از تهران…» این دو اسم فرضی با سن‌شان یکی از هزاران نمونه‌ای است که هر روز منتظر دیدن نقاشی و شاید بیش از آن شنیدن نام و شهرشان بودیم، تا دوست، همکلاس، هم‌محله یا دست‌کم همشهری‌ای را در بین آنها بیابیم و احتمالا شناسایی کنیم. همین و تمام! می‌خواستم بگویم که نقاشی‌های خردسالان هر روز بخش ثابتی از برنامه کودک و نوجوان را در بر می‌گرفت و ذوق کردن و شاید غرور بچه‌هایی را که اثرشان با نام و نام خانوادگی و سن و شهر به نمایش گذاشته می‌شد، بسیار برمی‌انگیخت. کاری ساده، اما سخت خوشحال‌کننده و تقویت‌کننده اعتماد به نفس در بچه‌ها، پدر و مادر و خانواده‌شان که در آن برهه بسیار هم مؤثر واقع می‌شد و حالا به خاطره چند نسل بدل شده است.

مجری‌های برنامه کودک
یکی دو سال پس از پیروزی انقلاب که کاملا به حضور و بیان و اجرای خانم‌ها الهه رضایی و گیتی خامنه در برنامه کودک و نوجوان عادت کردیم، سر و کله مجری دیگری که آقا بود در این برنامه پیدا شد. ایشان که معمولا کاپشن بر تن داشت بسیار گرم و پرحرارت برنامه را اجرا می‌کرد. همان کاری که دو خانم یاد شده نیز در فاصله پخش دو کارتون یا اثر نمایشی در قالب برنامه کودک می‌کردند و کارشان به طور معمول شامل دادن پند و اندرز به بچه‌ها و گاهی هم بیان کردن مفهوم یک کلمه یا پدیده در طول یک یا چند برنامه برای ما بود. باری، آن آقا کم‌کم کارش از گفتن جمله‌های بین نمایش دو کارتون یا قسمتی از یک سریال در برنامه کودک به حضور روی تصویرهای کارتون‌ها و نشان دادن واکنش‌های بامزه کشید.

مثلا این‌که وقتی بخشی از یک کوه در میانه داستان یک قسمت از سریالی کارتونی فرو می‌ریخت، او به یکباره در گوشه یا بخش مهمی از تصویر حضور می‌یافت و در اتفاقی کولاژ مانند دستانش را به سمت قطعه‌های سنگ که از بالای کوه فرو می‌ریخت می‌گرفت که یعنی مثلا خود را از گزند این حادثه در امان بدارد! بدیهی است میمیک بامزه او نیز به کمکش می‌آمد و در آن محدوده، کارش جلب نظر می‌کرد. بگذریم که برنامه‌سازان خیلی زود فهمیدند که این کار، با هر کیفیت و بازخوردی، اضافی است و به روح اثر اصلی لطمه وارد می‌کند. آن آقای مجری نیز ظرف یکی دو سال به کلی از تلویزیون محو شد و حالا حتی کسی نامش را هم به خاطر نمی‌آورد. آن آقای مجری البته شباهت‌هایی هم با زنده‌یاد فرهنگ مهرپرور داشت که در سال‌های بعد و تا زمان درگذشت زودهنگام و غم‌انگیزش به صورت چهره‌ای کاملا مشهور برای بچه‌ها و بزرگترها درآمد، اما هرچه بود نگارنده فکر می‌کند اگر «او» همان زنده‌یاد مهرپرور بود، دست‌کم عده‌ای از بزرگ‌ترها با توجه به سابقه بازی‌اش در مجموعه تلویزیونی و پیشاانقلابی «اورنگ و مهرنگ» به‌راحتی شناسایی‌اش می‌کردند. ضمن این‌که آقای مجری موصوف، صرف‌نظر از شباهتش با مهرپرور از او لاغرتر نشان می‌داد… .

خاطره‌ای از یک زوج فراموش نشدنی
لورل و هاردی زندانی‌اند یا دست‌کم در یک اردوگاه کار اجباری به بیگاری مشغول‌ هستند. باور کنید توقع به یاد آوردن نام فیلم یا چیزی بیش از آنچه عرض شد و در ادامه خواهد آمد، شاید توقعی زیاد به نظر بیاید. هرچه «نباشد» قضیه متعلق به سی و چند سال پیش است!

باری، لورل و هاردی در صحنه‌ای که می‌خواهم توصیفش کنم، به همراه دیگر زندانیان یا آدم‌هایی که محکوم به بیگاری یا هر چیز دیگری در آن اردوگاه هستند، در سالن غذاخوری می‌خواهند به خوردن ناهار مشغول شوند که ناگهان وقتی لورل می‌خواهد در ظرف غذای مشترکش با هاردی نمک بریزد، در نمکدان ناخواسته باز می‌شود و تمام نمک‌های موجود در آن روی غذاها پاشیده می‌شود.

باقی قضیه هم چیزی نیست جز چشم‌غره رفتن مشهور هاردی به لورل، کوشش همیشگی لورل برای تبرئه کردن و بی‌تقصیر نشان دادن خودش و سرانجام خنده حاضران در سالن که آنها نیز همگی سرگرم غذا خوردن هستند و از همه مهم‌تر خنده‌های توأم با غافلگیری و تعجب ما بچه‌های آن دوره و زمانه که مثل بیشتر کودکان و نوجوانان دهه‌های قبل و بعد در سراسر دنیا مشتریان پر و پا قرص لورل و هاردی محسوب می‌شویم و به عشق بچگی و نوجوانی‌مان هنوز آن‌ دو را عزیز می‌داریم و با خاطرات‌مان از «بریده‌» فیلم‌های‌شان دلخوشیم… .

یادی از یک گوینده قدیمی
یکی از چهره‌های فراموش‌ناشدنی تلویزیون (در کنار رادیوی) دهه ۶۰ رضا معینی گوینده قدیمی است که متأسفانه سال‌هاست اثری از او ندیده‌ایم. در حالی که برای دهه شصتی‌ها چهره، نام و صدایش با یکی از پربیننده‌ترین مسابقه‌های هفتگی آن زمان یعنی «نام‌ها و نشانه‌ها» درآمیخته و با خاطره‌هایشان عجین شده است.

نگارنده در جست‌وجوهایش تنها به متنی نوستالژیک نوشته یکی از هم‌نسلانش برخورد که از پی می‌آید: «او سال‌های طولانی گوینده قصه شب رادیو بود و هر شب رأس ساعت ۲۲ و پس از پخش ۳ دقیقه خبر، خلاصه داستان نمایش رادیویی شب‌های گذشته را برای ما بازمی‌گفت. او با وجود صدای رسا و دلنشین و شنیدنی‌اش در آن سال‌ها برنامه‌های دیگری را هم در رادیو گویندگی می‌کرد، ازجمله برنامه ادبی و عرفانی در انتهای شب که به وسیله او و یکی دو تن از همکارانش در ساعت ۲۳ پخش می‌شد.

در دهه ۶۰ از طریق اجرای مسابقه جذاب و آموزنده «نام‌ها و نشانه‌ها» خیلی چیزها به ما آموخت و بسیاری را به تاریخ و ادبیات فارسی علاقه‌مند کرد. استاد معینی تسلط بسیار خوبی بر دکلمه شعر فارسی داشت و با صدای زیبا و دلنشین خود اشعار زیبای شاعران را می‌خواند.»

علی شیرازی؛ قاب کوچک

امتیاز دهید: post
ممکن است شما دوست داشته باشید
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.