داستان کوتاه خواب نوشتهٔ ماندانا خاتمی
خوابم نمی برد. امشب از آن شبهاست که بی موقع بیدار شدهام و طول میکشد تا دوباره به کرختی خواب بروم.
فقط همین نیست؛ هوشیاری چنان توی سلولهایم رفته که هر کدام از سلولهایم که شل می شود تا بخوابد ناگهان آن دیگری فریاد میزند و میگوید:
ببین لامپ روشن مانده.
بدبختی دیگر این است که درست از وقتیکه چشمهایم را می بندم دل و روده ام با هم مسابقه می گذارند و باز بلند می شوم.
و مثل کسیکه تمام طول روز بار به دوش کشیده است با تنی کوفته رهسپار توالت می شوم.
حتی آنجا هم دستم را بین دو تا شیر فلکۀ آب گرم و آب سرد دخیلوار میبندم تا از پشت ِسر، پهنِ کف ِ جرم گرفتۀ دستشویی نشوم و باز کج و کوله خودم را به بالش و پتوی مچاله ام میرسانم و مثل یک گربۀ چلاق توی آن همه پر و پشم وملافه غرق میشوم.
اصلا مدتهاست دیگر خواب هم نمیبینم. انگار فقط قرار است حذف شوم ا لبته این خوب است. همینکه فردایش به خاطر تعبیرهای ابن سیرین و حضرات دیگر سر به بیابان و صندوقهای صدقات نمی گذارم؛ خودش یک نعمت است.
به خودم میگویم اصلا چرا برای خودم دردسر درست کنم. وقتی قرار است نخوابم پس حتما باید نخوابم دیگر.
و بعد توی ذهنم کسر ِ بیداریام را به کل زندگی مینویسم و به خودم میقبولانم که روز به روز مخرج در حال کوچک شدن است و عنقریب است که صورت، مخرج را ببلعد و کار را یکسره کند.
و در محاسبۀ دیگری، خواب و روزگار نا آگاهیِ نوزادی و آلزایمر احتمالیام را بیشتر از پاره وقتهای بیداری میبینم و به این نتیجه میرسم زمانهای بیداریام چندان مال نبوده و در واقع فقط برای خوردن و شاشیدن بوده است و در مقایسه با این همه پیچیدگی و الویت بر سایر مخلوقات چندان فعالیت در خور توجهی نداشته ام و این بسیار باعث تاسف است.
البته این اواخر تنها چیزی که اذیتم میکند این سوال بوده است که:
یعنی قرار است اینطور باشد ؟؟؟؟
و باز صورت خط افتاده ام را توی پرهای بالش فرو میکنم و با صدایی که در حال خاموشی است میگویم:
“آری حتما قرار است اینطور باشد”.
و باز به خودم میگویم از فردا بیداریام را به کارهای مهمتری اختصاص میدهم.
خواندن زندگی نامهها یا کتابهای روانشناسی و فلسفه و باز دچار همان کما و حذف کوتاه میشوم.
گاهی همانطور که منتظر خواب هستم رد پای ریز حشرات را روی پوستم احساس میکنم.
شبی نمی شود که یک یا دو مورچه یا سوسک ریز از گردن یا بازویم له نکنم.
اصلا چطور می شود به این حشرات فهماند که اینجا یا اقلا این ناحیۀ پتو و بالش یک مالکیت خصوصی دارد و نباید خود را به آن تحمیل کنند.
یک روز حین وب گردی از یک فروشگاه مجازی یک حشره کش صوتی خریدم. تصور آنکه دستگاه قرار است در بُعدی صدا تولید کند که به گوش من نرسد و این صدای کر کننده قرار است حشرات بیچارۀ مرا عقیم یا بی اشتها کند در پوست خودم نمی گنجیدم.
هر چه بود آنها تمام منطقۀ بیداریام را پر کرده بودند. سینک و دیوار روبروی گاز و ظروف ادویه و حتی درون یخچال.
باعث تعجب است که این حشرات توانسته اند در همین مدت کوتاه ِزندگی ِ من به چنان دگردیسی عظیمی برسند که خود را به دمای هفت درجۀ یخچال وقف بدهند و در آنجا زندگی کنند.
و آنوقت تنها رفتار تکاملی من از باز داشتن تجاوز های آنها این است که با عطشی سادیستی، کف دستِ مرطوبم را روی صف منظم شان بکشم و چند تن را لت و پاره کنم.
این اواخر وضعیت آنها خیلی بهتر شده. حتم دارم آنهاییکه عقیم شدهاند از اینکه از سیر تکامل طبیعی جا ماندهاند خودشان کم کم به فنا رفتهاند و آن پیرهایشان هم دیگر رمق ندارند به سر و گردن من بچسبند. البته این احتمال هم وجود دارد که این حشرهکشها طوری در روند خواب من هم تاثیر گذاشته باشند. چون مدتی است خوابم نمیبرد و انقدر لمس و بی حس شدهام که نمیتوانم پاهایم را حرکت دهم و به در بکوبم و به این صاحبخانه لش بگویم:
“وقتی بطری آب را از آن پایین برمیداری، در را خوب ببند.”
من با لامپ روشن توی این یخچال اصلا خوابم نمی برد.