گفتگو با سمیه صابری، بانوی کمانچه ساز ایرانی
ساز زندگی را کوک می کنم
صدای اره برقی و دستگاه خراطی آهنگ زندگی بانویی است که تصمیم دارد بههدف بزرگی برسد. بانویی که سه سالی است علاوه بر ایفای نقش مادری برای تنها فرزندش هم پدری میکند و در کنار همه اینها در ساخت ساز کمانچه تبحر دارد. سمیه صابری بانوی ۳۲ ساله قوچانی بعد از پشت سر گذاشتن بیماری خطرناک و از دست دادن همسر تسلیم سرنوشت نشد و راه همسرش را ادامه داد. او امروز جزو معدود بانوانی است که ساز اصیل ایرانی کمانچه میسازد و اثر هنری او این روزها در دستان هنرمندان بزرگ به صدا درمیآید. داستان زندگی این بانو روایت زنانی است که با ارادهای محکم به سوی آینده گام برمیدارند و هیچگاه تسلیم سختیها و مشکلات نمیشوند. او که فرزند پنجم خانواده و فارغالتحصیل کاردانی حسابداری است ساخت ساز را از برادرانش آموخت تاکنون ۲۴ کمانچه ساخته است و با وجود بدبیاری و از دست دادن کلیهها و شریک زندگیاش تصمیم دارد تا آینده روشنی برای خود و تنها پسرش رقم بزند.
روزی که تسلیم بیماری شدم
سال ۸۴ بیماری خودایمنی «لوپوس» همه وجودش را فرا گرفت. زندگیاش با این بیماری تغییر کرد. بیماری همه اعضای بدنش را درگیر کرد و ۴ سال با این بیماری جنگید. هر روز ضعیفتر میشد و وزن کم میکرد. لوپوس یک بار چشمهایش را درگیر کرد و مدتها بیناییاش با مشکل مواجه شد. یک بار سیستم عصبی بدن را از کار انداخت و تا مدتها توانایی راه رفتن را از او گرفت. مدتی هم شیمی درمانی شد تا اینکه سال ۸۸ هردو کلیهاش از کار افتاد. این گوشهای از روزهای تلخ زندگی سمیه صابری است. او از آن روزها اینگونه یاد میکند: «ادامه زندگی برایم سخت و دشوار شده بود و هفتهای سه بار دیالیز میشدم. در این مدت خانواده با همه وجود از من مراقبت میکردند. وضعیت به گونهای پیشرفت که دیالیز هم جواب نمیداد و باید پیوند کلیه میشدم. هیچگاه آن روزهای تلخ را فراموش نمیکنم. حال جسمیام به اندازهای بد بود که نمیتوانستم در لیست انتظار دریافت کلیه از بیماران مرگ مغزی قرار بگیرم و باید هرچه زودتر پیوند کلیه میشدم. تأمین پول خرید کلیه هم سخت بود اما با کمک برادرها و اطرافیان توانستیم یک کلیه به مبلغ ۱۳ میلیون تومان بخریم. سال ۸۹ پیوند کلیه شدم. البته مراقبتهای بعد از پیوند هم روایت دیگری است از سختیها و مشکلات، کسانی که پیوند میشوند تا آخر عمر باید داروهای متعددی مصرف کنند که مهمترین آنها کورتون است که سیستم ایمنی بدن را ضعیف میکند تا به عضو پیوند شده حمله نکنند. همین امر باعث میشود کوچکترین بیماری حتی سرما خوردگی جان بیمار را به خطر بیندازد. اوایل روزانه ۳۶ عدد دارو مصرف میکردم و امروز۱۰ نوع قرص و دارو مصرف میکنم.»
تلخیهای بیپایان
تلخیهای زندگیام سال ۹۰ به پایان رسید، البته من اینطور فکر میکردم ولی گویا سرنوشت قرار بود برای من بهگونه دیگری رقم بخورد. پسرعمویم به خوستگاریام آمد و با هم ازدواج کردیم. او تنها پسر خانواده بود و چهار خواهر داشت و بههمین دلیل رابطه دوستانهای با برادران من داشت و همین رابطه باعث شد تا او هم وارد دنیای ساخت ساز و موسیقی شود. او علاوه بر نوازندگی دو تار سازنده این ساز و همچنین کمانچه بود و بسرعت توانست در این کار حرفهای شود و با برپایی کارگاه و تهیه دستگاههای مخصوص خراطی این کار را شروع کرد. زندگی من و هاشم با عشق شروع شده بود و در کنار او احساس خوشبختی میکردم. با وجود اینکه چند بار از من خواست تا در کنار او ساخت کمانچه را بیاموزم من هیچ علاقهای نشان ندادم. آن روزها هیچ وقت به اینکه ممکن است یک روز هاشم کنارم نباشد فکر نمیکردم و با توجه به اینکه سالها با بیماری سخت لوپوس دست و پنجه نرم کرده بودم تصور میکردم من زودتر از هاشم از این دنیا خواهم رفت و او باید بعد از من زندگی را اداره کند اما ناگهان ورق برگشت. ۱۰ ماه از به دنیا آمدن کیانوش میگذشت. با آمدن کیانوش خوشبختیمان کامل شده بود . من و همسرم برنامههای زیادی برای آینده او داشتیم. هاشم میگفت پسرمان باید در آینده یکی از نوزاندههای معروف ساز شود و همچنین در کنار آن نیز باید در ساخت ساز تبحر پیدا کند. همه چیز خوب پیش میرفت تا اینکه ناگهان همسرم نارسایی کبد پیدا کرد و در کمتر از ۴۰ روز چشم از دنیا فرو بست. ۲۵ روز در بیمارستان مشهد بستری بود و دل درد و دل پیچه شدید داشت. پزشکان به ما گفتند داروها هیچ اثری ندارند و باید هر چه زودتر پیوند کبد شود. از آنجایی که خودم پیوند کلیه شده بودم میدانستم که چقدر زمان برای نجات همسرم اهمیت دارد و باید زودتر پیوند کبد میشد. او را به بیمارستان نمازی شیراز منتقل کردند اما متأسفانه به پیوند نرسید.
بهمن ماه ۹۴ و تنها چند ساعت قبل از سفر ابدی همسرم همراه با مادر و پسر ۱۰ ماههام به شیراز رفتیم و برای آخرین بار او را دیدم. لحظه بسیار سختی بود. احساس میکردم همه دنیا روی سرم خراب شده است و دو ساعت بعد از این دیدار هاشم برای همیشه از کنار ما رفت. بهمن ۹۴ تلخ ترین ماه و سال زندگیام بود.
تصمیم بزرگ
سمیه از مهمترین تصمیم زندگیاش در روز خاکسپاری هاشم گفت؛ روزی که باید مسیر زندگیاش را تغییر میداد و راهی را که همسرش آغاز کرده بود ادامه میداد. سمیه از این تصمیم بزرگ میگوید: حال و روز خوشی نداشتم اما روز خاکسپاری وقتی کنار مزارش نشسته بودم تصمیم بزرگی گرفتم. ما عاشق هم بودیم و میخواستم برای همیشه این عشق پایدار بماند. تصمیم گرفتم راه او را ادامه بدهم و اجازه ندهم چراغ کارگاه او خاموش شود. وقتی اطرافیان متوجه شدند که میخواهم سراغ کمانچهسازی بروم مخالفت کردند. میگفتند این یک کار مردانه است و تو بیمار هستی و هنوز هم تحت درمان و باید علاوه بر مراقبت از خود از تنها یادگار همسرت نیز مراقبت کنی. آنها تصور میکردند بهخاطر ضربه روحی مرگ همسرم این تصمیم را گرفتهام و بعد از مدتی نیز آن را فراموش میکنم. از طرف دیگر برادرهایم دلداری میدادند و میگفتند نگران مخارج زندگی نباش و ما همه هزینههای زندگی تو و پسرت را تأمین میکنیم. اما دغدغهام مالی نبود و با وجود آنکه همسرم بیمه نبود و با مشکلات مالی مواجه بودم اما میخواستم روی پای خودم باشم. میخواستم خودم هزینه زندگی و همچنین درمان بیماری و آزمایش و داروهایم را تأمین کنم. بعد از چهلم همسرم به برادرم سعید اصرار کردم اجازه بدهد در کارگاه او ساخت کمانچه را یاد بگیرم. او ابتدا تصور کرد شوخی میکنم و بعد از مدتی پشیمان میشوم.
وقتی ساز زندگی کوک شد
باید اعتراف کنم روزهای اول این کار برای من بسیار سخت و طاقت فرسا بود. وقتی برادرم از من خواست تا انبردست را به او بدهم نمیدانستم انبردست چیست یا وقتی گفت دستگاه خراطی را روشن کنم نمیدانستم این دستگاه چطوری روشن میشود. هیچ چیزی از نحوه ساخت ساز کمانچه بلد نبودم و وارد محیطی شده بودم که کار در آن سلامتیام را تهدید میکرد. دستگاههای مخصوص برش بسیار خطرناک است و میتواند باعث قطع شدن انگشتها شود. فضای کارگاه برای سلامتی مضر است و دو برادرم بهدلیل کار در این محیط به آسم مبتلا شدهاند. من سالها بهدلیل بیماری بسیار مورد توجه خانواده و برادرانم بودم و هیچگاه فکر نمیکردم که یک روز باید پای این دستگاهها بایستم و کار کنم. ۸ ماه طول کشید تا توانستم اولین کمانچه را بسازم. در این مدت هیچ درآمدی نداشتم. چوب کمانچه از درخت گردو است و از چوب درخت توت هم میتوان کمانچه ساخت اما چوب توت حساسیت زا است و باعث بروز آسم میشود. وقتی اولین روز چوب گردو مخصوص بدنه کمانچه را در دست گرفتم برادرم سعید گفت خودت آن را برش بزن. برش زدن کار بسیار سخت و دشواری است. یکی دیگر از برادرها به او اعتراض کرد که چرا به این سرعت از سمیه خواستی تا چوب را برش بزند درحالی که هیچ اطلاعاتی در این زمینه ندارد اما برادرم گفت روش کار من این شکلی است. او میخواست با نشان دادن سختی این کار مرا منصرف کند اما من تسلیم نشدم تا اینکه توانستم اولین کمانچه را بسازم. آن روز را هیچ وقت فراموش نمیکنم. ساعتها کنار کمانچه به یاد همسرم اشک ریختم. احساس کردم او در همه این لحظات کنار من بود. تا به امروز ۲۴ کمانچه ساختهام و در این مدت استاد صمد برقی نوازنده بزرگ ویولن و کمانچه از من حمایت کرده است و با کمک او توانسته ام کمانچهها را بفروشم. اوایل که مبتدی بودم کمانچهها را به قیمت ۷۵۰ تا ۸۵۰ هزار تومان از من میخریدند اما بعد از یک سال که پیشرفت کردم استاد برقی گفتند میتوانم کمانچهها را تا یک میلیون و ۵۰۰ هزار تومان هم بفروشم و این اواخر نیز بین یک میلیون و ۷۰۰ هزار تومان تا ۲ میلیون تومان هم فروخته ام. ساخت هر کمانچه ۲۵ روز برای من زمان میبرد و من هر روز بیشتر از ۴ ساعت نمیتوانم کار کنم و بعد از ساخت هر کمانچه باید یک هفته استراحت کنم تا به کلیهام فشار وارد نشود.
حسرت روزهای طلایی
به نظر من اینکه برخی تصور میکنند بهدلیل بیماری یا مشکلات دیگر توانایی انجام کاری ندارند تنها یک بهانه است و اگر کسی بخواهد به هدفی که در زندگی تعیین کرده برسد به هر شکل ممکن این کار را انجام خواهد داد. من امروز به این نتیجه رسیدهام که آن سالهایی که با بیماری دست و پنجه نرم میکردم یا بعد از ازدواج اگر وارد حرفه ساخت کمانچه میشدم و آن را به شکل حرفهای میآموختم امروز شرایط من فرق میکرد. امروز متوجه حرفهای همسرم میشوم که میگفت بیا باهم کمانچه بسازیم ولی متوجه حرفهایش نمیشدم و امروز میفهمم که چه لحظههای طلایی را از دست دادم. دوست دارم نحوه زدن ساز کمانچه را نیز یاد بگیرم تا با کمانچهای که خودم میسازم به یاد همسرم و در کنار پسرم آن را بنوازم.
باید هم مادر بود هم پدر
سمیه صابری سالهاست که در کنار نقش مادری سعی میکند تا جای خالی پدر را برای تنها فرزندش پر کند. او در عین حال با ساخت ساز سنتی کمانچه نشان داد زنان هم میتوانند در این کار موفق باشند. این بانوی سازنده ساز از روزهایی گفت که کارگاه جداگانهای به راه انداخت و در کنار پسرش آن را رونق داد. او از آرزوهایش گفت و اینکه میخواهد کمانچه منحصر به فردی بسازد. « بعد از مدتی که کنار برادرم کار کردم در انباری خانه برای خودم یک کارگاه به راه انداختم. مادرم در این مدت یار من بود و از کیانوش مراقبت میکرد تا بتوانم کار کنم. من به او مدیون هستم. ساعتهایی که کیانوش میخوابید به انباری میرفتم و مشغول کار میشدم و گاهی اوقات مجبور میشدم ساعت ۱۱ تا یک نیمه شب با وجود آنکه میترسیدم، در انباری کار کنم. از ۶ ماه قبل که مادرم بهدلیل بیماری نتوانست از کیانوش نگهداری کند مجبور شدم او را به مهدکودک ببرم. هفته اول، جدایی از او برایم بسیار سخت بود و ساعتها گریه میکردم. در کنار مادر بودن باید برای او پدری هم میکردم و پر کردن جای خالی پدر بسیار سخت و دشوار است و با همه وجود تلاش میکنم کیانوش جای خالی پدرش را حس نکند. از بودن کنار او لذت میبرم و با وجود آنکه مدیریت یک زندگی در این شرایط بسیار سخت و دشوار است اما میخواهم آرزوی همسرم را که دوست داشت پسرمان نوازنده و سازنده کمانچه شود برآورده کنم. کمانچه یک ساز کاملاً ایرانی است و تلاش میکنم به جایی برسم که بتوانم کمانچه منحصر به فردی بسازم که کسی تاکنون آن را نساخته باشد. در این راه نیاز به حمایت دارم، مدتی است که کارگاه را در پارکینگ خانه برپا کردهام و جابهجایی وسایل برای من که نمیتوانم جسم سنگینی بلند کنم بسیار سخت است. وسایل کارگاه که متعلق به همسرم است قدیمی شدهاند و باید آنها را عوض کنم. با همه توان بازهم ادامه میدهم و میدانم شاید تنها بانویی باشم که ساز کمانچه تولید میکند و میخواهم به همه نشان بدهم که زنان هم میتوانند در این راه موفق باشند.»
منبع: مجله ایران بانو