اگر اشیا میتوانستند با من حرف بزنند
آیا تا کنون فکر کردهاید که اگر اشیای پیرامون ما فرصتی برای حرف زدن داشته باشند، چه میگفتند؟ چه میشود اگر یک روز، وسایل خانه شروع به مکالمه میکردند؟ فکر کردن به این موضوع دلهرهآور است. اینکه در طول روز با این وسایل در ارتباط باشیم و آنها نیز مانند انسانها حرف بزنند؛ از حق خود دفاع کنند و… . فکر کنید صبح از خواب بیدار شوید و بخواهید قهوه بنوشید ناگهان قهوه شروع به صحبت کند و بگوید چرا هر روز داخل من شکر میریزی، آن وقت چه میکنید؟
این افکار احمقانه و شاید هیجانانگیز و دلهرهآور، هر روز از ذهن من میگذرد؛ از کودکی عادت داشتم با خودم حرف بزنم؛ درواقع با اشیا اطرافم حرف میزدم و همه فکر میکردند من با خودم حرف میزنم. شاید فکر میکنید؛ این اتفاق خیالپردازی است و اشیا نمیتوانند صحبت کنند؛ اما اگر میتوانستند حرف بزنند چه گلایههایی که از انسانها نداشتند. اشیا اطراف من که مطمئناً از من دلخوشی ندارند.
فکر کنید درب کمد دیواری را باز میکنید و میخواهید کت زیبای زمستانی خود را بپوشید؛ اما ناگهان آقای کت دهان باز میکند و میگوید خیلی خسته است و امروز دوست ندارد به مدرسه بیاید و شما مجبور میشوید در هوای سرد زمستانی بدون کت موردعلاقهتان به مدرسه بروید. سراغ کیف خود می روید او هم دلخوشی از شما ندارد و شروع به گلایه میکند: چرا هر روز مرا به زمین می اندازی، انقدر کثیف شدهام که از رنگ و رو افتاده ام، بهتر است کمی به تمیزی من اهمیت بدهی، انقدر وسیله و کتاب داخل من نگذار، از سنگینی بندهایم آویزان شده است و هر لحظه امکان دارد بندهایم پاره شود. چرا هرروز آدامس جویده را در جیب جلویی من میگذاری؛ تمام روز این آدامس به بدن من میچسبد و من حس خوبی ندارم. وقتی که هرروز صبح، آن سکههای براق را در جیب کناری من میگذاری؛ احساس ثروتمند بودن دارم؛ چرا هرروز آنها را برمیداری و با آنها ساندویچ میخری؟ چرا هر وقت میخواهی من را تمیز کنی، ساعتها من را در کف حمام میاندازی و بعد مرا با آب داغ میشویی؟ اینها تنها گوشهای از گلایههای کیف مدرسهام میباشد. به کیفم قول دادم با او مهربان باشم؛ برای همین دست از غرغر برداشت و یک گوشه نشست. ناگهان چشمم به یک جفت کفش کثیف در گوشه اتاقم افتاد، آنها هم شروع به گلایه کردند. کفشهایی که همسفر همیشگی من هستند. اگر کفشهایم میتوانستند حرف بزنند؛ همیشه از مسافتهای طولانی روز شکایت میکردند. من ساعتها در روز پیادهروی میکنم؛ از مدرسه به خانه و از خانه به مدرسه، زمین فوتبال، بازی و هر جایی که فکر کنید با این کفشها میروم و آنها همیشه از پاهای من محافظت میکنند. ناگهان کفشهایم چهرهشان را عبوستر و عصبانیتر کردند و رو به من گفتند؛ چرا هر روز پیاده به مدرسه میروی؟ حداقل از دوچرخهات استفاده کن. چرا وقتی به خانه میرسی هر کدام از ما را در یک طرف پرت میکنی؛ مگر نمی دانی همه کفشهای دنیا جفت هستند و دوست دارند همیشه کنار جفت خود بمانند، چرا هر روز جورابهای خود را نمیشویی؛ واقعاً تحمل این همه بوی بد در طول روز برای ما سخت است و … و … و …! کفش هایم را داخل جا کفشی گذاشتم و دیگر صدای آنها را نشنیدم. داشتم در سکوت کامل استراحت میکردم که صدای غرغر یک وسیله دیگر به گوشم رسید. بله تبلتم بود. یک تبلت با صفحه شکسته و باتری ۱۵ درصد، البته صحبت کردن با تبلت و گوشی به لطف تکنولوژی امروزی انجام می شود؛ شما میتوانی با دستیار صوتی گوشی و تبلت خود حرف بزنید و هر سوالی از او بپرسید. اما این صحبتها برنامهریزیشده است؛ اگر تبلت من بخواهد صحبتهای غیر برنامه ریزی شدهای داشته باشد، مطمئناً از ضربههایی که به صورتش میزنم شاکی شده باشد، من ساعتها با تبلتم بازیهای هیجانانگیز انجام میدهم و مرتب به صورتش ضربه میزنم. تبلتم می گوید این ضربهها خیلی درد آور است و باعث می شود ساعتها گیج باشم. تبلت میگوید چرا آخر بازی، وقتی باتری من تمام میشود و شارژی برایم نمانده؛ من را به برق نمیزنی تا شارژ شوم. تبلتم را به شارژ میزنم و تصمیم میگیرم که فردا، یک صفحهنمایش جدید روی آن نصب کنم تا شاید دیگر از دستم دلخور نباشد. توی همین حال و هوا بودم که چشمم به یک کتاب شعر زیبا خورد، یک کتاب شعر دست نخورده و تمیز که مادربزرگم به من هدیه داده بود. آنقدر دست نخورده و تمیز بود که هیچ شکایتی از من نداشت. از اینکه صفحاتش سالم و تمیز بودند خوشحال بود؛ اما دوست داشت حرفهای ارزشمندش را کسی بخواند اما کسی نبود که شعرهای زیبای او را ورق بزند و مطالعه کند. کتاب شعر از رفتار بد من با خودش گلایه نداشت؛ دلش از تنهایی شکسته بود. ساعتها تنها، توی قفسه کتابها استراحت میکرد و دلش میخواست یک دست به سمت او دراز شود و آن را بخواند. اما دریغ…
گله و شکایت هر وسیلهای که تمام میشد، گله و شکایت وسیله دیگر شروع میشد. از دست خودم خیلی عصبانی بودم که چرا مراقب وسیلههایم نیستم و به آنها اهمیت نمیدهم. اندکی به فکر فرو رفتم با خودم فکر کردم که این وسیلهها هم جان دارند و باید مراقب آنها باشم. شاید اگر کمی مهربانی به خرج میدادم این همه از من ناراضی نبودند. به وسایل اتاق نگاهی دوباره انداختم و تصمیم گرفتم به بیرون بروم.
ناگهان پرندهها را دیدم که به من می گفتند: «آقا، ما از آدمها شکایت داریم. ما برایشان میخوانیم و میخواهیم خوشحالشان کنیم. میخواهیم توجهشان را به زندگی جلب کنیم که چقدر زندگی قشنگ است و میخواهیم خوشیهایمان را با آنها تقسیم کنیم ولی به ما گوش نمیدهند. الان کسی به صدای من گوش نمیدهد. همهاش رادیو گوش میکنند و تلویزیون نگاه میکنند یا روزنامه میخوانند. تازه آن هم موضوعات عادی. هیچ کس به حرفهای ما گوش نمیدهد. عدهای از افراد ما را نشانه میگیرند و به سوی ما سنگ پرتاب میکنند، عدهای هم ما را در قفس نگه میدارند. ما به آزادی نیاز داریم و میخواهیم رها باشیم اما کسی به ما توجه نمیکند.» در حالیکه به شکایتهای آنها گوش میکردم، صدای درختان را شنیدم آن ها نیز از انسانها شکایت داشتند. درختان میگفتند انسانها در زیر سایه برگهای ما مینشینند و استراحت میکنند اما به جای اینکه از طبیعت لذت ببرند مدام غیبت میکنند و انرژی منفی منعکس میکنند. آنها شاخههای ما را میشکنند و با آن آتش درست میکنند، سپس یادشان می رود آتش را خاموش کنند و باعث آتش سوزی جنگل میشوند. ما درختان به مراقبت نیاز داریم اگر از ما مراقبت شود، هوای سالمتری خواهید داشت و میوههای پربارتر و بهتری حاصل میشود. سعی کنید به ما به عنوان یک موجود زنده نگاه کنید، ما هم در این دنیا حق زندگی کردن داریم، اما عدهای از افراد این حق را از ما میگیرند. کم کم از خودم خجالت کشیدم و به فکر فرو رفتم. درختان و پرندهها تنها جز کوچکی از دنیا بودند مطمئنا اگر پای حرفهای بقیه حیوانات می نشستم شکایتهای بیشتری میشنیدم.
خیلی به فکر فرو رفتم که ما چقدر از حقیقتِ زندگی غافلیم. همه میخواهند ما را راهنمایی کنند و به جان و دل با ما صحبت میکنند، اما ما به حرفهای کسی گوش نمیکنیم. سر در گریبانِ خود فرو کردهایم و در مسائل خود غوطه ور شدهایم و در یک جای غلط به دنبال سعادت و خوشبختی میگردیم. بهتر است کمی بیشتر به اطرافمان توجه کنیم و صدای آنها را باگوش دل و جان بشنویم.
بدترین و مسخره ترین چیزی بود که خوانده بودم 😡😡😡😡😡😡😡😡😡😡😠😠😠😠😠😠😠😠😠😠😠😠😠😠😠😠😠🙁☹☹☹☹☹☹☹🙁🙁😖😖😒😒😒😵😵😵😵😵😵😵😵👎👎👎👎👎👎👎💔💔💔💔💔
اسلا خوب نبود مون من گفتم انشایی کم و کوتاه
خیلی جالب بود اگه ما وسایلمون رو اینگونه نگاه کنیم مسلما خیلی بیشتر ازشون مراقبت میکنم.نظممون بیشتر میشه واز اسراف که الان دامنگیر همه هست جلوگیری میشه .از شما چه پنهان منم گاهی این افکار به ذهنم میاد که شاید وسیله ها هم متوجخ یه چیرایی بشن.هواشونو بیشتر داشته باشیم ممنون از ذهن خلاق شما
عالی بود
من که اصلا نخوندم ولی نظر من نظر اکثریته
اگه اتاق می تونست صحبت کنه چی می گفت؟
جالب بود
از اینا هیچ توقعی نداشته باشید
افتضاح
خیلی انشای بدی بود ☹️
خیلی انشای بدی بود ☹️