داستان کوتاه اتمام حجت نوشتۀ ماندانا خاتمی

باید به خرید می رفتم و قبل از امدن بچه ها از مدرسه به خانه بر می گشتم. در یک بریده ی باریک از روزنامه لیست کارهایی را که باید انجام می دادم زیر هم نوشتم. اول سری به دارو خانه زدم. بعد میوه و سبزی آش و قورمه. از کتاب فروشی انطرف چها راه که رد شدم مثل معتادی که حالا پاک پاک است از سر میلی سرکوب شده هوای زیر زمین را با دم عمیقی تو کشیدم و تند رد شدم. فایده ای نداشت. این چیز ها را با بیل و کلنگ از زندگی من کنده بودند. انها را سالها پیش روی سرم اوار کرده بودند و جای ان قصر بزرگی بر پا شده بود. گاهی در گوشه ای مرده از این قصر به بیهودگی دلخواه خودم می رسیدم. بهت و سبکی به سراغم می امد و نیرویی ارادی مثل صدای بم و مردانه ای ریشه ام را در می اورد و پای مطبخ روی سرامیک کاشته میشدم. تنها چیزی که باقی می ماند احساس فزاینده ی ترس بود و تر دید و تسلیم.

حوصله رفتن به بانک را نداشتم. جلوی ابزار فروشی ایستادم و به بهانه خرید واشر به طنابی که در ویترین گذاشته بود اشاره کردم مرد با تعجب به من و نایلون مرغ و سبزی و میوه نگاه کرد. گفتم می خوام دکوری بزارمش.

خون توی صورتم دوید. طناب را از او گرفتم و از مغازه زدم بیرون. تند از خیابان رد شدم. مثل کسی بودم که مدرک جرمی با خودش دارد. حتما مدرک جرم بود. بالاخره قرار بود یکی از ما دوتا حلق اویز شود. ما دوتا؟ از همان لحظه پیدایش شد. با من به روزنامه فروشی امد. بعد توی سوپر کشک و کالباس و ادامس و بستنی خریدم. نایلون را ازم گرفت. کسی او را نمی دید. مواظب بودم طوری رفتار نکنم تا کسی متوجه شود من همزادم را با خودم به خرید اورده ام. همزادم؟ بعضی کلمات مثل الهام هستند. ادم نمی داند چطور ظاهر می شوند. یک دفعه سر زیر می شوند و ادم را در غافلگیری شیرینی توی تله می اندازند انهم چه تله ای.

من که هیچ دوست ندارم از تله بیرون بیایم. اما یکبار اتفاق افتاد تمام اطرافیانم به تله ام امدند و مرا با بوق و کرنا به این خانه اوردند. به خاطر خودت میگم هیچکس با این اداها به جایی نرسیده. فکر زندگی باش. خانومی کن. شوهرم بود.حین اینکه اشپزی یاد می گرفتم باردار بودم. بی خوابی را ممنوع کرد و فیلم حرام شد. کتاب را باید ترک می کردم و نوشتن مثل پارازیت به شبکه هایش افتاد و تا کاغذ و خودکار گوشه ای می دید پرخاش و قهر را شروع می کرد. لج و لجبازی به جایی نرسید من تسلیم شدم.

همزادم با من از پله ها بالا امد. با من سرفه کرد. نفسش تنگ شد. موهای شقیقه اش سفید شده بود. توی چهل افتاده بودیم. بهش لبخند زدم او هم تکرار کرد. به خانه که امدم وسایل را توی اشپزخانه چیدم. نگاهم کرد. از جلوی اینه قدی سالن که رد میشدیم من توی اینه بودم. اما او را ندیدم. همین خیالم را راحت می کرد. او نمی توانست دیده شود. مثل راز بود مثل گنج و فقط متعلق به من بود. به بالکن رفت و گفت طناب را بده گفتم بهتره بی خیال بشی من اینو برای یه مصرف دیگه گرفتم. گفت: خودت گفتی بالاخره یکی از ما دوتا باید حلق اویز بشه. من اماده ام. من خیلی وقته اماده ام. از همان بیست سال پیش دیگه می دونستم فاتحه ی منو خوندی گفتم: باید انتخاب می کردم. برای کسی قابل باور نیست که من می تونم با یه همزاد خیالی زندگی کنم. کاش درکم می کردی. زنگ ایفن را که زدند دوقلو ها مثل توپ توی خانه قل خوردند و سر و صدایشان راه پله را پر کرد. اهی کشیدم جز نیمرو نمی توانستم به چیز دیگه ای فکر کنم. تخم مرغ ها را که یکی یکی توی روغن داغ می شکستم با خودم تکرار می کردم. از امشب برنامه ریزی می کنم از امشب … بعد چشم ماهی را در اوردم لوبیا را برای شب خیس کردم برنج را اب کشیدم. سینک را تمیز کردم. ملحفه های تخت را عوض کردم. چشمم به او افتاد. اب سبزی ها را برای چندمین بار عوض کردم باز هم شن ریزه های ته تشتک وادارم کرد ابکشی را ادامه بدهم. او را کسی نمی دید. این تنها حسنش بود. همه ی اینها به کنار حالا من یک راز داشتم. گاز را که تمیز می کنم لبخند می زنم. داشتن راز در زندگی مثل پروراندن رویا ست. می تواند خلوت ادم را رنگی کند. به ادم قوت قلب میدهد. راز می تواند ماجرا جویی را در ادم زنده کند. اب ته تشتک صاف شده بود. لبخندی از رضایت زدم و اب را در توالت خالی کردم. کار اویزان کردن طناب از سقف بالکن تمام شده بود و باد انرا به هر طرف تکان میداد. سفره شام را که جمع کردم. به بالکن رفتم. می خواستم طناب را باز کنم تا چشم کسی به ان نیفتد. دستم را گرفت و فشار داد. ناله ی خفیفی کردم. با صدای ترسناکی گفت. خودت گفتی و روی زمین مچاله شد. پتوی نازکی روی شانه اش انداختم و به اشپزخانه بر گشتم. روی کاغذ چسبانی نوشتم: قصد بانک را پرداخت کن. یادداشت را چسباندم روی یخچال. به اتاق رفتم.

میز تحریر را بیرون کشیدم. کاغذ های یادداشت را روی ان مرتب کردم. لیلی زنگ زد و گفت شکر برای مربای توت فرنگی چند پیمانه ست. همان رخوت قدیمی برگشته بود. تلفن را قطع کردم. برگه ای برداشتم. حالا باید برنامه ریزی می کردم. لیلی دوباره زنگ زد چرا قطع کردی خبر داری صفورا سومی رو هم زایید؟ سیم را از پریز بیرون کشیدم. بالکن روشن شده بود. او ایستاده بود و مسواک می کرد و حلقه ی اعدام یکی از ما دو نفر توی بالکن خودش را به هر طرف می کوبید.

ماندانا خاتمی

امتیاز دهید: post
ممکن است شما دوست داشته باشید
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.