مرور رده
داستان کوتاه
داستان کوتاه لبخند نوشته ری داگلاس بردبری
در میان شهر کوچک از صبح زود ساعت پنج صف تشکیل شده بود. در دور دستِ بیابانِ برفک نشسته خروسها میخواندند و هیچ کجا نشانهای از آتشی نبود. اطراف، همهجا، میان ویرانهها و لابهلای بقایای ساختمانها، تکههای مه چسبیده بود که حالا با اولین…
ادامه مطلب ...
ادامه مطلب ...
داستان کوتاه از وسط برو نوشته عزیز نسین
یک نفر از پشت سر صدام زد، صدا خیلی آشنا بود، ولی هر کاری کردم صاحب صدا را نشناختم. با هم دست دادیم ... و احوالپرسی کردیم بعدش هم یارو گفت:
- دارم از «وسط محله میام ... رفته بودم پیش دکتر.»
- خدا بد نده !
- وسط سرم یک جوش زده بود، جوش…
ادامه مطلب ...
ادامه مطلب ...
داستان کوتاه بی تفاوت نوشته فروغ فرخزاد
وقتی در اتاق را باز کردم او آنجا کنارِ بخاری روی صندلی راحتیاش نشسته بود و در سکوت و آرامشی که او در نظر من بزرگ جلوه میداد به رویم نگریست و آن وقت مثلِ این که صدای به هم خوردن پنجرهها ناگهان او را از خوابِ رویا بار و شیرینی بیدار کرده…
ادامه مطلب ...
ادامه مطلب ...
داستان کوتاه فلوسی نوشته وودی آلن
یکی از شگردهای لازم برای کارآگاه شدن این است که آدم همیشه ی خدا، شانههایش را بالا بگیرد و قدری قوز کند. به همین علت بود که وقتی این موجود فلکزدهای موسوم به «ورد بابکوک» ترسان و لرزان به دفتر کار من آمد و کارت شناساییاش را روی میز گذاشت،…
ادامه مطلب ...
ادامه مطلب ...
داستان کوتاه بادِ زمینی نوشته ریچارد براتیگان
سالهای سال یک داستاننویسِ ژاپنی را تحسین میکردم و به خواهشِ من، یک نفر این قرار ملاقات را میان من و او آماده کرد. ما الان در یکی از رستورانهای توکیو مشغول غذا خوردن هستیم. داستاننویس، یکدفعه، دستش را به طرف کیفی که همراهش آورده بود…
ادامه مطلب ...
ادامه مطلب ...
داستان کوتاه بعد از ظهر آخر پاییز نوشته صادق چوبک
آفتاب بیگرمی و بخار بعد از ظهر پاییز بطور مایل از پشت شیشههای در، روی میز و نیمکتهای زرد رنگ خطمخالی کلاس و لباسهای خشن خاکستری شاگردها میتابید و حتی عرضه آن را نداشت که از سوز باد سردی که تکوتوک برگهای زغفرانی چنارهای خیابان و باغ…
ادامه مطلب ...
ادامه مطلب ...
داستان کوتاه چکمه از هوشنگ مرادی کرمانی
مادر لیلا، روزها، لیلا را میگذاشت پیش همسایه و میرفت سر کار. او توی کارگاه خیاطی کار میکرد. لیلا با دختر همسایه بازی میکرد. اسم دختر همسایه مریم بود.
لیلا و مادرش در یکی از اتاقهای خانه مریم زندگی میکردند. لیلا پنج سال داشت و مریم یک…
ادامه مطلب ...
ادامه مطلب ...
داستان کوتاه آنیوتا نوشته آنتون پاولوویچ چخوف
استپان کلوچکف، دانشجوی سال سوم، توی ارزانترین اتاق یکمجتمع بزرگ آپارتمانی مبله میرفت و میآمد و سرگرم حاضر کردندرس آناتومی بود. دهانش خشک شده بود و پیشانیاش از فرط تلاشبیوقفه برای به خاطر سپردن مطالب به عرق…
ادامه مطلب ...
ادامه مطلب ...
داستان دوشس و جواهرفروش نوشته آدلاین ویرجینیا وولف
الیوربیکن در بالای خانه ای مشرف به گرین پارک زندگی میکرد. او آپارتمانی داشت؛ صندلیها که پنهانشان کرده بودند، در زوایایی مناسب قرار داشتند. کاناپهها که روکی برودری دوزی شده داشتند، درگاه پنجرهها را پر کرده بودند. پنجرهها، سه پنجره ی…
ادامه مطلب ...
ادامه مطلب ...
داستان کوتاه ایستگاه نوشته زهره تمیم داری
خیلی خوشحال شدم وقتی رسیدم ایستگاه و دسته گل رز صورتی را جلوی صورتش دیدم. عشق باید کلاسیک باشد. با آداب و رسوم کامل این را خودم چند بار به اش گفته بودم.
من دستکش تور داشتم و او یک کت و شلوار فاستونی با یک گل کوچک روی سنجاق کراوات.
قطار از…
ادامه مطلب ...
ادامه مطلب ...
داستان کوتاه بچه مردم نوشته جلال آل احمد
خوب من چه میتوانستم بکنم؟ شوهرم حاضر نبود مرا با بچه نگهدارد. بچه که مال خودش نبود. مال شوهر قبلیام بود، که طلاقم داده بود، و حاضر هم نشده بود بچه را بگیرد. اگر کس دیگری جای من بود چه میکرد؟ خوب منهم میبایست زندگی میکردم. اگر این شوهرم هم…
ادامه مطلب ...
ادامه مطلب ...
داستان پارک کیو از آدلاین ویرجینیا وولف
درمیان باغچهی بیضی شکل، شاید یکصد ساقهی باریک گل روییده بود که در نیمهراهشان به بالا، در برگهای قلب یا زبانشکل گسترده میشدند و در نوک، گلبرگهای سرخ، آبی یا زرد، با لکههای رنگی افراشته می شدند، و از روشنایی سرخ، آبی یا زرد دهانه،…
ادامه مطلب ...
ادامه مطلب ...