من یوسفم؛ شعری از ماندانا زندیان

من یوسفم
چشم‌های تو را می‌نویسم بلند وُ
صدایت
خاک، باد، آتش، زمان
آب می‌شود گرم وُ
باران،
که پاک می‌کند سطرهای موازیِ میله‌های نبودنت را
وَ دست‌هایت
که در زخم‌های من همیشه‌اند وُ
مرگ، که سایهٔ جنگ است وُ
حصر، که سایهٔ ترس وُ
خون که خاوران
به دورنم می‌کشند وُ
من در تو می‌پیچم تنگ وُ
پلک می‌زند کمرگاه امواجمان سرخ وُ
ورق می‌خورد
راه می‌رود
زندگی
که زبان مادری‌ اَست وُ
من
که یوسفم
وَ برای تماشایت
از چاه وُ زندان
بیرون می‌زنم
در خیابانی
که تو را قدم می‌زند هر روز وُ
عشق،
تنها عشق
تن‌هامان را تَر می‌کند،
آزادی!

ماندانا زندیان

امتیاز دهید: post
ممکن است شما دوست داشته باشید
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.