اعلام خبر درگذشت کارلوس فوئنتس و نگاهی به زندگی و آثار او
کارلوس فوئنتس نویسنده سرشناس مکزیکی روز سهشنبه بیست و ششم اردیبهشت ۹۱ (پانزدم می ۲۰۱۲ میلادی)در سن هشتاد و سه سالگی درگذشت. فیلیپه کالدرون رئیس جمهور مکزیک این خبر را اعلام کرد. کارلوس فوئنتس در سال هزار و نهصد و هشتاد و هفت میلادی جایزه سروانتس را دریافت کرد. وی بر اثر مشکلات قلبی در بیمارستانی در جنوب مکزیکو سیتی درگذشت. آئورا، پوست انداختن،گرینگوی پیر از مشهورترین رمانهای وی به شمار میروند. به همین مناسبت نگاهی به زندگی و آثار او می اندازیم:
سال ۱۹۳۹ بود که یک روز در هنگام نمایش فیلم «فاتح» در یکی از سینماهای قدیمی شهر واشنگتن داد و فریادهای کودکی حدودا ۱۰ ساله در سالن سینما بلند شد. فیلم درباره رویدادهای تاریخی آمریکا بود و در آن «ریچارد دیکس» نقش یکی از ژنرالهای آمریکایی را بازی میکرد.
وقتی دیکس جدایی تگزاس از جمهوری مکزیک و الصاق آن به خاک آمریکا را اعلام کرد ناگهان کودکی مکزیکی در سالن سینما بلند شد و فریاد زد: «زنده باد مکزیک، مرگ بر گرینگوها». در آن زمان روابط ایالات متحده و مکزیک در شرایط حساسی قرارداشت و رئیس جمهوری مکزیک با ملی اعلام کردن صنعت نفت، ضربه سنگینی به آمریکا زده بود. به همین دلیل نیز روابط بین ۲ کشور تیره و تار بود. تمام این دلایل موجب شد فردای آن روز در روزنامههای واشنگتن بنویسند که پسر دکتر رافائل فوئنتس، یکی از دیپلماتهای سفارت مکزیک، چنین سرو صدایی در سالن سینما به راه انداخته است.
شاید در آن زمان فریادهای فوئنتس کوچک چندان به گوش نمیرسید، اما او در سالهای بعد توانست همان دیدگاههایی که موجب شده بود علیه گرینگوها (لفظی که مردم آمریکای لاتین برای نام بردن از آمریکاییها به کار میبرند) شعار دهد را به شکلی دیگر و در قالب داستانها و کتابهای مختلف بیان کند. کارلوس فوئنتس که تا ۲ ماه دیگر هشتادمین سالگرد تولد خود را جشن خواهد گرفت یکی از نویسندگان معروف مکزیک است که در میان موج دهه ۱۹۶۰ ادبیات آمریکای لاتین نیز مقام بسیار والایی دارد. هر چند در میان نویسندگان این قاره، گابریل گارسیا مارکز بیش از دیگران شهرت دارد اما بسیاری از نویسندگان و منتقدان ادبی جایگاه فوئنتس و «ماریو بارگاس یوسا»، نویسنده پرویی را بسیار بالاتر از او میدانند. اهدای جایزه نوبل به مارکز و بینصیب ماندن این ۲ نویسنده از آن یکی دیگر از تصمیمهای تعجب برانگیز انتخاب برنده جایزه نوبل است که هر چند سال یکبار هم تکرار میشود تا ثابت کند غیر از خود ادبیات، مسائل دیگری نیز در اهدای این جایزه دخیل هستند.
از کارلوس فوئنتس کتابهای بسیاری به فارسی ترجمه شده که یکی از آنها نیز نوشتههایی است که خود او درباره زندگی خودش و دیدگاههایش درباره نویسندگان بزرگ جهان نوشته است. از همین رو شناختن او وکارهایش کار دشواری نیست. این دیپلماتزاده مکزیکی که خود او هم در دورانی به شغل پدرش مشغول شد درباره روز تولد خود وصف جالبی دارد که بهتر از هر فرد دیگری آن زمان را توضیح داده است: «من در یازدهم نوامبر ۱۹۲۸ در برج «عقرب»، برجی که اگر به اختیار خودم بود همان را برمیگزیدم، زاده شدم و روز تولدم با روز تولد «داستایوسکی»، «کروملینک» و «وونگات» یکی بود. مادرم را شتابان از سینمایی دم کرده و داغ بیرون بردند… مادرم مشغول تماشای فیلم «کولیها» اثر «کینگ ویدرو»، با شرکت «جان گیلبرت» و «لیلیان گیش» بود. و شاید همین خلافآمد عادت بود که دردهای زایمان او را بر انگیخت…. برای روشن کردن زندگینامهام، این را هم بیفزایم که این همه در هوای شرجی پاناما روی داد که پدرم در آنجا حرفه دیپلماتیک خود را با سمت وابسته هیات نمایندگی مکزیک تازه آغاز کرده بود.»
همین حرفه پدر او بود که موجب شد فوئنتس کودکی و نوجوانی خود را در کشورهای مختلف سپری کند: پاناما، آمریکا، شیلی، آرژانتین و مکزیک. سالهای نیمه اول قرن گذشته در کشورهای آمریکای لاتین، سالهایی پر از شور و هیجان دموکراسی و آزادیخواهی بود که به طور متناوب با کودتاها و سرکوبهایی با حمایتهای آمریکا خاموش میشد. این اتفاقها تاثیر بسیاری در شیوه تفکر و نگاه فوئنتس به زندگی و حیات سیاسی کشورهای آمریکای لاتین داشت که بعدها در آثارش نیز نمود پیدا کرد. او در سالهایی که دولت انقلابی مکزیک در حال ملی کردن صنایع بزرگ بود در آمریکا به سرمیبرد و برخورد آمریکاییها با یک مکزیکی را درمییافت ضمن آنکه پدرش همیشه از تاریخ و گذشته پرافتخار کشورش برای او میگفت و تشویقش میکرد که به مطالعه در تاریخ مکزیک بپردازد. سپس در دورانی که یکی از موجهای دموکراسیخواهی در شیلی به پیروزی رسید او در این کشور بود و به چشم دید که مردم دموکراتیکترین کشور آمریکای جنوبی به چه شکلی زندگی میکنند و سیاستمداران آنها چه فکرهایی در سردارند. فوئنتس زمانی به آرژانتین رسید که بساط حکومت دیکتاتوری در آن پهن شده بود و خفقان حاکم بر کشور اجازه نمیداد مردم حتی سادهترین حرفها را با صدای بلند بیان کنند. تمام این جابهجا شدن و مهاجرت کردنهای او به همراه خانوادهاش تا پیش از ۲۱ سالگی روی داد. فوئنتس در سال ۱۹۴۹ در رشته حقوق از دانشگاه مکزیکوسیتی فارغالتحصیل شد و به ژنو رفت تا تحصیلات خود را تکمیل کند. تمام این کشورگردیها موجب شد برای این نویسنده این سوال پیش بیاید که هویت دقیق یک مکزیکی چیست؟ فوئنتس در بیشتر رمانها و مقالاتش هویت فرهنگی – تاریخی آمریکای لاتین مخصوصاً مکزیک را بررسی کرده است، اما در سالهای اخیر بالاخره عنوان کرد: «در حال حاضر بیش از۳۰ نویسنده مکزیکی وجود دارند که رمانهای خوبی مینویسند. در حالی که حتی کلمهای از مکزیک در آنها ذکر نمیشود… امروزه آزادی کاملی در نویسندگی در مکزیک وجود دارد که به علت آن لازم نیست مسالهای تحت عنوان هویت مکزیکی را بررسی کنیم. میدانید چرا؟ چون ما هویت داریم… ما میدانیم که کی هستیم. ما میدانیم یک مکزیکی به چه معناست. در حال حاضر مشکل کشف کردن تفاوتهاست نه هویت بلکه تفاوت: تفاوتهای جنسی، تفاوتهای مذهبی، تفاوتهای سیاسی، تفاوتهای اخلاقی، تفاوتهای زیباشناسی و…»
در ایران از فوئنتس رمانهای «آئورا»، «مرگ آرتمیو کروز»، «گرینگوی پیر»، «سر هیدار»، «پوست انداختن»، «اینس»، «خویشاوندان دور» و… به فارسی ترجمه شده است که ۲ کتاب آخر به دلیل ضعف ترجمه به هیچوجه نتوانستند بیان و زبان این نویسنده را منتقل کنند. فوئنتس غیر از آنکه در نوشتههایش دغدغههای سیاسی و فکری فراوانی دارد به خود ادبیات هم به شکل یک موضوع جدی نگاه میکند. همین موضوع موجب شده او تکنیک نویسندگی خاص خودش را پیدا کند و بر اساس فرمی به نوشتن بپردازد که تاکنون نویسنده دیگری آن را به اجرا نگذاشته. این شیوه نگارش او از همان اولین کتابهایش آرام آرام به چشم میآید و با رسیدن به کتاب «پوست انداختن» به اوج خود میرسد. فوئنتس حتی در آئورا که یکی از سادهترین نوشتههای او به شمار میرود نیز تکنیک خود در روایتهای پیچیده را به کار گرفته اما این تکنیک هنوز آنقدر پیچیده نشده که در پوست انداختن، مخاطب با آن مواجه میشود. در پوست انداختن به نظر میرسد فوئنتس آنقدر شیفته تکنیک خود شده که همه چیز را فدای آن کرده و حتی با وجود آسیب دیدن پایههای روایت داستان باز هم حاضر نیست از آن دست بردارد. اما تکنیک او در روایت داستان در کتابهای گرینگوی پیر، مرگ آرتمیو کروز و سر هیدار این حالت را ندارد. او در این کتابها به زیبایی از نگاه افراد مختلف به پرسه زدن در گذشته و حال میپردازد تا داستان خود را تکمیل کند. همین شیوه روایت است که موجب میشود در هنگام خواندن مرگ آرتمیو کروز، مخاطب ناگهان از روزهای انفلاب مکزیک در اوایل قرن بیستم به میان مکزیکوسیتی صنعتی شده در نیمه دوم قرن پرتاب شود و دوباره از آنجا به اسپانیا برود و از صحنههای جنگ داخلی این کشور در دهه ۱۹۳۰ سردربیاورد. این نویسنده مکزیکی در گرینگوی پیر به طور مستقیم به رویدادهای مرتبط با چند دهه زندگی مردم مکزیک برای انقلاب میپردازد و چهرههای مردمان عادی و فرماندهان ارشد ارتش انقلابی را ترسیم میکند اما باز هم آن تکنیک روایی جذاب خود را از دست نمیدهد. حتی داستان «سر هیدار» نیز که در نگاه اول به نظر میرسد کتابی با موضوع جاسوسی و حتی کمی پلیسی باشد در لایههای زیرین خود به موضوعهای سیاسی مختلفی اشاره میکند که به حضور گسترده و نفوذ جوامع یهودی در آمریکای لاتین و جنگ نفت در جهان میپردازد. همین آثار و نوشتههای او بود که موجب شد دولت آمریکا این نویسنده را از سال ۱۹۶۲ تا ۱۹۹۰ به خاک ایالات متحده ممنوع الورود کند.
او در مقالهای با نام «چگونه نوشتن را آغاز کردم» که عبدالله کوثری آن را در کتاب «فوئنتس از چشم فوئنتس» ترجمه کرده است، مینویسد: «همواره کوشیدهام به منتقدانم بگویم: مرا طبقهبندی نکنید؛ بخوانیدم. من نویسندهام نه یک نوع ادبی. در پی ناب بودن رمان بنا بر معیارهای مانوس خود نباشید، خویشاوندی این نوع با نوعی دیگر را مجویید…. متاسفم که، دست کم در مکزیک، در این کار کم و بیش شکست خوردم….زبان همچون نان و عشق، با دیگران تقسیم میشود، و انسانها در سنتی شریکند. هیچ آفرینشی بدون سنت نیست. هیچ کس از هیچ نمیآفریند.»