پاییز؛ شعری از الهام احمدی

از شبی که رفته ای پاییز من، دیده ام بر صفحه ی تقویم ماند

جای رنگین تو را در خانه ام، سردی یلدا به برف غم نشاند

با تو روح خسته و تنهای من، جام یکرنگی به شادی سر کشید

تا که آذر آمد از لبهای تو، قصه ی تلخ جدایی را شنید

رفتی و من غرق این اندیشه که، روز های بی تو بودن تا کجاست؟

گر چه سالی دیگر از ره میرسی، بی تو فکر زنده بودن هم خطاست

باز می گویم به خود گر نیست او، اشتیاقش در دلم جا مانده است

این بهانه، یادگار عشق اوست، تا بمانم تا خزان بعد، مست

روزها در حسرت دیدار او، طی شدند و او خرامان می رسد

با خزان جامم ز می پر می شود، باز احساسم به سامان می رسد

آه پاییزم مرا سرمست کن، از صدای زخمی رگبارها

دیده ام را تر کن از باران مهر، با وزش هایت ببر زنگارها

با تو میخواهم به زردی خو کنم، برکَنَم از جسم خاکی جامه را

مست گردم از سماع برگ ها، پر کنم از اشک تو پیمانه را

می رسی از راه ای پاییز من، با تو قلبم را چه کار آید بهار؟

هستی ام را یک خزان مستی بس است، تا بمانم سال ها در انتظار

الهام احمدی

امتیاز دهید: post
ممکن است شما دوست داشته باشید
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.