از خنجری بترس که از رو نمیزند؛ شعری از مسعود نامداری

از خنجری بترس که از رو نمیزند
از آدمی که دست به چاقو نمیزند

شاید که زیر پای تو از چشم آسمان
افتاده آن ستاره که سوسو نمیزند

می بیندت تورا و رها میکند تورا
آن دلبری که دست به جادو نمیزند

افتاده حجمِ غرشِ شیری به تازگی
در جنگلی که نبضِ هر آهو نمیزند

خاموش مانده اند رفیقان میان جشن
در مجلسی که طبلِ هیاهو نمیزند

هر جا که با دخیل دعا مستجاب شد
او دست بندِ سبز به بازو نمیزند

با من سقوط کن که خدایت در آسمان
پرواز را به بال پرستو نمی زند

مسعود نامداری

امتیاز دهید: post
ممکن است شما دوست داشته باشید
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

3 نظرات
  1. امیررضا می‌گوید

    عالی

  2. ناشناس می‌گوید

    خوبه الان چیکار میکنی

  3. ا می‌گوید

    خوبه که شی

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.