تابستانی که گذشت؛ داستان کوتاهی از نسترن بشردوست

مامان کف پایم را روی ران اش گذاشت و گفت:« ببین با پاهاش چی کار کرده ذلیل مرده»بعد پر را توی شیشه ی دوا گلی فرو کرد و روی شکاف های کف پاهام کشید. جیغ کشیدم. آبجی فرخنده روی موهام دست کشید و پرسید:«آخه دخترا پا برهنه بازی می کنن؟ صد بار نگفتم حداقل جورابایی رو که برات بافتم بپوش، هان؟»

پاهام می سوخت. یک روز در میان، بعد ازظهر ها وقتی همه از گرما روی ایوان ولو می شدند و کم کم خواب شان می برد، یواشکی جیم می شدم؛ بعد دمپایی هایم را لابه لای بوته های گل جلوی در حیاط قایم می کردم و تا ته شالیزار روبه روی خانه مان می دویدم.

مریم و مهرداد و لیلا و مهدی هم زود سرو کله شان پیدا می شد. آفتاب مستقیم می خورد به کف سرمان. پشت مرزهای زمین می نشستیم و تصمیم می گرفتیم چه بازی ای بکنیم. من و پسرها پا برهنه بودیم. این جوری راحت تر می شد دوید. خجالت می کشیدم جوراب های کاموایی را که آبجی فرخنده بافته بود جلوی پسرها بپوشم.

مامان داد کشید:«بهار… تا این وقت غروب کجا بودی؟ نگا کن چه بوی عرقی هم می ده. بهت نمی گم قبل غروب خونه باش… هان ؟»

پایم را از روی ران اش برداشتم. بلند شد. چادر دور کمرش را باز کرد:« اگه آقاجونت زودتر از تو می رسید الان می دونست با تو چی کار کنه. یه بار دیگه دیر کنی بهش می گم.»

دروغ می گفت. آقاجان هیچ وقت دعوایم نمی کرد. از این که مثل پسرها موهایم را کوتاه می کردم و بلوز و شلوار می پوشیدم و مدام می دویدم خوش اش می آمد. خودم یک بار شنیدم به مامان می گفت:« این یکی از پس خودش بر می آد.»

توی اتاق، آبجی منیژه به دیوار تکیه داده بود و رادیو را چسبانده بود به گوش اش و موج اش را عوض می کرد. هر غروب کارش پیدا کردن موج رادیو بی بی سی و گوش دادن به آهنگ ها بود. با دیدنم خندید و گفت:«چه طوری دست و پا چوبی؟» می دانست از این که لاغری ام را به رخ بکشد عصبانی می شوم. حوصله ی جر و بحث نداشتم وگرنه خوب می دانستم چه طور حال اش را بگیرم.

امروز صبح دیده بودم ماتیک قرمز و مداد چشم اش را کجا قایم کرده بود. اگر به مامان می گفتم غوغایی می شد.

دراز کشیدم و ملحفه را دور خودم پیچاندم. آبجی فرخنده صدام زد:«بهار… نمی خوای شام بخوری؟» مامان گفت:«این قدر دویده که حال نشستن نداره. کی این تابستون بی صاحاب تموم می شه ما راحت شیم از دست این دختره. من اصلن نمی دونم این چه جوری این قدر می دوه.»

آبجی فرخنده دوباره صدام کرد:«بهار، غذات رو بیارم اون جا؟» پشه ای زیر گوشم وز وز کرد. با دست کنارش زدم. ملحفه را کشیدم روی سرم.

آبجی منیژه بالاخره موج رادیو بی بی سی را پیدا کرد. داریوش می خواند:«به من نگو دوست دارم که باورم نمی شه…» دو باره صدای فین فین اش بلند شد. یک هفته بود هر شب صدای گریه ی آبجی منیژه را می شنیدم. امشب من هم دلم می خاست گریه کنم.

بوی سیگار آقاجان پیچید لای دماغم. همیشه بوی آقاجان زودتر از خودش می آمد. آبجی منیژه صدای رادیو را کم کرد. آقاجان بعد از چند سرفه گفت:« بهار و منیژه کجان؟ شام نمی خورن؟» آبجی فرخنده پرسید:« آقاجان می خوای اول برات چایی بریزم» بعد صدای استکان و نعلبکی را شنیدم. مامان گفت:«منیژه می گه شام نمی خوره. معلوم نیست چه مرضی گرفته. تا آبرومون رو نبرده باید شوهرش بدیم. این بهار هم که شام نخورده گرفت خوابید. از فردا نمی ذارم بره بازی. بچه که نیست. امسال می ره کلاس پنجم. منیژه و فرخنده ده سالشون بود کار هفت تا خونه رو انجام می دادن. حمیده چهار ده سالگی یه بچه داشت. این ذلیل مرده انگار نه انگار دختره. تو هم که هیچی نمی گی.»

از مامان لجم گرفت. انگار به عمد می خاست دعوا درست کند. اصلن خودم هم تصمیم نداشتم دیگه برم توی شالیزار بازی. آن کلبه ای را هم که درست کرده بودم نمی خاستم. گریه ام گرفت.

لیلا کلبه ام را مسخره می کرد:«هه هه هه…چوب هاش مثل دست و پاهای خودته. دست و پا چوبی. یه مشت بزنم کلبه ات خراب می شه.»

مهرداد توی کلبه دراز کشید. بعد غلت زد و گفت:«عجب کاه های نرمی. جون می ده واسه خوابیدن.» لیلا حرص اش گرفت. نمی دانم چرا دلم می خاست بروم کنار مهرداد دراز بکشم. مامان می فهمید من رو می کشت. آبجی فرخنده یک بار یواشکی به من گفت وقتی با پسرها بازی می کنم باید خیلی مراقب باشم… من فقط دلم می خاست کنارش دراز بکشم. لیلا اما رفت توی کلبه ام و کنار مهرداد دراز کشید. بقیه ی بچه ها دورتر از ما داشتند بازی می کردند. مهرداد غلتی زد و محکم خورد به لیلا. چند کاه چسبیده بود به بازوی سرخ و خیس عرق اش. رفتم توی کلبه و کاه ها را از روی بازویش برداشتم. بعد با حرص لیلا را کشیدم و از کلبه انداختم بیرون.

مامان همیشه می گفت:«به دست و پای لاغرش نگاه نکنید. خر زوریه که نگو.» البته این نوعی تعریف کردن از من به حساب می آمد.

لیلا چنگ انداخت به موهای کوتاه ام. من گیس بلندش را کشیدم و هول اش دادم. جای انگشت هام روی پوست اش ماند. جیغ کشید و رفت سمت بچه ها. مهرداد هم از کلبه آمد بیرون. مهدی داد زد:«مهرداد… بیا این جا آبجی خانوم.»

من ماندم و کلبه ام. رفتم سر جای مهرداد دراز کشیدم. چند تا کاهی که از بازوی او برداشته بودم هنوز توی مشتم بود. گذاشتم شان روی بینی ام. نور خورشید از لای کاه های سقف می ریخت روی چشمم. بغضم گرفت.

آن قدر با باریکه های نور توی چشمم بازی کردم تا خورشید رفت. همه جا ساکت و تاریک شد. هیچ کس نبود. از کلبه دویدم بیرون.

توی تاریک روشن غروب به جای بازی بچه ها نگاه کردم. این قسمت از سطح شالیزار صاف صاف شده بود و کاه ها توی زمین نرم فرو رفته بودند.

با بی حوصله گی و نم نم به سمت جای بازی رفتم. هنوز چند قدم مانده بود که یک دفعه صدای پچ پچ شنیدم. کمی نزدیک تر شدم. سایه هاشان را می دیدم. پشت مرزها دراز کشیدم. با آن ها خیلی فاصله نداشتم. مهرداد صورت لیلا را بوسید. قلبم چسبید به مرز. ناخن هام توی گل فرو رفتند. مهرداد بلوزش را کند. پوست تن اش هم مانند صورت اش سرخ و سفید بود.

خودش را چسباند به لیلا. زیر گوش اش چیزی گفت. شاید در مورد من حرف می زدند. بعد هر دو خندیدند. وقتی لیلا بلوزش را کند، پله پله های شکم اش را دیدم که زیر انگشت های مهرداد فرو رفتند.

روی زمین غلت زدند. دامن لیلا بالا رفت و مهرداد روی ران اش دست کشید. دوباره هم را بوسیدند.

صدای مامان لیلا توی تاریکی و از دور پیچید.« لی لاااااااا، لی لااااااا…» هر دو تند تند لباس شان را پوشیدند. حتا به هم نگاه نکردند. من تا نصف راه نزدیک به کلبه روی زمین خزیدم. کاه ها، توی تنم فرو می رفتند و سوزن سوزن می شدم.

به کلبه مشت کوبیدم، خراب نشد. گریه نکردم.

راه خانه دور شده بود.

آبجی فرخنده کنارم دراز کشید و دست اش را دور کمرم انداخت. هنوز صدای فین فین آبجی منیژه را می شنیدم. از لاغری ام متنفر شدم. از کلبه حالم به هم خورد. از مهرداد… حالا دیگه گریه ام گرفت. آبجی فرخنده زیر گوشم گفت:«پاهات درد می کنه؟ می خای برات فوتش کنم؟» سرم را به بالا تکون دادم که یعنی «نه!». پرسید:«می خای برات قصه بگم بخوابی؟» به او پشت کردم و بغضم را قورت دادم و گفتم:« من دیگه بزرگ شدم…!»

امتیاز دهید: post
ممکن است شما دوست داشته باشید
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

1 نظر
  1. Blackbird می‌گوید

    قلم خیلی خوبی دارید…

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.