سفر شعری از توماس ترانسترومر

در ایستگاه مترو

ازدحامی میان پوسترها

در نورِ مرده‌ی خیره‌.

قطار آمد و با خود برد

چهره‌ها و چمدان‌ها را.

ایستگاه بعدی تاریکی. نشستیم

در واگن‌ها چون مجسمه‌ها

که می‌لغزیدند در شکاف‌ها.

اجبار، رویاها‌، اجبار.

در ایستگاهِ زیر دریا

اخبارِ تاریکی می‌فروختند

مردم، غمگین، در حرکت

ساکت زیر صفحه‌ی ساعت‌ها.

قطار با خود می‌برد

ارواح و لباس‌های ظاهر را.

در سفر از میان کوه‌

نگاه‌ها به همه‌سو

هیچ تغیری نیست هنوز.

اما نزدیکِ سطح زمین

وزوز زنبورهای آزادی است

بیرون آمدیم از زیر خاک.

زمین بال‌هایش را بهم زد

یک بار و آرام شد زیر ما

سبز و گسترده.

بذر غلات

بر ایستگاه‌ها وزید.

ایستگاه آخر! همراه‌‌شان رفتم

تا آن سوی آخرین ایستگاه.

چند نفر بودیم؟ چهار، پنج

بیشتر نبودیم.

خانه‌‌ها، راه‌ها، آسمان

خلیج‌های آبی رنگ، کوه

پنجره‌هاشان را باز کردند.

امتیاز دهید: post
ممکن است شما دوست داشته باشید
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.