داستان رنگی برای کیتی
کیتی هیچ رنگ محبوبی نداشت، هیچ رنگی نداشت که خیلی دوستش داشته باشد. دلش میخواست یک رنگ محبوب داشته باشد، رنگی که مثل یک جوراب براق و شیک او را خوشحال کند. حاضر نبود به هر رنگی رضایت بدهد، دلش میخواست آن رنگ حس خاصی به او بدهد.
این طوری شد که او یک تکه کاغذ و مداد شمعی برداشت و تصمیم گرفت از همه راجع به رنگ محبوبشان سوال کند.
خوب، مامان توی آشپزخانه سخت مشغول کار بود. برادر کوچکش توی مخفیگاهش با قطعههای لوگو بازی میکرد، برادر بزرگش پشت میز غذاخوری نشسته بود، و بابا داشت توی حیاط برای شومینه چوب میشکست. همه حسابی مشغول بودند.
کیتی سراغ مادرش رفت و پرسید: «مامان، رنگ محبوب شما چی است؟»
مامان در حالی که خمیر را ورز میداد، عرق پیشانیاش را با آستینش خشک کرد، نگاهی به او کرد و گفت: «باشد هر وقت کارم با خمیر تمام شد.»
کیتی آهی کشید و یک علامت سوال کنار اسم مامان زد و گفت: «باشد.» بعد، کیتی به طرف مخفیگاه برادرش رفت و چند لحظهای به او خیره شد. او که سخت مشغول ساختن یک قلعه با لوگو بود، حتی سرش را هم بلند نکرد.
کیتی پرسید: «رنگ مورد علاقه تو چی است؟»
او یک قطعه دیگر را روی قلعهاش گذاشت و گفت: «آبی.»
«چرا آبی را دوست داری؟”
برادرش گفت: «آبی بهترین رنگ است. مثل رنگ آسمان شب و مثل قصه، مثل مزه توت فرنگی وقتی توی دهان میگذاری…. آبی عالی است!»
کیتی روی کاغذش کلمه :«آبی» را نوشت و به اتاق نشیمن رفت که برادرش مشغول نوشتن تکالیفش بود.
او با دیدن کیتی تکانی خورد و گفت: «الان نه، کار دارم.»
کیتی سرش را پایین انداخت و گفت: «فقط میخواستم بدانم رنگ محبوب تو چی است؟»
برادرش دوباره مشغول نوشتن شد.
کیتی راه افتاد برود که برادرش با صدای بلند گفت: «قرمز.»
صورت کیتی درخشید. «چرا قرمز؟»
«چون فوقالعاده است! مثل ماشین مسابقه سریع است. مثل شعلههای آتش گرم است و من را یاد بستنی با گیلاس میاندازد.»
کیتی کلمه قرمز را روی کاغذش نوشت و به طرف پنجره رو به حیاط رفت. پرده را کنار زد و گفت: «بابا رنگ دلخواه شما چی است؟»
بابا تبر را در شکاف روی کنده چوب فرو کرد. «رنگ دلخواه؟ بذار ببینم،… فکر کنم ارغوانی باشد.»
«رنگ ارغوانی چه چیز خاصی دارد؟»
«ارغوانی من را یاد قایق سواری وقت غروب آفتاب در اقیانوس میاندازد. وقتی که شب دارد نزدیک میشود و آسمان پر از رنگ است. ارغوانی من را یاد ماهی خیلی بزرگی میاندازد که به قلاب ماهیگیری گیر کرده و دارم آن را به طرف خود میکشم.»
کیتی کلمه «ارغوانی» را روی کاغذ نوشت و دوباره به طرف آشپزخانه راه افتاد.
مامان فریاد زد،«نیا تو! زمین خیس است!»
کیتی دوباره پرسید: «الان می توانی بگویی رنگ محبوبت چیست؟»
مامان گفت:«سبز. بله، دقیقا رنگ سبز.»
کیتی پرسید:«چرا سبز؟»
«سبز من را به سرزمین رویاها میبرد، جایی سرسبز که درختهایش با زمرد تزئین شدهاند. رنگ سبز، مثل بوی برگهای تازه نعنا در باغ و مزه نسیم خنک است.»
کیتی روی دفترش کلمه «سبز» را نوشت و نزدیک در آشپزخانه روی زمین نشست. او یادداشتهایش را با صدای بلند خواند، «آبی، قرمز، ارغوانی و سبز.»
کیتی به رنگها فکر کرد. چرا من یک رنگ ندارم که خیلی دوستش داشته باشم؟ رنگی که حس خاصی به من بدهد؟ آبی به او حس آسمان شب یا حس طعم توت فرنگی نمیداد. قرمز حس ماشین مسابقه یا شعلههای آتش را نمیداد؛ و به هیچ وجه هم او را یاد مزه بستنی گیلاس نمیانداخت. ارغوانی هم به نظرش رنگ خاصی نبود. کیتی هیچ وقت، در غروب آفتاب با قایقی روی اقیانوس نبوده است، هیچ علاقهای هم به ماهیگیری نداشت. و سبز هم رنگ قشنگی است، اما کیتی وقتی به رنگ سبز فکر میکرد، یاد سرزمینهای دوردست با درختان زمرد نشان نمیافتاد.
کیتی بقیه روز را به تلفن کردن به دوستان و دخترخالهها و دخترعموها و خالهها و عمهها گذراند، او از همه، همین سوال را پرسید.
شب که میخواست بخوابد، کاغذ کیتی پر از اسم رنگهای مختلف بود و حسابی گیج شده بود. او دو تا آبی، و قرمز، سه تا ارغوانی و سبز، چند تا صورتی و زرد و حتی قهوهای و خاکستری داشت.
ناگهان فکری به ذهن کیتی رسید. هیچ کس، حتی یک نفر هم رنگ نارنجی را انتخاب نکرده بود.
با خودش فکر کرد چرا هیچ کس رنگ نارنجی را انتخاب نکرده است؟ بیچاره نارنجی! اصلا انتخاب نشده بود.
آن شب کیتی در تختش منتظر بود تا مادر برای شب بخیر گفتن بیاید. او ملافه را تکان میداد، بالشش را جا به جا میکرد، و با شستهایش بازی میکرد. مادر برادر کوچک کیتی را خواباند، سری به برادر بزرگ او زد، و بالاخره به اتاق کیتی آمد.
روی لبه تخت کیتی نشست و با آرامش گفت: «خب، پسرها خوابیدند. حالا وقت دارم پیش تو بمانم.»
کیتی آه ملایمی کشید.
«کیتی، تو رنگ محبوبت را پیدا کردی؟»
کیتی گفت، «بله. رنگ محبوب من نارنجی است.»
مادر پرسید،«چرا رنگ نارنجی را انتخاب کردی؟»
لبخند کیتی محو شد. «نارنجی را انتخاب کردم، چون هیچ کس آن را انتخاب نکرده بود، و دلم نمیخواست نارنجی احساس تنهایی کند.
نارنجی بیچاره! باید خیلی تنها باشد! میخواهم نارنجی رنگ محبوب من باشد.»
«کیتی، تو اینطور حس میکنی؟ حس میکنی مثل رنگ نارنجی تنهایی؟ حس میکنی کسی انتخابت نمی کند؟»
اشک توی چشمهای کیتی جمع شد. «مامان، دلم میخواست یک آدم خاص باشم. ولی من خیلی معمولی هستم!»
«کیتی، تو خاص هستی.»
کیتی با امید پرسید، «من؟»
مادر گفت: «بله، تو! خدا به همه ما ویژگیهای خاصی داده است. انتخاب رنگ نارنجی نشان میدهد که تو چقدر آدم دلسوزی هستی! که چه قلب بزرگی داری. من به تو افتخار می کنم.»
چهره کیتی با لبخند ملایمی باز شد و گفت: «پس این است. نارنجی رنگ ویژه و خاص من می شود.»
روی لبه تخت خم شد و کاغذ و مداد شمعیاش را برداشت. و وقتی شروع به نوشتن رنگ محبوبش کرد، متوجه چیز جالبی شد. او تمام مدت از مداد شمعی نارنجی استفاده کرده بود.
عصر فردا، کیتی کنار پنجره روی صندلی دلخواهش با تمام وسایل جدید نارنجی رنگش نشست. او هر روز از پنجره به بیرون خیره میشد و به آسمان آبی نگاه می کرد و آرزو میکرد که آدم خاصی باشد. اما امروز او آرزوی متفاوتی کرد. امروز، کیتی آرزو کرد که رنگ نارنجی هم احساس کند که خاص است. «هیچ کس نمی خواهد تنها باشد.»
و وقتی کیتی این آرزو را کرد، متوجه یک چیز جادویی شد. به بیرون از پنجره خیره شد و توپ سوزانی را در آسمان دید که داشت در زمین ذوب میشد. خورشید وقت غروب زیبایش نارنجی رنگ بود.
واقعا کیتی عاشق نارنجی بود. او دوست داشت خورشید سوزان دستهایش را دراز کند و به گرمی او را در آغوش بگیرد طوری که گرمای آن را روی پوستش احساس کند. و اگر با دقت گوش کند، بتواند صدای ملایم بالهای فرشتگان را بشنود که داشتند دور خورشید بال میزدند، فرشتگان آنقدر دور خورشید پرواز میکردند تا رنگ زیبای نارنجی به آرامی در دریای آبی رنگ شب محو شود.
او میدانست که دعاهای او مستجاب شد. نارنجی واقعا خاص بود و دقیقا مثل کیتی بود.
کیتی آن شب خوابش نمیبرد. بعد از اینکه مادر او را نوازش کرد و چراغ را خاموش کرد، کیتی از پنجره به بیرون نگاه کرد و آرام زمزمه کرد، خدایا، از اینکه من را خاص کردی ممنونم. و همینطور برای رنگ مورد علاقهام، ممنونم. نارنجی خیلی برای من مناسب است.
نوشته: ال پی چیس؛ ترجمه: بهشته خادم شریف
داستان کیتى عالى
جدیدوبامتنی که خیلی قشنگ توصیف کرده بود
خیلی قشنگ توصیف شده بود👏👏
کیتی وایت قشنگ ترین شخسیت هست واقعا از سازندش ممنونم
من خیلی از داستان کیتی خوشم آمد