مرور رده

داستان کوتاه

داستان کوتاه گره ام را باز نکن اثر محمد لـله گانی

داشت با نگاه سبزش یه لقمه چربم می‌کرد، اینکه بگم به چشم خریداری. نه، اما زیر سایه درخت‌بید وایستاده بودو منو به چشم طعمه می‌بلعید، تنها چیزی که توی صورتش تونستم بخونم تردید بود. بالاخره با خودش به توافق رسید ومثل عقاب به طرفم اومد، چادرشو…
ادامه مطلب ...

داستان کوتاه «علامت مشخصه» نوشتۀ فریبا باکری

هر کسی یک خصوصیت ظاهری دارد که منحصر به خودش است؛ چال روی گونه، بینی بزرگ، سر طاس.. علامت مشخصه‌ی من از وقتی که یادم می‌آید، خال روی دماغم به اندازه‌ی فضله‌ی کبوتر بود. پدرم مرتب برام شعر “ فلفل هندو سیاه و خال مه رویان سیاه/ هر دو جان…
ادامه مطلب ...

داستان کوتاه ققنوس نوشتۀ علی زوار کعبه

نقاش بزرگ، نمایش‌گاه می‌گذارد. نقاش بزرگ، سبیل‌ تاب‌داری دارد و موهای جوگندمی مجعدش را دم‌ اسبی کرده‌ است. آن‌هایی که از نمایش‌گاه بازدید می‌‌کنند، می‌گویند: «اسموکینگ مناسب این مجلس نیست» اما نقاش بزرگ به ‌نظر هیچ‌کدام اهمیتی ‌نمی‌ دهد.…
ادامه مطلب ...

داستان کوتاه ریش نوشتۀ اردوان نیک‌نیا

از اینکه حدود نه سال بود که ریش کثیفش را ندیده‌ام خوشحال بودم. یعنى دقیقاً از چهلم مامان. هنوز گریه‌هاى مصنوعى و چندش اورش جلوى چشمم بود. کاش مى‌شد باز هم نبینمش. کاش مى‌شد از پشت در حرفم را بزنم، او هم قبول کند و از لاى در چیزى را که…
ادامه مطلب ...

داستان کوتاه عینک آبی نوشتۀ مریم براتی کاجو

همه ما عاشق عینک خانم معلم علوممان شدیم، درست از همان روز که او برای اولین بار وارد کلاس شد. به خصوص من، از همان اول محو فرم آبی و شیشه‌هایی شدم که زیر نور آفتاب تیره تر به نظر می‌رسیدند. به خودمان حق می‌دادیم چون عینک جوری روی صورت خانم…
ادامه مطلب ...

اسیر سایه‌ها، داستان کوتاهی از فریبا باکری

دم خونه‌ی مامان و بابا همیشه شلوغ بود. برای همین نرسیده به خونه پارک کردم و پیاده به طرف اونجا راه افتادم. هوا تقریباً تاریک شده بود و منم خیلی خسته بودم. مامان و بابام خونه خواهرم یاسی بودند و قرصاشونو خونه جا گذاشته بودند. هنوز پامو از…
ادامه مطلب ...

بازگشت جوجه رنگی، داستان کوتاهی از مسعود قادری آذر

مرگ جوجه‌ها از زمانی آغاز شد که خواهر بی‌محابا از پله‌ها پایین آمد. خواهرِ بزرگ از روی جوجه‌‌ی خواهرِ کوچک رد شد و اثری که بر جای گذاشت، محتویات همان تخم‌مرغی بود که جوجه از آن درآمده بود، همراه تعدادی پَر. شش بچه بودیم و شش جوجه رنگی از…
ادامه مطلب ...

داستان کوتاه اینجا چراغی روشن است از علی زوار کعبه

مرد عادت دارد، بعد از شام، برود توی بالکن خانه‌اش و بنشیند. رو‌به‌روی بالکن خانه‌ی مرد، پنجره‌ی اتاقی که پرده‌های قرمزی دارد با چراغی روشن می‌شود. باقی چیزی که می‌بیند، دیوارهای بلند سیمانی و پنجره‌های تاریک‌است. مرد، عادت دارد زل‌بزند به…
ادامه مطلب ...

داستان کوتاه ما هشت نفر بودیم با رویاهای بزرگ نوشته شیدا محمدی

من حافظه ام را از دست داده ام و دکتری که اسمش یادم نسیت؛ می گوید: نمی دانی از کجا آمدی؟ و چه می کردی؟ من هم یواشکی به باغ پشت پنجره نگاه می کنم و در دل می خندم؛ "آخه چه اهمیتی داره؟ چون نمی دونیم کجا هم می ریم؟ " "شانت" ؛ سمت چپ بدنش…
ادامه مطلب ...

داستان کوتاه آرزو نوشته فریبا باکری

آرزو غرق بود، در افکار دور و درازش. ایستاده بود، در کنار خیابان و در جوار عابرانش. خیره بود، به آدمها، به ماشینها، به آمد و شد هر دوی آنها، مردم بسرعت می آمدند و شتابزده می رفتند. انگار همگی عجله داشتند. ناخودآگاه یاد مورچه هایی افتاد که در…
ادامه مطلب ...

مشتری فقیر، داستانی از پرمودا باترا

در اوزاکا، شیرینی‌سرای بسیار مشهوری بود. شهرت او به خاطر شیرینی‌های خوشمزه‌ای بود که می‌پخت. مشتری‌های بسیار ثروتمندی به این مغازه می‌آمدند، چون قیمت شیرینی‌ها بسیار گران بود. صاحب فروشگاه همیشه در همان عقب مغازه بود و هیچ وقت برای خوش‌آمد…
ادامه مطلب ...

او الان باید مهد باشد، داستان کوتاهی از زهرا کرمی

پسرک خود را در آغوش دایی اش می اندازد و مشغول بازی کردن با موهایش می شود. ناصر که از این کار اشکان خرسند شده او را تنگ در آغوش می گیرد. اشکان حالا دارد با گوش دایی اش بازی می کند. دو دندان جلویش افتاده و وقتی حرف می زند لبهایش چهار گوش می…
ادامه مطلب ...