حسین منزوی در چهار برداشت
حسین منزوی خود؛ عشق بود آیا میشناسیدش…
غزال غزل در ۴ برداشت
نوشته ای از حمید محمدی
زاده نخستین روز خزان بود و همه زندگیاش رنگی از پاییز داشت. مردی که او را یکی از قلههای بنام غزل معاصر نام دادهاند، در گیر ودار زندگی روزمره و بالا و پایینهای همیشگیاش، نبود. شوریده بود و شیدا و هر شعرش خود گویای این شوریدگی بود. شاعری که به گفته علیرضا رییسدانا
– مدیر انتشارات «نگاه»- شعرش برآمده از نحوه سلوک او با زندگی بود. جوشیده از عواطف و احساسات رقیق، همانهایی که رشته زندگیاش را از هم گسیخت. شعر کمتر شاعری به حد منزوی ناشی از دغدغهها و فراز و فرودهای زیست شاعر است، زندگیاش سلسلهای از ناکامیها و نامرادیهاست و همواره درگیر روزمّرگیهای جاری زندگی بود اما دغدغه اصلیاش یعنی خلق آثاری ماندگار هیچگاه از ذهنش حتی در اوج درماندگیها به در نرفت. تصویری که به ویژه در سالیان پایانی عمرش از او در ذهنها مانده، مردی آشفته حال و پریشان و از هم گسیخته بود که هیچ قرابتی با وجه هنرمندانه او نداشت… (برگرفته از مقدمه گزیده اشعار حسینمنزوی.)
برداشت بهار
صحنه اول: برف واپسین روزهای سال ۴۶ بر زمین مینشیند. «نعمتالله جهان بانویی» مدیرمسوول مجله فردوس؛ از مهمترین مجلات ادبی روزگار، آماده تعطیلات نوروزی میشود. کلیدهای چراغ را برای خاموشی؛ یکی یکی پایین میدهد که ناگهان نامهای روی میزش میبیند. پشت پاکت درج شده؛ «حسین منزوی / زنجان»…
غزلی تازه از شاعر گمنامی رسیده، اما باور نکردنیتر آنکه یک جوان شهرستانی آن را سروده است. غزلی با مطلع: «لبت صریحترین آیه شکوفایی است / چشمهایت؛ شعر سیاه گویایی است.» جهان بانویی عیار غزل خوب را، خوب میداند. آن هم زمانی که شاعرش یک جوان گمنام شهرستانی است. حتی لحظهای فکرش به سمت تقلید و کپی نمیرود چون این شعر آنچنان تصاویر بدیعی در خود جای داده که بعید است تقلیدی صورت گرفته باشد. از این رو جهانبانویی سریعا خود را آماده میکند تا در نخستین شماره سال ۴۷، این شعر منزوی را در مجله فردوس منتشر کند. بهار سال ۴۷، شاعرانهترین بهار حسین منزوی است. شاعر شهرستانی اکنون سینه جلو داده، چون غزلش آنچنانی مورد توجه اهالی ادب قرار گرفته که پس از انتشار غزل او، دهها شعر در اقتضای مستقیم و غیرمستقیم آن سروده میشود و این آغازی است بر شاعرانگی سلطان غزل معاصر ایران «حسین منزوی»… .
صحنه دوم: اینجا دانشکده ادبیاتِ دانشگاه تهران است. اواسط دهه چهل. در سالهای پر تاب و تب ادبیات معاصر ایران. غولهای ادبی ایران در این دانشکده صاحب کرسی هستند و دایم در رفت و آمد. «حسین منزوی» جوان به این دانشکده ره یافته تا در سایهسار بزرگان ادب، پردههای نهان از شعر و شاعری بدرد. دانشجویان زبان و ادبیات این سالها نیز، با همان قیافههای متمایز شده خود و با آن ریش و موهای ژولیده و همچنین تنی لاغر؛ کاملا مینمایانند که دانشجوی ادبیات در دانشگاه تهران هستند! آنها دایما این غولها را با انگشت خود اشاره میروند تا با لاف و ملاف از کتابهایی بگویند که برایشان امضا کرده و با کلی ادا و اطوار آن را از دست همان غولهای ادبی گرفتهاند!اما اینجا دانشکده ادبیات، در همان سالها، تابِ تبِ شاعری، زاده زنجان را نمیآورد. آری، شاعری که به جنون شعر مبتلا است، در بند دانشگاه نمیتواند بماند! درس و دانشگاه را رها میکند تا در هوای همین جنون، نخستین دفتر شعرش را با نام «حنجره زخمی تغزل» منتشر کند. دفتر شعری که با انتشار آن در سال ۱۳۵۰ لرزه به تن شاعران جوان آن زمان میاندازد؛ چون به خوبی دریافتند، این شعرها خبر از رقیبی بسیار بزرگ برای آنها میدهد. اما «حنجره زخمی تغزل» برای ادیبان کارکشته که نگران مرگ غزل پارسی هستند، نوید طلوع دوبارهای است. از این رو بزرگان ادبیات، جایزه فروغ، از معتبرترین جوایز ادبی زمانه را برای دفتر شعر «حنجره زخمی تغزل» شایسته نخستین اشعار منزوی میدانند و به او تقدیم میکنند.
برداشت تابستان
صحنه سوم: بوسهای بر دیوان شهریار میزند و بر خواب میرود. سالها میگذرد که اشعار شهریار همدم حسین منزوی است و قسمتی از شبانههایش را میسازد. چنین میشود که شهریار، این ترک پارسیگوی، راه غزل را برای منزوی میگشاید؛ گرچه منزوی از همان کودکی به واسطه پدرش، با پیشه شاعری خوگرفته، اما شهریار برایش چیز دیگری است. دفترها و دیوان شعرهای شهریار همواره همبالین منزوی باقی ماند. خودش خوب میداند بازی روزگار با او چنان خواهد کرد که بسیاری از چیزها و کسان از چشم، سلیقه و پسند ذوق او خواهد افتاد، اما شهریار با گذر ایام جایگاهش محکمتر نیز خواهد شد. با تمام اینها به خواجه شیراز که ارادت دارد و بزرگمرد تاریخ ادبیات جهانیان میداند، اما شهریار برای او حافظترینِ زمانه است. چون اگر دفتر شعر خواجه صحنه فال است، دیوان شهریار عرصه تماشاست… جملاتی که تکتک آن را منزوی؛ روزی به قلم خواهد گفت! با تمام این تعاریف، منزوی را میتوان شاعری دانست که قرار است پیروی از مکتبِ ترک پارسیگوی کند تا نیما، پیر یوشیج! اصلا زمانه و مصایباش قرار بر این گذاشتهاند که آنچنان با منزوی سر ناسازگاری بیاورند که این جوان، روزی بشود یکی از ستونهای غزل معاصر این کشور و همین مصایب است که به شعرِ شاعر اعتلا میبخشد!
البته منزوی هم از آن جمع آتش به جان گرفته سالهایی است که نیما در شعرش خدایی میکند، اما خود را مقید به این نمیداند که تنها در قالب نیمایی شعر بسراید. بلکه در مرز باریکی بین این دو حرکت میکند. چون منزوی خوب میداند نیما آمد و انقلابی در شعر به پا کرد که اساس آن رهایی از قید و بندهای دست و پاگیر بود، نه اینکه خود مسالهای شود برای محدود ساختن شعرای امروز… از این رو ارزشهای نکوداشته نیما یوشیج را نفی نمیکند، بلکه آن را دریچه جدیدی میداند که به روی شعر گشوده شد. با تمام این احوالات حساب قالبهایی چون قصیده، مسمط و ترکیببند و غیره را پاک میکند، اما اعتقاد راسخ دارد که هنوز هم هوای غزل و مثنوی در شعر ایران تازه است. زیرا به قول خودش حراستگر این قالبها حافظ و مولانا بوده و این موضوع شوخی نیست!
صحنه چهارم: «زنی صاعقه وار آنک، ردای شعله به تن دارد/ فرو نیامده خود پیداست که قصد خرمن من دارد.» عنصر عشق و دردهای آن؛ اکنون به غزلهای منزوی افزوده شده است… ۱۶ سال از انتشار نخستین دفتر شعرش میگذرد که دومین دفتر شعر خود را روانه بازار خواهد کرد. محافل ادبی و مخاطبان حرفهای ادبیات به انتظار نشستهاند تا شاعر جوان و پرشور زنجانی، در این سالهای سکوت، شعرش را، عشقاش را دوباره فریاد کند. حاصل این بازگشت ادبی کتاب شعر «ازشوکران و شکر» شد تا این اشعار جان دوبارهای به غزل کهن پارسی داده و پایههای غزل نئوکلاسیک را مستحکمتر کند.
حال منزوی دیگر ستون غزل پارسی است. همه به التزام وجود او برای زنده نگه داشتن غزل اذعان دارند. چنین میشود که شاعرِ زاده زنجان، محکمتر از قبل و با فاصله اندکی از دفتر شعر دوم خود، سومین و چهارمین کتاب شعرش را منتشر میکند. «با عشق در حوالی فاجعه» و «از کهربا تا کافور» بازهم پیشکشی بزرگی برای ادبیات معاصر ایران است. اینبار منزوی دست به کار بزرگی زده است چراکه در اشعار خود توانست شمایل زنی را در غزل نئوکلاسیک تصویر کند که چیزی فراتر از معشوقهای غزل کلاسیک بود. او میخواست با شخصیتپردازی و حرکت در روایتهای طولی و عرضی، یکی از مهمترین جریانات را برای غزل امروز به راه بیندازد. جریانی که «محمدعلی بهمنی» در موردش به نیکی گفت: «هوشنگ ابتهاج» در غزل پلی زد که «منوچهر نیستانی» از آن گذر کرد. اما این منزوی بود که با صلابت از روی پل گذشت و طیف وسیعی را به پیروی از خود کشاند!
معجزه دیگری از سلطان غزل معاصر سر میزند. منزوی میخواهد با حفظ شور و صلابت قالبهای کهن شعر پارسی، با زبان امروزی سخن بگوید. این یعنی یک پارادوکس دلانگیز، یعنی یک معجزه آشکار در شعر… نگاه او به معشوقهاش همان شور قرن هفتم یا بهتر بگویم، شور سعدی و خواجه شیراز را دارد، اما این شور را با شعور امروزی در هم میآمیزد و با استقلال معنی و محتوا از قافیههای بکری سراغ میگیرد و به مدد وزنهای جدیدی میرود. مهارتی که از او نه یک شاعر، بلکه معجزهگر شعر ساخت…
برداشت پاییز
صحنه پنجم: پاییز ۷۸ آغاز شده، صدای خش خش بر اندام خشک برگ، آغاز یک کند وکاو برای منزوی است. او ره سپار سفری است شاعرانه، برای جستوجوی شعرهای خاموش و فراموش شدهاش. سراغ از ورق پارههایش میگیرد. به جستوجوی شعرهای گمشدهاش میرود. از حوصله نداشتهاش مدد میگیرد. خودش میگوید بهانه این کندوکاو شعری است که از همه بیشتر دوستش میداشته که این شعر در حال و هوای ساقی نامه؛ از خواجه شیراز سروده بود. با این وجود منزوی هرچه بیشتر به کاویدن پرداخت، کمتر این شعر رخ نمود. شعری که لابهلای ورقپارههای خانه منزوی گم شد، تا خاموش و فراموش شود. در این میان شعرهای دیگری رخ نشان میدهند که بوی جوانی و خامی میدهند. اما چون شور جوانی مایه غزلهایش شده، حرمت و عزت نخستین بودن را با خود دارند. اینگونه میشود که دفتر شعر «از خاموشیها و فراموشیها» ناگهان و غیرمنتظره ظهور میکند. با شمایل و محتوایی متفاوت که به قول شاعر قرار بود به مسند فراموشی و خاموشی سپرده شود اما تبدیل به یکی از دفترهای شعر او در قالبهای کهن شعر پارسی باشد. دفتر شعری که مجموع کندوکاو پیر شاعر بود؛ از شاعرانگیاش در ایام جوانی که حاصلاش میشود ۸۶ غزل و چند مثنوی و مثنویواره. خودش درمورد این اتفاق مینویسد: «یافتن آن چیزی که گمش کردهاید لذتبخشتر است یا پیدا کردن آن چیزی که هرگز با شما نبوده است؟» منزوی که خود دست روی گزینه اول میگذارد!
برداشت زمستان
صحنه ششم: سلطان غزل معاصر، بهار و تابستان و پاییز زندگیاش را گذرانده و اکنون زمستان حیات خویش را سپری میکند. منزویتر از همیشه، آخرین کلمات شعرش را میسراید. پایتخت را ترک گفته و به دیار خود باز میگردد. اما دلگیر است؛ دلگیر از مردم و شهرش! شهری که از آن گفت: با شهروند شاعرش چندان مهربان نبود. این اعتراف منزوی است، اما دلبسته به مهر عده دیگری از همشهریانش نیز هست. از این روست که به دیار خود بازگشته تا آخرین شعرهایش را نیز برای ادبیات کشورش به یادگار بگذارد. از طرفی دیگر با بیماری ریوی دست و پنجه نرم میکند. بیماری و عمری شاعرانگی و از همه بدتر ناسپاسیها و نامهربانیها او را بیش از هرزمانی منزویتر کرده است.
صحنه آخر
آخرین سیگارهایش را خاموش میکند. بیماری ریوی امان از منزوی بریده. ۱۶ اردیبهشت از بهار سال ۸۳٫ منزوی در زمستان عمرش به آخرین برفهای حیات زمستانه خود که بر حیاط زندگیاش مینشینند، مینگرد. صدای بیقراری آسمان، رعشه بر تن پرستاران حاضر بر بالین منزوی میاندازد. نه قلمی بر دست اوست و نه کاغذی… یاد روزی میافتد که در تنهایی خویش، نشسته بر نیمکت پارک، گیسوان سپید و بلندش را به دست باد سپرده بود که ناگهان برگههای شعرش به آسمان پرواز کرد و قلم از دستانش به خاک افتاد… وانگهی صدای سوت دهشتناکی برخاست و خط زندگی شاعر صاف شد…
این آخرین سکانس از زندگی شاعری بود که غزل امروز به انزوایش تکیه میکرد، اما مرگ هم پایانی بر انزوای منزوی نبود.
«حسین منزوی» پس از این سالها هنوز هم منزوی است. هنوز هم از همهمه بیزار است و دلتنگ زمزمه، شاید زمزمه اشعارش… هنوز هم نه تاب سخن دارد، نه طاقت خاموشی… اما دیگر زیر خروارها خاک، ساکت و خاموش مانده و پرچمداری عشق میکند. چنین است که در گوشهای از گورستان زنجان خفته؛ اما از هر سو نوایی برمیخیزد که سوال همیشگی منزوی بود: «نام من عشق است؛ آیا میشناسیدم… ؟»
مصاحبه با غزل منزوی:
غزل از غزلهای منزوی میگوید
اعتماد: منزوی نوع جدیدی از غزل را برای شعر امروز به یادگار گذاشت. پس از آن یادگار شاعر، دخترش بود، تنها فرزندی که اتفاقا او را نیز غزل نام نهاد. از این رو وقتی به ملاقات «غزل منزوی» میروی، یحتمل نخستین مسالهای که از دختر ابرمرد غزل نوین ایران میخواهی بپرسی، خاطرات دوران کودکی او با پدر شاعرپیشهاش است. غزل که لب به سخن میگشاید، از کتابهایی میگوید که مهمترین یادگار او از پدرش است، اما شاید مهمتر از کتاب که جنبه فیزیکی دارد، آن محتویات و معانی بوده که از «حسین منزوی» برایش مانده: «مهمترین چیزی که از پدرم برایم به یادگار ماند، آشنا کردن من با کتاب و ادبیات و هنر و بسیاری از مفاهیم اجتماعی و فرهنگی از همان ابتدای زندگی بود. به طوری که از وقتی به یاد دارم کتاب داشتهام. به خوبی در خاطرم هست که او با مهر کتابخانه، همه کتابهایم را شمارهگذاری میکرد آن هم به این گونه که «کتابخانه غزل منزوی- شماره…». میدانم بسیاری از کتابهایی که برایم خریداری کرده، تاریخ خریدشان به پیش از ۳ سالگی من باز میگردد اما از چگونگی خریداری آنها خاطرهای در ذهنم نمانده است. در ضمن خیلی از قصههایی که برایم میگفت و کتابهایی که برایم میخرید، با داستانهای متداول آن روزگار فرق داشت.» غزل ادامه میدهد: «از دوران کودکی فقط چهار سال از آن را با پدر بودهام و طبیعتا مدت کمی از آن را به یاد دارم. در این مدت کم، بخشی را در تهران ساکن بودیم، در آپارتمانی در خیابان زنجان و بخشی را هم در شهر زنجان.»
یکی از مهمترین ابعاد زندگی شاعران در روابط شاعرانگی آنها با همصنفانشان است. در این روابط بوده که محفلهای ادبی که غالبا خصوصی نیز بوده شکل میگرفته. محفلهایی که در دهههای ۳۰ و ۴۰ و در نهایت دهه ۵۰ که از سالهای درخشان ادبیات معاصر ما بوده نقش بسزایی در شکلگیری جایگاه ویژه ادبیات در آن روزگاران داشته است. از این رو «غزل منزوی» در خصوص روابط پدرش با بزرگان شعر و ادب و در نهایت شکلگیری محافل ادبی میگوید: «از آنجایی که متاسفانه مدت زیادی از دوران کودکی و نوجوانی را دور از پدرم گذراندهام، به طور مستقیم شاهد این روابط نبودهام یا کمتر در ذهنم باقی مانده است. اما از بزرگان و دوستان ایشان که از خاطرات کمرنگ کودکی به یادم ماندهاند، میتوانم «مهدی اخوان ثالث» و «عمران صلاحی» را نام ببرم. در خصوص محافل ادبی نیز پیرو توضیحاتی که دادم، از دوران کودکی خاطرات بسیار کمی به یادم مانده و بعدها نیز بیشتر دیدارهای ایشان در تهران صورت میگرفت و من حضور نداشتم. ولی از دوستان و آشنایان پدرم که در زنجان ملاقات کردهام، آقای مهدی آذرسینا که در جلسه بزرگداشت هنرمندان زنجان دیده بودمشان و آقای زرگر به یادم ماندهاند.» وی ادامه میدهد: «در خصوص محافل ادبی باید بگویم که جلسات آن زمان کم نبودند، اما پدرم در همه آنها حضور پیدا نمیکرد، چراکه بیشتر به حضور در جلسات غیررسمی تمایل داشت. در دفتر برخی نشریات هم جلساتی برگزار میشد، مثلا دفتر نشریه امید زنجان که در مدت کمتر از یکسالی مسوولیت صفحه ادبی آن را به عهده داشت، اگر اشتباه نکنم هفتهای یکبار محفل شاعرانه برگزار میشد.»حسین منزوی، نهتنها پرچمدار عشق در غزل عاشقانه بود که این عشق را در رابطه با دخترش نیز تسری داد. تا جایی که یکی از ماندگارترین اشعار را در این راستا بر جای گذاشت. در این ارتباط غزل منزوی از منظر خود درباره شعرهایی که پدرش برای او سروده چنین میگوید: «خود من شعری را که با مطلع «غزل غزل ترانه تو، ترانه بهار تو» شروع میشود را از کودکی بسیار دوست داشتم و زمزمه میکردم. شعرهای بعدی در دورانی گفته شدهاند که من و پدرم از هم دور بودیم و اندوه این جدایی در فضای آنها موج میزند.» یکی از مهمترین مسالهای که در مورد حسین منزوی وجود دارد، عدم انتشار برخی از اشعار او توسط چند انتشاراتی است. موضوعی که منزوی خود از آن به عنوان اسارت اشعارش در بند انتشاراتیها یاد کرده بود. در این خصوص دخترش میگوید: «متاسفانه هنوز هم دفاتر شعری در انتشاراتیهایی مانده است که باید این موضوع رفع شود. البته دفتر شعر «دومان» که مجموعه اشعار پدرم به زبان ترکی است، به تازگی انتشار یافته است.»
دو خاطره ساده اما پرمعنا از حسین منزوی
علیرضا بهرامی
شاعر و روزنامهنگار
حتی این هم حرف تکراری شده است که وقتی انسانهایی از دنیا میروند، آنچنان یاد میشوند و چنان دوستانی پیدا میکنند که در حیاتشان اصلا نداشتهاند. آنها که شناخت دارند، خوب میدانند که این حکایت به شکل ویژه و منحصربهفردی درباره حسین منزوی، شاعر صدق میکند.
این نوشتار نیز با ذکر دو خاطره خاص از آن زندهیاد، قصد دارد همین موضوع را توجه داده و بسیاری از لشگر مدعیان امروزی را به چالش بکشد.
۱- اوایل دهه ۸۰ بود که در ایسنا تصمیم گرفتیم درباره سیر تکوینی غزل معاصر گفتوگوهایی بگیریم؛ به ویژه چهرههای آن موقع کمتر مورد توجه و مغفول را فضا بدهیم که در این باره حرف بزنند که فضا را از برخی انحصارها خارج کرده باشیم.
علیرضا طبایی، عباس صادقیپدرام، هومن ذکایی، حسین منزوی، نوذر پرنگ و کسانی دیگر را پیگیری کردیم و پای گفتوگو آوردیمشان. حتی به م. آزاد و عمران صلاحی هم رسیدیم. از این میان برخیشان حتی پس از آن گفتوگوها، میتوان گفت، احیا شدند و به فضا برگشتند. از این میان عباس صادقی که خیلی به وجد آمده بود، دو سه ماه پس از انتشار متن مصاحبه درگذشت و نوذر پرنگ، اساسا قبل از انجام مصاحبه. وقتی با حسین منزوی برای حضور در ایسنا قرار گذاشتیم، برخی دوستانش که مطلع شدند از ایما و اشاره گرفته تا با زبان صراحت به خاطر حاشیهها و شایعههایی که به دلیل برخی رفتارهای شخصی ساخته شده بود، ما را از این کار برحذر داشتند. ما، هم بیاعتنایی کردیم و هم اصرار؛ یک روز عصر آمد، دو سه ساعتی پیش ما نشست و حرف زد، فقط چای نوشید، دست و صورتش را شست و بدون هیچ حرف و حاشیه دیگری. خیلی جنتلمن و باوقار با ما مصاحبه و بعد خداحافظی کرد و رفت. حاصل مصاحبه نیز بسیار بازتاب پیدا کرد و در تاریخچه شفاهی غزل معاصر ثبت شد.
۲- وقتی ریههایش تاب نیاورد و روی تخت بیمارستان افتاد و روزی که به کما رفت، پیگیرش بودیم و آن عکس روی تخت اتاق مراقبتهای ویژهاش با ماسک اکسیژن، یادگار آن پیگیری است. سامان اقوامی که آن موقع بسیار جوان بود، آن تصویر را ثبت کرد. او حالا سالهاست اینجا نیست. نخستین مصاحبهام با رادیو (برنامه سهیل محمودی) همان موقع بود؛ در هشدار وضعیت نامطلوب و ناگوارش که خاطرم است به همراهی و یاری محمدجواد حقشناس منجر شد.
خبر توقف قلب جنونزدهاش که رسید، صبح زود راهی بیمارستان قلب شهید رجایی تهران شدیم. ۳۰-۲۰ نفر بیشتر نیامده بودند. دویست، سیصد متری تشییعش کردیم که طبق قاعده برای تغسیل ببرندش بهشت زهرا و بعد راهی زنجانش کنند برای تدفین. تصویر پیکر روی تابوتش، آن برانکارد بیمارستانی سرد، هم یادگار محمدحسن قریب است. او چند ماه بعد، تصویر آخرین لحظههای حیات منوچهر آتشی را هم در بیمارستان ثبت کرد. با هم شوخی میکردیم که دیگر از هیچ چهره ادبی عکاسی نکند که چهرهها از دنیا نروند. اما خودش چندی بعد، در سانحه سقوط هواپیمای C-130 پر کشید! نکتهای که میخواستم بگویم این بود: آنها که آن روزها پیگیر حسین منزوی در بیمارستان غربت تهران بودند، آنقدر کم بودند که در زندگی چهل سالهام چنان پیکر سنگینی را روی گردهام تجربه نکردهام. گریهام گرفته بود؛ نه فقط از غم که از استیصال و شدت هراس احتمال آنکه هر آن ممکن است زیر آن بار، با زانو به زمین آسفالت خیابان ولیعصر بیفتیم. لشکر خاطرهدار و میراثخواری نبود که زیر آن بار بایستد. از آنها هم که در خاطره نخست ما را برحذر میداشتند، کسی نبود. خلاصه: حسین منزوی در تاریخ ادبیات معاصر وزنش زیادتر از آن است که هر کسی یارایش را داشته باشد. این غزل را پنج سال قبلش برای منزوی نوشته بودم که پس از درگذشتش در مجموعه «تاآخر دنیا برایت مینویسم» هم منتشر شد:
«من و درد بودیم، من بودم و بازهم درد
و احساس تلخی در اعماق من ریشه میکرد
میان نیستان و آتش کسی شروه میخواند
و تشباد هرم عطش را به صحرا میآورد
هبوط غریبانه زائری دربهدر بود
در این کوچهپسکوچه باد مسموم شبگرد
غزلهای تنهاییام کاش فهمیده بودند
چرا واژه مرد همقافیه مانده با درد
و ای کاش گیراترین خاطرات بلوغم
رها میشد از رخوت روح این خانه سرد
سکوت است و تنهایی، اما نه… اما شگفتا
کسی میزند بانگ در من که برگرد ای مرد!» / ۱۳۷۸
منبع: روزنامۀ اعتماد