ماجرای قتل شاه بابا به روایت تاج السلطنه دختر ناصرالدین شاه قاجار
شکرانهای که به مرگ رسید!
صبح جمعه دوازدهم اردیبهشت ۱۲۷۵ه.ش، ناصرالدین شاه قاجار به شکرانه پنجاهمین سالگرد سلطنت خود به زیارت حضرت شاه عبدالعظیم(ع) در شهر ری میرود. اما او برای همیشه با اصابت گلولهای از جانب «میرزا رضا کرمانی»، رویای این جشن بزرگ و باشکوه را با خود به آن دنیا برده و آرزو به دل میمیرد. قلب شاه قاجار با گلولهای که از تپانچه پنج لول یک رعیت ایرانی خارج شد برای همیشه در تاریخ از حرکت ایستاد.
رعیت ظلم ستیزی که ظالم را ترور کرد
درباره اینکه چه انگیزهای این رعیت را بر آن داشت که در کمین نشسته و با جسارت تمام شاه مملکت را به قتل برساند بحثهای بسیاری شده است که پرداختن به آن مفصل است. اما آنچه بیشتر از همه در تاریخ به آن استناد شده است و حتی تاجالسلطنه در نوشتههایش به روشنی به آن اشاره کرده است، کینه این مرد از ناصرالدین شاه و اطرافیانش به جهت ظلمی که بر او و خانواده و معلمش «سیدجمال الدین اسدآبادی» صورت گرفته است، بود. در واقع سید جمالالدین اسدآبادی به علت افکار انقلابی و ضدیت با حکومت استبدادی ناصرالدین شاه مورد بیمهری شاه قرار گرفته بود و شاه مانع فعالیت او در ایران بود و هنگامی که سید جمالالدین اسدآبادی در اعتراض به مفاسد شاه و حکومت در صحن حضرت عبدالعظیم (ع) بست نشسته بود به زور مأموران دولتی از بست خارج و به دستور شاه به اتهام تحریک و توطئه از ایران اخراج شد که این توهین در کنار ظلمی که به شاگرد سید جمال الدین، یعنی میرزا رضا شده بود انگیزه او را در به قتل رساندن شاه بیشتر کرده بود.
برو و ریشه ظلم را بیرون بیاور!
آنطور که تاجالسلطنه نوشته است در زمانی که سیدجمالالدین اسدآبادی در ترکیه (عثمانی آن روز) بوده است. میرزا رضا کرمانی در دیداری پیش او میرود و شرح ستمهای «آقا بالاخان» یا همان «سردار افخم» فرمانده سپاه تهران و حکومت ناصرالدین شاه را برای او بازگو میکند، سید جمالالدین اینطور جواب او را میدهد: «برو و ریشه ظلم را بیرون بیاور، و الا تا ریشه در آب است، امید ثمری هست. هر یک از شاخههای او را بزنی، دو جوانه تازه میزند».
همدستی صدراعظم با میرزا رضا کرمانی
دختر ناصرالدین شاه درباره ورود میرزا به تهران و همدستی «صدراعظم امین السلطان» که خودش جداگانه در حال دسیسه برای شاه بوده است، نقل میکند: «…پس از چندی ترک وطن، با دستورالعمل از طرف سید جمال افغان (اسد آبادی) به تهران آمده. کاغذی هم از سید مزبور، به صنیع الدوله (اعتماد السلطنه از نزدیکان شاه) داشته است. صنیع الدوله از ترس اینکه مبادا کاغذی که به او داده کشف بشود، این مرد را به حضرت عبدالعظیم میفرستند که : در آنجا باشید تا من به شما دستورالعمل بدهم. کاغذ سید را با این مرد به صدراعظم ارائه داده، او هم برای خیال ثانیه (عملی کردن نقشههای خود) وسیله از این بهتر پیدا نمیکند و این مرد را اغوا مینماید که پدر مرا بکشد». البته درباره رابطه این رعیت با صنیع الدوله که در نوشتههای تاجالسلطنه به آن اشاره شده است بر اساس بررسیهای تاریخی چندان درست نیست چرا که این قبیل شایعات بعد از قتل شاه بسیار رایج شده بود و دهان به دهان میگشت.
روایت منصفانه تاجالسلطنه از قاتل شاه پدر!
اما جالب است که تاجالسلطنه به ظلمهای وحشتناکی که در حق قاتل پدرش از طرف «سردار افخم» روا داشته شده است هم به دیده انصاف مینگرد: «… ظلمهایی که به این مرد از طرف آقابالاخان (صدراعظم) شده بود، حقیقتا خارج از عالم انسانیت بوده است. به اسم «بابی» او را گرفته، سالها محبوس میکند، و در حبس، دخترش را در حضورش بیعصمت میکند، پسرش را بی عصمت کرده، تازیانه میزنند. کارهای شنیع (ناشایست) میکند. پس از اینکه از انبار دولتی بیرونش میکنند، در زیر کالسکه برادرم شکم خودش را با چاقو پاره میکند. در عوض اینکه برادرم به عرضش (شکایتش) برسد، دوباره او را حبس میکنند. پس از سالها دوباره او را از حبس خلاص میکنند که میرود پیش سیدجمال دوباره مراجعت میکند (به ایران برمیگردد).
آمادگی برای «جشن قرن» با دلشورهای پنهان
در روزهای قبل از کشته شدن ناصرالدین شاه دربار و حرمسرای ناصری بخصوص زنان، برای خود برو بیا و برنامههایی داشتند. همه مشغول انجام امور مربوط به جشن پنجاهمین سال سلطنت شاه که به «جشن قرن» معروف شد، بودند. اما دلشورهای در بین بعضی از اطرافیان شاه بود که دلیلش به روشنی آن زمان معلوم نبود! به قول تاجالسلطنه: «تمام مردم در فکر جشن و تهیه (مراسم) قرن بودند و مسرت و خوشحالی به اعلا (بالاترین) درجه رسیده بود. جز قصه جشن، اقسام لباسها، زینتها، جواهرها. تمام خانمها از صبح تا به شام مشغول خرید پارچههای ممتازه، جواهرات قیمتی اعلا بودند. آنی (لحظهای) از تهیه تدارک غفلت نداشته و هر شب تمام تهیههای روزانه خود را به حضور عرض کرده، جواهرات خود را آورده، ارائه میدادند. لیکن درتمام این خوشحالیها، یک نوع کدورتی (ناخوشی) احساس میشد که معنی (دلیل) حقیقی او مجهول بود. در تمام این چهرههای خوشحال، علامت تردید به وضوح آشکار بود».
«انیسالدوله» شاهدی بر دسیسهها
در روزهایی که کنار نقشه میرزا رضا کرمانی برای قتل شاه، دسیسهها علیه شاه قاجار در دربار هم با حضور «صدراعظم امین السلطان» قدرت میگرفت، تنها انیسالدوله، سوگلی و همسر مقتدر و حواس جمع، ناصرالدین شاه، با زیرکی مدتها در دربار شاهد وقایع و رفت و آمدها و پچ پچهایی بود که حتی هشدار دادن آنها به شاه شوهر بینتیجه بود؛ چرا که شاه غرق در عیش و خوشحالی به فکر برگزاری هر چه باشکوهتر این جشن بود.
بی توجهی شاه به هشدارهای زن سوگلی!
تلاش انیس الدوله برای آگاهی شاه از دسیسهها از زبان تاجالسلطنه خواندنی است: «این زن باوفا، این زن پاکدامن، این زنی که شوهرش را از تمام دل و جان دوست میداشت. این زنی که بعد از مرگ شوهرش طولی نکشید …تفصیل (اطلاعاتی که از دسیسههای صدر اعظم علیه شاه به دست آورده بود) را به شوهر عزیزش عرض میکند. نه اینکه پدرم از این شخص (صدراعظم) مطمئن بود، نه! لیکن نخواسته بود به حرف یک زنی، خود را باخته دست به قدرت سلطنتی بزند. اعتنایی نکرده به این زن عزیزه خود میگوید: شما اشتباه کردهاید. به دلایل چند، خیال است که میکنید، اصلی (واقعیت) ندارد».
پیشگو: تا سه روز شاه در خطر است!
اما با تمام بی تفاوتیهای ناصرالدین شاه انیس الدوله ساکت ننشست و مراقب اوضاع بود تا جایی که حتی این زن مقتدر، به وسیله «بهرام خان» خواجه، تمام رفت وآمدهای «صدراعظم امین السلطان» را حتی در بیرون از دربار تحت نظر داشت. همانطور که در ابتدا روایت شد انیس الدوله حتی به شاه اخطار میدهد غیبگویی به او گفته است تا سه روز شاه در خطر است. جالب است که «دوستعلی خان معیرالممالک» نوه دختری ناصرالدین شاه هم در یادداشتهای خود اشاره کرده است، پیشگویی شده بوده که خطر بزرگی شاه را روز ۱۶ ذیقعده ۱۳۱۳ (همان روز قتل) تهدید میکرده و چون این روز به پایان میرسد، شاه به شکرانه آن به زیارت شاه عبدالعظیم میرود همان زیارتی که در آن شاه کشته میشود!
من بد سلطانی نبودهام!
جالب اینجاست زمانی که انیس الدوله به شاه هشدار میدهد که تو را میخواهند به قتل برسانند او میگوید: «اگر رعایای من با دقت و انصاف نظر کنند، من بد سلطانی نبودهام! در تمام سلطنتم من یک نفر را به کشتن نداده، یک نزاع خیلی کوچک با دولتهای همجوار نداشتهام. همیشه رفاه و آسودگی ملت را بر رفاه و آسودگی خود ترجیح داده، پول ملت را به مصارف بیفایده صرف نکردهام ! مال مردم را از دستشان نگرفتهام. امروز در خزانه میلیونها، جواهر موجود (است). تمام سعی من در مدت سلطنتم ثروت ایران بوده است..».
تلف شدن پنجاه سال سلطنت!
تاجالسلطنه در خاطراتش آورده است که ناصرالدین شاه به انیس الدوله میگوید اگر قرار است مرا در سه روز مشخص بکشند و من در این سه روز بیرون نروم نمی روم، اما روز چهارم که مرا خواهند کشت ! پس بگذار بکشند تا پس از مرگ من زحمتها دیده! رنجها ببرند تا قدر مرا بدانند! و سپس به اوضاع بعد مرگش اشاره میکند که پسرش مظفرالدین شاه لایق سلطنت نیست و پنجاه سال سلطنت او را در عرض چند سال تلف میکند.
من برای این آب و خاک متاسفم!
دختر ناصرالدین شاه میگوید: « اشک چشمهای پدرم را گرفته، دستمال را به چشم میکشد. انیس الدوله فریاد میزند: آه، شما سلطان هستید، گریه میکنید ؟ شما اقتدارداری، عجز و لابه میکنید. (که شاه در جواب) گفته: من برای خودم متاسف نیستم، من برای این آب و خاک متاسفم…انیس الدوله عرض میکند: قربان، رعیت را متهم نکنید. تمام رعایا شما را دوست میدارند. این کسی که به شما خیانت میکند، پرورده احسان شما است. این کس، آن شخص (صدراعظم) بی قابلیتی است که خود اعلیحضرت او را به این درجه رسانیدهاید…».
اصرارهای بی فایده انیسالدوله
انیسالدوله با گفتن پیدرپی اینکه شاه شوهر به حرم حضرت عبدالعظیم نرود همان طور که گفتیم به نتیجهای نمیرسد و به قول تاجالسلطنه: «هر چه زن بیچاره اصرار میکند که: امروز سواری را موقوف کنید، این کار را انجام داده هفته بعد زیارت بروید، قبول نمیکند. میرود و به دست آن مرد مقتول میشود.».
به کمین نشستن رعیت جسور در حرم شاه عبدالعظیم
در آن ساعاتی که انیس الدوله تمام تلاش خود را برای نرفتن شاه شوهر به حرم حضرت عبدالعظیم میکرد و شاه بی توجه به آن در سر هوای جشن را داشت آن مرد رعیت در گوشه حرم لحظه شماری میکرد تا فرصتی به دست آید تا ریشه ظلم را به گفته مرادش از بیخ برکند. یحیی دولت آبادی از رجال سیاسی آن زمان، که شب قبل از ترور ناصرالدین شاه همراه با جمعی از دوستان خود به زیارت حضرت عبدالعظیم رفته و میرزا رضا را در حال زیارت و تفکر دیده بود در خاطرات خود اینچنین از خوشحالی میرزا رضا با آگاه شدن از قصد شاه قاجار برای زیارت حضرت عبدالعظیم روایت میکند: «در تاریکی زاویه ایوان، شخصی در لباس کسبه دیده میشد که صورتش درست تمیز (تشخیص) داده نمیشد. این شخص میرزا رضای کرمانی است که گوشه تاریکی سرپا نشسته، دستها را بر روی زانو و سر را بر روی دستها گذارده، در دریای فکر و خیال فرو رفته بیآنکه تغییر وضعی به خود بدهد یا کلمهای بگوید. در این حال دو تن از زوار در طرف دیگر ایوان نشسته با یکدیگر صحبت داشته درضمن سخن میگویند فردا شاه به زیارت میآید قرق (خلوت کردن) هم نمیباشد، چون تاکنون رسم بوده است هر وقت شاه به این مزار مشرف میشده (می آمده) صحن و حرم را به کلی قرق (خلوت) مینمودند. به محض آنکه از زبان این دو زوار شنیده میشود شاه فردا به زیارت میآید و قرق هم نمیباشد، مجسمه فکر و خیال (منظور میرزا رضا) در تاریکی زاویه ایوان به جنبش آمده سر از روی دست و زانوی تحیر برداشته از روی تعجب میگوید شاه فردا اینجا میآید، قرق هم نیست.»
روزی که شاه شوهر ترور شد!
و آن روز نحس برای سوگلی شاه قاجار رسید. ناصرالدین شاه بیخبر از همه جا سرخوش در قیل و قال مردم در لحظه خروج از حرم با گلولهای از تپانچه میرزا رضای کرمانی شاگرد سید جمال الدین اسد آبادی به راحتی ترور شد. پس از ترور او « صدراعظم امینالسلطان» تلاش بسیاری میکند تا خبر این ترور پخش نشود و تهران آرام بماند. در تاریخ آمده است او به محض با خبر شدن از ترور شاه ترتیبی داد تا جسد ناصرالدین شاه را مخفیانه از صحن بیرون ببرند و در کالسکه سلطنتی بنشانند. در بازگشت به کاخ گلستان خودش نیز در کنار جسد، شاه نشست و جسم بیجان او را به حرکت درآورد تا برای جمعیت دست تکان دهد که مردم از ترور شاه باخبر نشوند. اما با تمام این نقشهها شاه پس از انتقال به کاخ گلستان چندان زنده نمیماند و تلاش اطبا برای نجات او بی نتیجه میماند. گفته میشود کلمات آخر ناصرالدین شاه قاجار پیش از مرگش این بوده است: «اگر زنده بمانم جور دیگری بر شما حکومت می کنم».
میرزا نیز با بیان سخنانی در دادگاه فرمایشی، حقایق را بازگو نمود و شاه را رسوا کرد.
سرانجام میرزا رضا کرمانی در روز دوم ربیعالاول ۱۳۱۴ ق برابر با ۲۱ مرداد ۱۲۷۶ش توسط دستگاه جبار قاجار به دار آویخته شد و به شهادت رسید. آخرین جمله میرزا این بود: «این چوبه دار را به یادگار نگه دارید، من آخرین نفر نیستم.»
منبع: مجله ایران بانو