مرور رده

داستان کوتاه

داستان کوتاه داس نوشته ری داگلاس بردبری

جاده که مانند سایر جاده‌های از وسط دره و بین زمین‌های سنگلاخ و لم یزرع، درختان بلوط و از نزدیک گندم‌زاری وحشی و تک افتاده می‌‌گذشت پس از عبور از کنار خانه سفید کوچکی که در میان گندم‌زار بود چنان‌ که گوئی ادامه‌اش بی‌فایده است ناگهان به…
ادامه مطلب ...

داستان کوتاه نظم نوشته چارلی چاپلین با ترجمه احمد شاملو

هنگامی که افسر جوان در راس جوخۀ اعدام قرار می‌گرفت، تنها سپیده‌دم بود- سپیده‌دم پیام‌آور مرگ- که در سکوت حیاط کوچک این زندان اسپانیایی جنبشی داشت. تشریفات مقدماتی انجام شده بود. افراد مقامات رسمی نیز دستۀ کوچکی تشکیل داده بودند که…
ادامه مطلب ...

پایان رمان خشم و هیاهو نوشته ویلیام فاکنر

دیلسی تنش را جلو و عقب می‌برد و سربن را نوازش می‌کرد. گفت: ای عیسی، آخه تا کی؟ لاستر گفت: ننه جون! من می‌تونم اون درشکه رو برونم. دیلسی گفت: جفت تونو می‌کشی. از بدجنسی این کارو می‌کنی. می‌دونم خیلی باهوشی ولی خاطرم ازت جمع نیست... لاتسر،…
ادامه مطلب ...

داستان کوتاه اندوه نوشته آنتون پاولوویچ چخوف

گرگ و میش غروب است. برف‌دانه های درشت آبدار به گرد فا نوس‌‌هایی که دمی‌پیش روشنشان کرده اند، با تأنی می‌‌چرخند وهمچون پوششی نازک و نرم، روی شیروانی‌ها و پشت اسب‌ها و بر شانه‌ها و کلاه‌های رهگذران می‌نشیند. ایونا پتاپف سورچی سراپا سفید گشته…
ادامه مطلب ...

داستان کوتاه لانه نوشته فرانتس کافکا

ساختمان لانه‌ام را به پایان رسانده‌ام و به نظر می‌رسد که کارم با موفقیت توأم بوده است. از بیرون فقط سوراخ بزرگی دیده می‌شود، اما این سوراخ به هیچ جا نمی‌رسد برای این‌که وقتی چند گامی در آن بروید به یک صخره محکم طبیعی می‌رسید؛ من هیچ ادعا…
ادامه مطلب ...

داستان کوتاه کنت دراکولا نوشته وودی آلن

جایی در ترانسیلوانیا کنت دراکولا در تابوتش دراز کشیده و منتظر بود تا شب از گرد راه برسد. کنت نه تنها به حمام آفتاب علاقه‌ای نداشت، بلکه اصولاً از دیدن ریخت آفتاب بیزار بود، چون قرار گرفتن در معرض نور آفتاب پوست او را برنزه نمی‌کرد، کباب…
ادامه مطلب ...

داستان کوتاه مرده خورها نوشته صادق هدایت

چراغ نفتی که سر طاقچه بود دود می‌زد، ولی دونفر زنی که روی مخده نشسته بودند ملتفت نمی‌شدند. یکی ازآن‌ها که با چادر سیاه آن بالا نشسته بود به نظر می‌آمد که مهمان است، دستمال بزرگی دردست داشت که پی درپی با آن دماغ می‌گرفت وسرش را می‌جنبانید.…
ادامه مطلب ...

داستان کوتاه داش آکل نوشته صادق هدایت

همه ی اهل شیراز میدانستند که داش آکل و کاکارستم سایه ی یکدیگر را با تیر میزدند. یکروز داش آکل روی سکوی قهوه خانه ی دو میلی چندک زده بود، همانجا که پاتوغ قدیمیش بود. قفس کرکی که رویش شله ی سرخ کشیده بود. پهلویش گذاشته بود و با سرانگشتش یخ را…
ادامه مطلب ...

داستان کوتاه تصادف نوشته سیمین دانشور

بدبختی ما از وقتی شروع شد که صدیقه خانم همسایه دیواربه دیوارمان ماشین خرید با دستکش سفید و عینک سیاه پشت فرمان نشست. صبح که از خانه در‌امدم دیدمش. تعارف کرد که سوار بشوم، بی اینکه سوار بشوم اشهدم را به پیش بینی حوادث آینده خواندم که از دو…
ادامه مطلب ...

داستان کوتاه پیرمرد بر سر پل نوشته ارنست همینگوی

پیرمردی با عینکی دوره فلزی و لباس خاک آلود کنار جاده نشسته بود. روی رودخانه پلی چوبی کشیده بودند و گاریها، کامیونها، مردها، زنها و بچه ها از روی آن می گذشتند. گاریها که با قاطر کشیده می شدند، به سنگینی از شیب ساحل بالا می رفتند، سربازها پره…
ادامه مطلب ...

داستان کوتاه شرحی بر قصیده جمیله نوشته هوشنگ گلشیری

برای عبدالعلی عظیمی از خواب بیدار شده و نشده صدای زنگ‌ها را شنیدم، انگار هنوز خواب بودیم. نه، همان صدای آشنای زنگوله بود که زنجیروار می‌زد. آن روزها همیشه از آن سوی شالی‌ها می‌آمدند، تا می‌رسیدند زیر پنجره آدم و مدتی، انگار فقط برای تو…
ادامه مطلب ...

داستان کوتاه بی همگی نوشته ساموئل بکت

ویرانه‌ها پناهگاه راستین عاقبت به سوی آن بسا خطا برفته از یاد. همه‌سو بی‌پایانگی زمین آسمان یکی نه صدایی نه تکانی. صورت خاکستری دو آبی روشن پیکر کوچک دل طپان فقط راست قامت. تاریکی گرفته فرو افتاده گشاده چهار دیوار بر پشت پناهگاه راستین…
ادامه مطلب ...